close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
گزارش

آبان ۹۸؛ آوارگی پیکر مسعود بهارلو و مادری که حواس‌پرتی گرفت

۲۴ اسفند ۱۳۹۸
آیدا قجر
خواندن در ۶ دقیقه
«به خانواده‌اش اجازه ندادند که جنازه را اصفهان دفن کنند. بعد از یک هفته به آن‌ها گفتند ساعت پنج صبح به «باغ رضوان» بروند و جنازه را تحویل بگیرند.»
«به خانواده‌اش اجازه ندادند که جنازه را اصفهان دفن کنند. بعد از یک هفته به آن‌ها گفتند ساعت پنج صبح به «باغ رضوان» بروند و جنازه را تحویل بگیرند.»
او با مادرش در خیابان «زینبیه» اصفهان زندگی می‌کرد، تکواندوکار بود، دان شش داشت و در باشگاه ورزشی همان خیابان مربی‌گری می‌کرد.
او با مادرش در خیابان «زینبیه» اصفهان زندگی می‌کرد، تکواندوکار بود، دان شش داشت و در باشگاه ورزشی همان خیابان مربی‌گری می‌کرد.

چهار ماه از آن آبان ماهی گذشت که دست‌کم هزار و پانصد نفر در خیابان‌های ایران توسط نیروهای جمهوری اسلامی کشته شدند؛ اما هنوز روایت‌ زندگی‌های بسیاری، ناگفته باقی مانده است. یکی از آن روایت‌ها، قصه جوانی ۲۹ ساله است به اسم «مسعود بهارلو» که با کارگری خرج تحصیلاتش را درآورده بود، مهندس شده بود و با مادرش زندگی می‌کرد. مادری که دیگر، تنها زندگی می‌کند، کیلومترها دورتر از خاک پسرش و حالا، حواس‌پرتی گرفته است.

 

***

شنبه ۲۵ آبان‌ماه بود. اولین روز اعتراضات سراسری در ایران که با گران شدن ناگهانی و شبانه بنزین، جرقه خورد. «مسعود» آن روز از شرکتی که در آن کار می‌کرد، مرخصی گرفته بود تا بتواند برای تکمیل یکی از پرونده‌های کاری، عکاسی کند. ظهر به خانه برگشت، ناهارش را خورد و به خیابان بازگشت تا در جریان درگیری‌ها قرار بگیرد. او با مادرش در خیابان «زینبیه» اصفهان زندگی می‌کرد، تکواندوکار بود، دان شش داشت و در باشگاه ورزشی همان خیابان مربی‌گری می‌کرد. سر همان خیابان به دیوار تکیه داده بود که دو گلوله به پا و پهلویش شلیک شد و بعد از دو ساعت، همان شب ساعت هفت، جان باخت.

 

آن شب هیچ‌کس همراه «مسعود» نبود. او پیش از آن‌که به سر خیابان برود، به نانوایی برادر بزرگش رفت و گفت که برایش تعدادی نان کنار بگذارد. به سر خیابان می‌رود و وقتی تیر می‌خورد، مردم او را به درمانگاه همان محل به اسم «حضرت زهرا» می‌رسانند. در مسیر یکی از هم‌محله‌ای‌ها «مسعود» را می‌شناسد و به برادر بزرگ او خبر می‌دهد. درمانگاه اما امکانات کافی نداشت و خونریزی بدن «مسعود» هم زیاد بود. او را با آمبولانس به بیمارستان «غرضی» می‌رسانند اما اصابت گلوله به پهلویش باعث شده بود که شش او پاره شود و به گفته پزشکان، خون به قلبش نرسید و جان باخت. وقتی خانواده «مسعود» خبردار می‌شوند، نه پسر جوان جانی در بدن داشت و نه پیکری در میان بود.

