close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
گزارش

قاچاق کودکان؛ از چپ کردن ماشین حمل مهاجران تا گروگان‌ گرفته شدن

۱۴ بهمن ۱۳۹۹
حمید کابلی
خواندن در ۷ دقیقه
شاید کسی در افغانستان باور نمی‌کرد که نیروهای پلیس ایران، به خودرویی که انسان در آن جابه‌جا می‌شود، شلیک کنند و هم‌زبانان‌شان در آتش بسوزند.
شاید کسی در افغانستان باور نمی‌کرد که نیروهای پلیس ایران، به خودرویی که انسان در آن جابه‌جا می‌شود، شلیک کنند و هم‌زبانان‌شان در آتش بسوزند.
خاطرات مهاجران افغانستانی مملو از تصادف، هدف گلوله قرار گرفتن، گروگان‌گیری و خشونت‌هایی است که متحمل می‌شوند.
خاطرات مهاجران افغانستانی مملو از تصادف، هدف گلوله قرار گرفتن، گروگان‌گیری و خشونت‌هایی است که متحمل می‌شوند.

اگر ویدیوها از شلیک نیروهای انتظامی ایران به خودروی حامل مهاجران افغانستانی در شبکه‌های اجتماعی پخش نمی‌شدند، شاید باورش برای بسیاری سخت بود که شهروندان افغانستان با چه شرایط سختی خود را به ایران می‌رسانند. شاید هم کسی باور نمی‌کرد که نیروهای پلیس ایران جمهوری اسلامی به خودرویی که انسان در آن جابه‌جا می‌شود، شلیک کنند و هم‌زبانان‌شان در آتش بسوزند. اما این واقعه، یک اتفاق استثنایی نبود؛ خاطرات مهاجران افغانستانی مملو از تصادف، هدف گلوله قرار گرفتن، گروگان‌گیری و خشونت‌هایی است که متحمل می‌شوند.

«بصیر» هم ۱۵ ساله بود که راهی ایران شد. تحصیل را رها کرد و برای کمک به تامین معیشت خانواده‌اش، به ایران رفت. اما در حالی که در خودرو جاساز شده بود، ماشین‌شان چپ کرد، سر و دست و پای هم‌سفرانش شکست و گروگان گرفته شد. ولی در نهایت ماه‌ها در ایران کارگری کرد.

***

ماجرای آن سفر قاچاقی به هفت سال پیش برمی‌گردد؛ وقتی بصیر ۱۵ ساله بود. او حالا به افغانستان برگشته و تحصیل را از سر گرفته است. اما آن‌چه بر او گذشت، کوله‌باری از خاطرات تلخ و خشونت‌بار به همراه داشت. زخم‌های تن و روح او دقیقا از همان شروع سفر، شوکه‌اش کرد ولی هرگز فکر نمی‌کرد از چنان خطراتی جان سالم به در ببرد.

او کلاس نهم مدرسه بود. دو برادر بزرگ‌ترش به خاطر مشکلات اقتصادی خانواده‌اش، به ایران رفت و آمد داشتند. اگرچه آن‌ها سعی کرده بودند بصیر را متقاعد کنند که به تحصیل ادامه دهد اما او نپذیرفته بود و در پی یکی از سفرهای قاچاقی برادرانش، او هم به راه افتاده بود.
به روایت خودش برای «ایران وایر»، دیدن عکس‌های بچه‌های هم‌محله‌ای‌ با شلوار «جین» و تی‌شرت در میدان «آزادی» تهران او را ذوق‌زده کرده بود.

بصیر هم مثل دیگر مهاجران افغانستانی، به استان مرزی «نیمروز» رفته و از همان شب فهمیده بود مسیر دشواری پیش روی دارد؛ همان وقت که مجبور شده بود شب را در یک طویله به صبح برساند و تمام بدنش پر از زخم نیش حشرات شده بود. قاچاق‌بران او را به همراه ۳۵ مسافر دیگر در دو خودرو «تویوتا» جای داده و به مرز برده بودند: «ما را به نقطه‌ای رساندند و گفتند این‌جا لب مرز است و هوا که تاریک شود، به راه می‌افتیم. شب ساعت دو و نیم بود که پیاده به راه افتادیم. به دریاچه‌ای رسیدیم و داخل آن شدیم. هوا سرد بود. دست هم‌دیگر را گرفته بودیم که بتوانیم دوام بیاوریم. به کوه رسیدیم و سرما به بدن‌مان زد. بعضی از مسافران مریض شدند.»

