close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
گزارش

سفری بی‌سرانجام؛ هجده ساعت گرسنگی و مچالگی در صندوق‌عقب

۳۰ بهمن ۱۳۹۸
باقر ابراهیمی
خواندن در ۸ دقیقه
مهدی راسخ پنج سال پیش درحالی‌که کودکی بیش نبود و در کلاس هفتم مدرسه تحصیل می‌کرد، در فصل زمستان به همراه چند تن از هم‌محله‌ای‌هایش تصمیم گرفت به ایران برود.
مهدی راسخ پنج سال پیش درحالی‌که کودکی بیش نبود و در کلاس هفتم مدرسه تحصیل می‌کرد، در فصل زمستان به همراه چند تن از هم‌محله‌ای‌هایش تصمیم گرفت به ایران برود.
مهدی از پدرش پنج هزار افغانی یعنی کمی بیش از ۶۰ یورو پول گرفت و راهی شهر مرزی «نیمروز» شد تا قاچاقچی پیدا کند و به‌سوی آینده‌ای برود که چشم‌اندازی از آن نداشت.
مهدی از پدرش پنج هزار افغانی یعنی کمی بیش از ۶۰ یورو پول گرفت و راهی شهر مرزی «نیمروز» شد تا قاچاقچی پیدا کند و به‌سوی آینده‌ای برود که چشم‌اندازی از آن نداشت.
«مهدی» هفت ماه کارگری کرد تا بلکه بتواند هزینه سفر قاچاقی‌اش به ایران را پس بدهد.
«مهدی» هفت ماه کارگری کرد تا بلکه بتواند هزینه سفر قاچاقی‌اش به ایران را پس بدهد.
او حالا به افغانستان بازگشته است
او حالا به افغانستان بازگشته است

روایت سفر قاچاقی‌اش به ایران دقیق بود و پر درد و خشونت. ساعت‌ها پیاده‌روی، سیلی خوردن از قاچاق‌بر، مچاله ماندن در صندوق‌عقب ماشین، تحمل گرسنگی و تشنگی، رد شدن از حصارهای فلزی و درنهایت، بازگشت به افغانستان. بیکاری و ناامنی و فقر عوامل مهمی در تصمیم به مهاجرت افغانستانی‌ها است؛ اما روایت‌های مهاجرت‌های غیرقانونی‌شان مملو از خشونت است. سفرهایی که گاه بی‌سرانجام و به بازگشت ختم می‌شود.

«مهدی راسخ» را در یکی از کافه‌های کابل ملاقات کردم. پنج سال پیش درحالی‌که کودکی بیش نبود و در کلاس هفتم مدرسه تحصیل می‌کرد، در فصل زمستان به همراه چند تن از هم‌محله‌ای‌هایش تصمیم گرفت به ایران برود. از پدرش پنج هزار افغانی یعنی کمی بیش از ۶۰ یورو پول گرفت و راهی شهر مرزی «نیمروز» شد تا قاچاقچی پیدا کند و به‌سوی آینده‌ای برود که چشم‌اندازی از آن نداشت.

او هم مثل بسیاری از افغانستانی‌های دیگر، با پرس‌وجو توانست قاچاق‌بر پیدا کند. با چندین نفر تماس گرفت و هرکدام بهانه‌ای می‌آوردند که فصل سفر نیست. زمستان بود و سرد و مسیرها پرخطر. درنهایت یکی از قاچاق‌برها قبول کرد که آن‌ها را با دریافت ۷۵۰ هزار تومان، راهی ایران کند؛ البته به شرطی که تمامی هزینه غذا و لوازم شخصی‌شان برعهده مسافران باشد. او دو شبانه‌روز را در «نیمروز» گذراند تا وقت حرکت فرابرسد.

در همان روزهای که «مهدی» به همراه دوستانش در «نیمروز» به سر می‌بردند، با مسافرانی که قبلا این مسیر پرخطر را پشت‌سر گذاشته بودند هم‌کلام می‌شدند. روایت‌هایی چنان غم‌انگیز از مسیر قاچاق که باعث شده بود او بارها در نیمه‌های شب با وحشت از خواب برخیزد. در همان زمان به گوشش رسید که یک هفته قبل جسد دست‌کم ۱۵ شهروند افغانستانی را که در راه جان داده بودند، به «نیمروز» منتقل کرده بودند. «مهدی» هیچ‌وقت نفهمید که شلیک پلیس‌های مرزی باعث مرگ آن‌ها شده بود یا دره و طبیعت جانشان را گرفته بودند. گاهی پشیمان می‌شد اما وقتی به پشت سرش، به افغانستان نگاه می‌کرد، جز ناامنی و بیکاری تصویری نمی‌دید.