 

یک هفته طول کشید تا پیکر «مسعود» را به خانواده‌اش تحویل دهند. آن‌هم با وساطت یکی از آشناها از تهران. در تمام آن یک هفته ماموران امنیتی به سراغ همسایه‌ها رفتند و البته بعد از چهار ماه هنوز هم برای «تحقیق» به سراغ هم‌محله‌ای‌ها می‌روند تا بلکه لکه‌ای در کتاب ۲۹ سال زندگی او بیابند؛ اما به روایت دوستانش، هیچ‌کس هیچ‌ بدی از او ندیده بود. بعد از یک هفته هم پیکر «مسعود» را به‌راحتی تحویل خانواده‌اش ندادند و حتی دستور رسید که حق ندارند فرزندشان را در اصفهان دفن کنند. آن‌ها صرفا می‌توانستند به روستایشان که چهار ساعت از اصفهان دور بود بروند.

 

یکی از دوستان «مسعود» روایت می‌کند: «به خانواده‌اش اجازه ندادند که جنازه را اصفهان دفن کنند. بعد از یک هفته به آن‌ها گفتند ساعت پنج صبح به «باغ رضوان» بروند و جنازه را تحویل بگیرند. مادر، برادر و دو خواهر «مسعود» را از ساعت پنج تا نه صبح بیرون از قبرستان نگه داشتند و دست‌آخر گفتند که پیکر را تحویل نمی‌دهند و باید در روستایشان دفن کنند.» آن‌ها حتی اجازه نداشتند که همراه پیکر «مسعود» در آمبولانس بروند. به آن‌ها گفته شد که باید نیم ساعت بعد از آمبولانس به سمت روستایشان حرکت کنند.

 

از «باغ رضوان» تا روستای «قره بلطاق» چهار ساعت راه بود. روستایی از توابع شهرستان «بویین و میاندشت.» خانواده «مسعود» داغ‌دار و سیاه‌پوش، نیم ساعت بعد از آن‌که ماموران به قبرستان روستا رسیدند، مقابل آرامگاه از ماشین پیاده شدند. هیچ‌کس آنجا نبود. جنازه «مسعود» در جلوی قبرستان رها شده بود و ماموران هم رفته بودند. خانواده‌اش دست‌به‌کار شدند تا پسر جوان را دفن کنند.

 

بعد از دفن «مسعود» هیچ مقام مسوولی به سراغ آن‌ها نرفت. هنوز چهلم نشده بود که یک‌بار فرماندار شهر به خانه‌شان رفت و وقتی برادر «مسعود» از او پرسید که آیا می‌توانند روی سنگ‌قبر، عنوان «شهید» برای او هک کنند، پاسخ داد:‌ «خیر! ننویسید.» خانواده او حتی در این مدت نمی‌دانستند برای پیگیری حقوقی کشته شدن «مسعود» به کجا باید مراجعه کنند: «نه او را شهید خواندند و نه دیه‌ای پرداختند.» اما در همین مدت، پسرعموی «مسعود» بارها برای ارایه توضیحات احضار شده بود تا برای چندمین بار توضیح دهد که «مسعود» که بود. پسرعمویی که «مسعود» برای تامین خرج تحصیلش چه در دوران سربازی و چه در دوران تحصیل، برای او کارگری می‌کرد.

 

در میان سوال و جواب‌ها و تحقیقاتی که هرازگاهی ماموران امنیتی را راهی محله «زینبیه» می‌کرد، مساله دیگری هم مدام مطرح می‌شد؛ چفیه‌ای که «مسعود» روز کشته‌شدنش به گردن بسته بود: «بارها از خانواده‌اش پرسیدند که چرا چفیه بسته بود. سال‌ها بود که موهای سر «مسعود» می‌ریخت. بیماری خاصی هم نداشت. معمولا کلاه‌گیس استفاده می‌کرد؛ اما این اواخر کلاه‌گیس را کنار گذاشته بود. آن روز هم چفیه دور گردنش بود تا بتواند به خاطر حجم بالای گازهای اشک‌آور، دور دهانش ببندد؛ اما در سوال و جواب‌ها مدام گفته بودند که حتما قصد و غرضی داشته که چفیه بسته بود. درحالی‌که آن شب «مسعود» فقط به دیوار تکیه داده بود و درگیری‌ها را نگاه می‌کرد. شما نمی‌دانید آن روز چه گذشت. کربلا شده بود خیابان «زینبیه» قیامت بود. زن و بچه مردم جرات نمی‌کردند از خانه‌ها خارج شوند. همه خیابان گاز اشک‌آور شده بود.»