عبور از دریاچه و کوه در سرما تنها بخش دردناک این سفر نبود. قاچاق‌بران در مسیری که انتخاب کرده، مسافران را زیر یک پلچک [کانال] برده بودند: «گفتند این دیوار مرز است و باید از داخل آن رد شوید. طول پلچک حدود ۱۰ تا ۱۲متر بود اما قطر آن کم بود. یک نفر هم به سختی در آن جای می‌شد. به ما گفتند کوله‌پشتی را بگذاریم و خودمان پشت‌ آن‌ها هول بخوریم و به شکل خوابیده عبور کنیم. وقتی رد شدیم، به ما گفتند این‌جا خاک ایران است.»

آن‌ها به خاک ایران رسیده بودند. قاچاق‌بران آن‌ها را به جنگلی برده و توسط یک خودرو، به یکی از خوابگاه‌های قاچاق‌بران منتقل کرده بودند که از قبل، چند مسافر دیگر هم در آن نگه‌داری می‌شدند. در میان آن‌ها، زنان و کودکان هم وجود داشتند. این کاروان، شب را در همان خوابگاه به صبح رسانده بود. قاچاق‌بران به هر مسافر نصف نام خشک داده بودند تا از گرسنگی تلف نشوند. درِ خوابگاه تا صبح و زمان حرکت، به روی مسافران قفل بود. با طلوع خورشید، مسافران در یک خودروی شش چرخ جای داده شدند. به گفته بصیر، تعدادشان ۵۰ نفر می‌شد: «گفتند همه پهلوی هم بایستید و وقتی گفتیم، بنشینید. اما وقتی اعلام کرد که باید بنشینیم، هرکس زودتر می‌نشست، زیر پای دیگران می‌رفت و بقیه روی او می‌نشستند. کودکان کوچک گریه می‌کردند. روی ما ترپال [چادر] کشیدند. تا شب در مسیر بودیم. یک نفر نتوانست خودش را کنترل کند و در همان حالت ادرار کرد. بوی گندی ماشین را گرفته بود که نمی‌توانستیم نفس بکشیم. پاهای‌مان خشک شده بود. صبح در منطقه‌ای پیاده شدیم. نمی‌توانستیم راه برویم. از هر کدام‌مان ۳۰ هزار تومان گرفتند و فقط یک دانه بیسکویت و کیک به ما دادند. شب فرا رسیده بود. قاچاق‌بران مسافران را حرکت دادند. مقصد نهایی ما شهر اصفهان بود. این‌ بار دو خودروی تویوتا مهاجران را به بم می‌بردند تا در نهایت، به اصفهان برسند.»

بصیر پشیمان شده بود اما دیگر فرصتی برای جبران نداشت. بعد از دو ساعت حرکت، خودرو به دشتی ‌رسیده بود که پستی و بلند‌ی‌های تندی داشت: «هر بار که ماشین‌ها روی بلندی می‌رفتند، احتمال داشت چند نفر از مسافران به بیرون پرت شوند. جلوی چشمانم چند نفر افتادند و به سختی دوباره خود را به خودرو رساندند. دو ساعت و نیم گذشته بود که خودرو به جاده اصلی رسید. چراغ‌هایش را خاموش کرده بودند تا توجه پلیس جلب نشود. سرعت خودرو مدام بیشتر می‌شد.»

به «بم» رسیدند اما خودرو از جاده منحرف شد: «موتر [خودرو] از سرک [جاده اصلی] خارج شد، به هوا رفت و به تپه‌ای پر از ریگ برخورد کرد. تقریبا نصف ماشین داخل ریگ‌ها رفته بود. ما از موتر کنده شدیم. تعدادی روی ماشین افتادند و تعدادی هم بر زمین. بعضی‌ها سرشان شکست، بعضی دست‌ها و پاها و کمرشان. تن‌مان زخمی شده بود. یک برادرم و دوستم کمرشان به شدت مجروح شد. من چون وسط موتر بودم، زیاد آسیب ندیدم. اما دست یکی از مسافران زیر ماشین رفته بود. به زحمت موتر را بلند کردیم و خاک را کندیم تا دستش را رها کردیم. استخوان دستش شکسته بود. قاچاق‌بر زخمی‌ها را با خودرویی دیگر به خانه خود و یک قاچاق‌بر بلوچ ما را از جاده به طرف دشت برد.»