در تمامی مسیر‌های قاچاق انسان، قاچاق‌بر حرف اول و آخر را می‌زند. قاچاق‌بری هم که قبول کرده بود «مهدی» را به مقصدش برساند، به او و دوستانش گفت که همیشه باید آماده‌باش باشند تا هر وقت با آن‌ها تماس گرفت، راهی شوند. روز سوم «نیمروز» بود که تماس حاصل شد و آن‌ها خود را در یک بعدازظهر سرد به «فلکه نقش» رساندند.

قاچا‌ق‌بر منتظرشان بود: «ماشین تقریبا پر بود؛ یک نفر را پشت‌سر صندلی راننده دراز خوابیده بود. دیگر مسافران پاهای خود را روی او مانده [گذاشته] بودند. هوا تاریک شده بود که فهمیدیم جاده «پخته» تمام شد. ناگهان خودرو را متوقف کرد. نزدیک به ۱۵ دقیقه هیچ‌کس حرف نمی‌زد. قاچا‌ق‌بر که لهجه ایرانی داشت، همه را پیاده کرد. حدود ۲۰ دقیقه پیاده رفتیم که گفت باید زانوخیز و چهارزانو ادامه دهیم تا کسی متوجه حضور ما نشود. ۲۰ دقیقه هم به همین شکل حرکت کردیم.»

در ادامه مسیر، قاچاق‌بر مسافران را به سمت گودالی راهنمایی می‌کند. وقتی به گودال می‌رسند متوجه حضور چندین افغانستانی دیگر می‌شوند که منتظر گوشه‌ای، گوش‌به‌فرمان قاچاق‌بر بودند. دو نفر از دوستان «مهدی» هم در میان این جمع بودند. قاچاق‌بر چندین بار مسیر را برای مسافران توضیح می‌دهد و با آن‌ها به‌اصطلاح اتمام‌حجت می‌کند که چه باید بکنند. او گفته بود که با ماموران مرزی هماهنگ کرده و قرار بود نرده‌هایی در دیوار مرزی قرار دهد تا مسافران مرز را پشت‌سر بگذارند. قاچاق‌بر توضیح داده بود که چطور باید از سیم‌های خاردار بگذرند و در کجا پناه بگیرند.

مسافران، هرکدام با یک کوله‌پشتی، آماده سفر بودند. سفری که به قمار با زندگی توصیف می‌شود و هر احتمالی می‌تواند به زندگی مسافران پایان دهد.

ساعت نه شب شده بود: «حدود یک ساعت پیاده رفتیم. چراغ‌هایی روشن بود. قاچاق‌بر گفت باید تلفن‌هایمان را خاموش کنیم. یک لیزر به همراه داشت که با کمک آن، مسیر را نشانمان می‌داد. پیرمردها و کودکان را در میانه مسافران جابه‌جا می‌کرد. چند بار صدای کودکی را شنیدم که انگار شش یا هفت ساله بودند. هر دو نفر را با اشاره لیزر، راهی می‌کرد و خودش زیر دیوار مرز ایستاده بود. بالای برج مراقبت چراغ گردان وجود داشت. هر وقت به سمت ما می‌چرخید، خود را با صورت به زمین می‌انداختیم. چراغ که می‌گشت، ما هم حرکت می‌کردیم.»

«مهدی» به این بخش از روایت‌هایش که رسید، پوک محکمی به سیگارش زد و روایت را از سر گرفت: «یک یا دو دقیقه می‌ایستادیم تا نفر قبلی رد شود. وقتی نوبت به من رسید، با لیزر اشاره کرد که حرکت کنم. اول دوستم از نرده بالا رفت و قاچاق‌بر او را از پا کشید و به آن طرف مرز انداخت. از نرده بالا رفتم، قاچاق‌بر طرف دیگر ایستاده بود و سیم‌خاردار را بالا گرفته بود تا ما رد شویم. کوله من در سیم‌خاردار گیر کرد. قاچاق‌بر پایم را گرفت و محکم هلم داد و گفت: "گمشو خودت را پایین بینداز." دیوار تقریبا پنج متر ارتفاع داشت. کوله‌ام را از دست دادم و وقتی می‌خواستم به دنبالش برگردم، سیلی محکمی به صورتم زد.»