 

هشت ماهی می‌شد که «مسعود» در شرکت «آکوپلاس» شهرک صنعتی اصفهان مشغول به کار شده بود. ورزش‌کار هم بود: «تمام فامیل و دوستان و همسایه‌ها از خلق‌وخوی خوب او می‌گفتند. در مراسم هفتمش از شاگردان کوچکش همه گریه می‌کردند تا پیرها. او به همه فامیل و دوستانش سر می‌زد و با بچه‌های محل بازی می‌کرد. حتی رفقای دوران آموزشی سربازی‌اش که در سیستان و بلوچستان بود، با خانواده‌اش تماس گرفتند و زاری کردند.»

 

حالا چهار ماه از روز قتل «مسعود» گذشته است. او پدر نداشت و کمک‌حال مادرش بود. اما مادرش انگار دیگر حالی برای زندگی ندارد. او که پیش از کشته شدن پسرش مربا و ترشی می‌پخت، رب‌‌ گوجه‌های دست‌سازش را در مغازه دخترش می‌فروخت یا همسایه‌ها و اقوام از او خریداری می‌کردند، حالا حتی یک جمله را هم نمی‌تواند کامل بیان کند. کلمه دوم هر جمله از یادش می‌رود. حواس‌پرت شده است. حوصله ندارد و دخترهایش برایش غذا درست می‌کنند. آرامگاه پسرش هم آن‌قدر دور است که حتی نمی‌تواند به سراغ آن خاک برود تا بلکه دل‌ تنگش، کمی آرام بگیرد.

 

دوست «مسعود» می‌گوید: «اگر اجازه می‌دادند او را در همین اصفهان خاک کنیم، شاید حال مادرش این‌طور وخیم نمی‌شد. حالا هم که اولین عید مسعود است. اما به خاطر بیماری کرونا، راه‌ها بسته است و این دیدار هم به داغ دل مادرش می‌ماند. همسایه «مسعود» هم در همان ۲۵ آبان کشته شد. اما او را در اصفهان خاک کردند. اما نمی‌دانیم چرا با «مسعود»، مادرش و خانواده‌اش چنین کردند. لااقل مادرش می‌توانست هفته‌ای یک‌بار سر خاک پسرش برود.»

 

مطالب مرتبط:

مادر یکی از جان‌باختگان اعتراضات سراسری: آهم  دامن‌تان را می‌گیرد

اعتراضات آبان؛ گلوله دست راست و کبد بچه ۱۴ ساله من را متلاشی کرد

آبان ۱۳۹۸؛ تک‌تیراندازها در بهبهان با شلیک به گلوی محمد حشم‌دار او را کشتند

دیوارنویسی در اعتراضات سراسری

گفت‌و‌گوی اختصاصی ایران وایر با یکی از بستگان «سجاد رضایی»؛ از کشته‌شدگان اعتراضات سراسری آبان ۹۸

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

گزارش

«سفیر ایران آزادی لوینسون توسط خامنه‌ای را مشروط به تعویق گزارش آژانس...

۲۴ اسفند ۱۳۹۸
فرامرز داور
خواندن در ۵ دقیقه
«سفیر ایران آزادی لوینسون توسط خامنه‌ای را مشروط به تعویق گزارش آژانس کرد»