چندین ساعت پیاده‌روی هنوز پایان این سفر نبود. قاچاق‌بر آن‌ها را به خانه‌ای مسکونی منتقل کرده بود تا شب را در آن‌جا بگذرانند و با طلوع آفتاب، دوباره مسیرشان را ادامه دهند. باید تپه‌ای را پشت‌سر می‌گذاشتند. قاچاق‌بر گفته بود عبور از این تپه تنها ۴۰ دقیقه زمان می‌برد اما ۱۲ ساعت طول کشیده بود. مسافران آب و غذای کافی به همراه نداشتند و بالا رفتن از تپه و ساعت‌ها پیاده‌روی، جان‌شان را تحلیل برده بود.
یکی از دوستان بصیر در این مرحله از سفر، توان راه رفتن را از دست داده بود: «وزنش زیاد بود و نمی‌توانست زیاد راه برود. قاچاق‌بر گفته بود همین‌جا می‌مانیم و کسانی‌که نمی‌توانند را با موتور از مسیر دیگری می‌برند. اما دوست من را نبرد. دستش را گرفته بودیم و یک نفر دیگر کوله‌پشتی‌اش را حمل می‌کرد. اصلا نمی‌توانست قدم از قدم بردارد. قاچاق‌بر می‌گفت اگر بمانید، همین‌جا شما را زیر سنگ می‌کنیم. [دفن می‌کنیم] به هیچ‌کس رحم نمی‌کردند.»

آن‌ها بالاخره تپه را هم رد می‌کنند. قاچاق‌بران چند اتوبوس را به مسافران نشان می‌دهند که زودتر خود را به آن برسانند تا باقی مسیر را بپیمایند: «قاچاق‌بران ۱۲ نفر را در صندوق اتوبوس جای دادند و بقیه به سختی داخل اتوبوس شدند. نمی‌توانستم نفس بکشم. من کوچک بودم و برای همین از صندوق بیرونم کشیدند و زیر صندلی نشاندند. از آن‌جا ما را به یک طویله بردند تا هرکس با قاچاق‌برش تماس بگیرد و پول‌ها پرداخت شوند. از برادرم که آسیب دیده بود، هیچ خبری نداشتیم. قاچاق‌برش هم از او بی‌خبر بود. بعدتر فهمیدیم که یکی از قاچاق‌بران او را گروگان گرفته بود و دیگر قاچاق‌بر اصلی را تهدید می‌کرد که تا پول پرداخت نشود، اجازه نمی‌دهد مسافرانی که همراه برادرم بودند، رها شوند. بالاخره یکی از قاچاق‌بران پادرمیانی کرد. بین خودشان اختلاف افتاده بود.»

در نهایت، پس از هشت روز سفر خشونت‌بار و سخت، بصیر به همراه یکی از برادرانش به اصفهان می‌رسند. دو روز بعد هم برادر دیگرش به اصفهان منتقل می‌شود. آن‌ها در یکی از سنگ‌بری‌های این شهر مشغول به کارگری می‌شوند. بصیر کودک بود اما چاره‌ای جز کار کردن نداشت. او یک سال و چهار ماه کارگری کرد تا بالاخره با اصرار برادرهایش تصمیم گرفت برای تحصیل به افغانستان برگردد: «برگشتم به افغانستان و تحصیل را شروع کردم. الان هم دانشجو هستم. اما این خاطرات هم‌چنان من را همراهی می‌کنند.»

مطالب مرتبط:

کتک، فحش، تحقیر و توهین؛ همه آنچه در اردوگاه‌ مهاجران ایران می‌گذرد

اردوگاه یا شکنجه‌گاه مهاجران؛ روایتی دیگر از اردوگاه عسکرآباد

از عسگرآباد تا سفید سنگ؛ چه‌گونه رد مرز شدم

فرار از اردوگاه؛ شکنجه در سنگ سفید

قاچاق انسان؛ ۲۳ مهاجر افغانستانی در خاش کشته و زخمی شدند

مهاجر افغانستانی در ایران: قاضی گفت برو گمشو به همان خرابه‌ای که از آن آمده‌ای

مرز ماکو؛ کشته و زخمی شدن ۱۰ پناه‌جوی افغانستانی

ثبت شناسنامه برای مهاجران افغانستانی در ایران؛ تغییر در سیاست‌های افغانستان؟

دیوارنگاری در کابل؛ حکایت تکرار و تداوم تبعیض نژادی علیه مهاجران افغانستانی

ثبت نظر

خبرنگاری جرم نیست

نازی اسکویی، مدیر نشر دیگر برای تحمل یک سال زندان، به اوین...

۱۴ بهمن ۱۳۹۹
خواندن در ۱ دقیقه
نازی اسکویی، مدیر نشر دیگر برای تحمل یک سال زندان، به اوین رفت