همان‌طور که قاچاق‌بر توضیح داده بود «مهدی» به مسیر ادامه داد تا چراغ کوچکی توجه‌اش را جلب کرد. اتاقی کهنه که معلوم نبود مخروبه است یا محل زندگی. همه به این محل رسیده بودند. قاچاق‌بر مسافران را شمرد تا همگی حاضر باشند. کوله‌پشتی «مهدی» را هم برایش آورده بود.

مسافران حدود ۴۰ نفر می‌شدند. قاچاق‌بر آن‌ها را به سه گروه تقسیم کرد و به پسران جوان دستور داد که از پیرها و کودکان مراقبت کنند. پیاده‌روی ادامه داشت اما مسافران باید مسیر را سینه‌خیز طی می‌کردند تا از نگاه ماموران مرزی ایران در امان باشند. بعد از دو ساعت طی مسیر به حالت سینه‌خیز، آن‌ها به نزدیکی دره‌ای رسیدند که آن‌سویش، جاده‌ای نمایان بود. عبور و مرور ماشین‌ها و نور چراغ‌هایشان نویدبخش پایان پیاده‌روی و سینه‌خیزهای سخت بود.

دو «تویوتا» منتظر مسافران بودند: «قاچاق‌بر در صندلی جلو کسی را سوار نکرد. پشت‌سر راننده که بیست سانتی‌متر بیشتر فضا نداشت، چند پیرمرد را انداخت. صندلی وجود نداشت. همه ما را به‌سختی در خودرو جای داد. انگار دستگاه پرس بود.» به روایت «مهدی» فضا چنان تنگ بود که حتی نمی‌توانستند برای رفع تشنگی وحشتناک، آبی بنوشند، نفس‌ کشیدن هم سخت شده بود: «وقتی ماشین به چپ و راست می‌چرخید احساس می‌کردم با چوب استخوان‌هایم را خرد می‌کنند.»

حوالی ساعت چهار صبح بود که قاچاق‌بر بلوچ مسافران را از خودرو پیاده کرد و به حیاط خانه‌ برد. زنی جوان با لهجه ایرانی مسافران را به خیمه [چادر] راهنمایی کرد. خیمه‌ای که به نظر ۲۰ متری می‌رسید و مسافران دیگر هم در آن حضور داشتند. قرار بود خودروی دیگری به دنبال آن‌ها بیاید. برای همین کمی آب‌ونان خوردند و قاچاق‌بر برای پنج دقیقه اجازه داد با خانواده‌هایشان تماس بگیرند. خاطرات پنج سال در ذهن «مهدی» که کودکانه تن به این سفر داده بود، به‌دقت یادآوری می‌شد: «دقیقا به یاد دارم که در آن خیمه چند خرگوش هم نگهداری می‌شد.»

بعد از استراحتی نیم‌ساعته، مسافران دوباره باید حرکت کنند: «گفت آهسته قدم بردارید. پیاده پاسگاه را دور زدیم. روبه‌روی پاسگاه اتوبان بزرگی وجود داشت که چراغ‌های پاسگاه، آن را روشن کرده بود. از زیر پلی که بین جاده بود، به‌طرف دیگر جاده منتقل شدیم. حدود ۲۰ دقیقه پیاده رفتیم. نیم ساعت نشستیم. هوا کم‌کم روشن می‌شد که اتوبوسی آمد و ما را بار زد. تمامی صندلی‌های اتوبوس پر بود. اصلا نمی‌دانم چطور ما چهل نفر را هم در آن جابه‌جا رد.»‌

بعد از سه ساعت، مسافران به خانه‌ای برده شدند که قرار بود روز را سپری کنند تا بار دیگر هوا تاریک شود و موعد حرکت فرابرسد. «مهدی» نمی‌داند کجای ایران بود. فقط می‌داند که قرار بود شبانه به سمت «اصفهان» حرکت کنند. بعدازظهر سه خودروی «سمند» برای انتقال مسافران وارد حیاط آن خانه شدند. به روایت «مهدی» قاچاق‌بران در هر ماشین ۱۳ تا ۱۶ نفر را جای داده بودند.

«مهدی» آن روز را دقیق و به‌خوبی به یاد دارد: «ماشین خاکستری آمد. دقیق به یاد دارم که آخر پلاک ماشین عدد ۹۶ بود. دو نفر را کنار راننده جابه‌جا کرد، یک نفر هم زیر پای آن‌ها. صندلی عقب چهار نفر و دو نفر هم زیر پای آن‌ها. سه نفر دیگر که یکی از آن‌ها من بودم نیز در صندوق‌عقب جای داده شدیم. پاهایم راست نمی‌شد. زانوهایمان جمع بود و فقط می‌توانستیم کمی خودمان را تکان دهیم. به نظرم می‌آمد دو شبانه‌روز در صندوق‌عقب بودم. اما یکی از مسافران گفت که هجده ساعت طول کشیده بود. فقط می‌توانستم کمی آب بنوشم تا از تشنگی تلف نشوم. نه توقفی در کار بود و نه غذایی.»

آن‌ها یک روز در اصفهان می‌مانند و دوباره با اتوبوس به تهران منتقل می‌شوند. پیش از رسیدن به تهران، به پژوی ۲۰۶ منتقل می‌شوند و این‌بار هم سهم او صندوق‌عقب بود. چندین بار ماشین‌ها تعویض می‌شوند تا درنهایت بعد از یک هفته دربه‌دری، به تهران می‌رسند.

قاچاق‌بر آن‌ها را به خوابگاه منتقل کرد. اتاقی با تلویزیون‌های بزرگ و مملو از دوربین: «ما را سه‌طبقه زیرزمین برد. بچه‌ها فوتبال بازی می‌کردند. برایمان کمی غذا از بیرون سفارش داد. سپس ما را داخل حمام انداخت. در حمام چندین دقیقه فقط گریه می‌کردم. وقتی موهایم را می‌شستم کف حمام پر از ریگ و خاک شده بود. با خانواده‌ام تماس گرفتم. خواهرم گوشی را برداشت، گریه کرد و گفت که دلتنگ هستند و بهتر است برگردم.»‌

«مهدی» هفت ماه کارگری کرد تا بلکه بتواند هزینه سفر قاچاقی‌اش به ایران را پس بدهد. او روایت این سفر پر درد را به‌سرعت و با گفتن یک جمله به پایان برد: «نتوانستم قرضم را پس بدهم. بعد از دو سال به افغانستان برگشتم.»

 

شما هم می‌توانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کرده‌اند و یا مرتکب خلاف شده‌اند شکایت دارید، لطفاً شکایت‌های خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: [email protected]

 

مطالب مرتبط:

هفت سال تلاش برای رسیدن به اروپا؛ کودکی در جزیره‌های یونان

کارگر افغانستانی: در چیتگر و فرمانیه سنگ کاری کردم ولی پولم را ندادند

۱۰سال کارگری ناصر در ایران

کارگر افغانستانی در ایران؛ می‌گفتم ایرانی‌ام که پولم را بدهند

کارگر افغانستانی یک سال بدون دستمزد؛ صاحب کار ۷۰ میلیون تومان حقوقم را نداد

کارگر افغانستانی؛ ۳ ماه کار کردیم، کارفرما پول‌ما‌ن را نداد و به زور بیرونمان کرد

قاچاق انسان در کردستان ایران؛ سیم خاردار، قایق بادی و صندوق عقب

کودک افغانستانی با جیب خالی به تهران رسید

پی‏‏ گیری اظهارات متناقض مسوولان درباره بریدن گوش کودک زباله گرد

ثبت نظر

مجلس

۵ چهره سرکوبگر که کاندیدای انتخابات مجلس یازدهم شده‌اند

۳۰ بهمن ۱۳۹۸
مهرداد خیراندیش
خواندن در ۸ دقیقه
۵ چهره سرکوبگر که کاندیدای انتخابات مجلس یازدهم شده‌اند