شبی که قرار بود اولین بخش مسابقه «تلاش» پخش شود، خانوادگی در دفتر «کلک خیال» مانده بودیم تا به تلفنهای احتمالی پاسخ دهیم. به محض این که شمارههای کلک خیال اعلام شدند، زنگها به صدا درآمدند. نه تنها زنگهای تلفن کلک خیال که صدای زنگ سایر دفاتر هم شنیده میشد.
شانس آوردیم که فقط ما بودیم! همه مشغول پاسخگویی شدند. به محض این که گوشی زمین گذاشته میشد، چراغ تماس بعدی چشمک میزد. نفسی به راحتی کشیدیم که برنامه موفق خواهد شد.
اما صبح روز بعد دو اتفاق افتاد؛ اول «محسن قصابیان» آمد و گفت تحمل این همه شهرت را ندارد و از صبح که از خانه بیرون آمده است، همه او را شناختهاند و دیگر نمیتواند با ما باشد و آینده حرفهای او به خطر میافتد. اتفاق بعدی در عصر افتاد و ماموران لباس شخصی وارد شرکت شدند و سراغ مرا گرفتند.
حرفشان این بود که شما توطئه کرده و شماره یکی از مسوولان بالای قوه قضاییه را از تلویزیون پخش کردهاید و زندگی آن مسوول مختل شده به نحوی که مجبور شده است تلفن را از پریز بکشد. آمده بودند مرا دستگیر کنند و ببرند. تا فیلم را نشان ندادیم و ثابت نکردیم تشابه شماره بوده است، نرفتند که نرفتند.
با تجربهای که از ضبط آن سه برنامه پیدا کردیم، تصمیم گرفتیم تغییراتی در برنامه بدهیم. از کارگردان تلویزیونی با سابقه و خوشذوقی مانند «حسین فردرو» خواهش کردیم با ما همکاری کند و مجریهای برنامه زن و شوهر انتخاب کردیم؛ سری اول مرحوم «حسین محباهری» و همسرشان خانم «فرحناز منافیظاهر»، سریهای بعد با مرحوم «حسین عرفانی» و «شهلا ناظریان».
سوال بینندگان را هم کتبی کردیم که مشکل تلفن حل شود. اما مشکلات دیگری بهوجود آمد که شرح و بسطش در حوصله این جستار نیست.
برنامه موفق شد و ما دچار مشکل مالی در پرداخت چکهایی که متعهد شده بودیم، نشدیم. اما مشکلات ریز و درشت دیگر شروع شدند. اولین مشکل را روزنامه «کیهان» شروع کرد که گفتند این برنامه فرهنگ کار را از بین میبرد زیرا با چند سوال، یک «پیکان» جایزه میدهند. در حالی که آن زمان پیکان سه میلیون و ۸۰۰ هزار تومان بود!
سوالها را سخت کردیم و رسیدن به پیکان دشوارتر شد. اما نفر دوم بعد از ۲۰ برنامه، باز اتومبیل پیکان را برنده شد و من قبل از این که سمت پیکان برود و در را باز کند، یک ساعت با آنها چانه زدم که اگر برنده شدند، پیکان را به بیمارستان اهدا کنند. زیرا هر دو پزشک بودند. به هر حال، موافقت کردند و برنده شدند و اعلام کردند پیکان را به بیمارستانی در مرودشت استان فارس اهدا میکنند که البته در روزنامهها نوشتند این زوج در آن بیمارستان سهام دارند!
خلاصه جوی به وجود آوردند که آن قدر رسیدن به پایان مسابقه و گشودن در پیکان را دشوار کردیم که آن دو حواله دیگر روی دستمان ماند و به کسی ندادیم و به «ایرانخودرو» برگرداندیم تا اسلام بهخطر نیفتد!
از سوی دیگر، مرتب مرا به حراست صداوسیما میخواندند. برای توضیح موضوعی باید میرفتم زیرزمین حراست و ساعتها به سوال و جوابهای مضحکی پاسخ میدادم که مثلا گزارش شده برنده پیکان، پسرخاله شما است. من هم گفتم شما لطفا به ایشان بگویید «مصطفا عزیزی» زرنگتر از آن است که اولین پیکان را بدهد به پسرخالهاش! یا میگفتند در فلان برنامه یک سکه اضافه دادهاید که میگفتم اگر کم داده بودیم، جای بحث داشت، اضافه دادن که گلایه ندارد!
اما زیر تمام این سوال و جوابها این بود که من به شدت بر سر گرفتن آزمون و گذاشتن حد نصاب برای شرکت در مسابقه حساس بودم و کوتاه نمیآمدم. تنزه طلب نبودم و جای این که چند نمره ارفاق شود را باز گذاشته بودم. اما وقتی زوجی میآمدند و از ۱۰۰، ۱۰ میگرفتند، دیگر جایی برای ارفاق نبود. ولی باور این که دست کم در یک جا تقلب و پارتیبازی وجود ندارد، برایشان دشوار بود.
یکی از دلایلی که من با قدرت تهیهکنندگی و ساخت این مجموعه را پذیرفتم، این بود که به سلامت مهندس « احمد ارژمند»، معاون وقت صداوسیما ایمان داشتم. حقیقتا هرگز هیچکس را ندیدهام که به اندازه او پاکدست باشد. یک روز در میانه کار و در اوج درگیریهای ساخت مسابقه تلاش، مجبور شدم برای تهیه یک فیلم تبلیغاتی از پسته که برای پخش از شبکههای اروپایی میخواستند، به رفسنجان بروم. وقتی بازگشتم، یک جعبه پسته تازه برای مهندس ارژمند آوردم و به دفتر او رفتم.
بسته را که باز کرد، در دفتر گذاشت. یک هفته بعد با همسر و فرزندانش به مشهد رفته بودند که کلی سوغاتی برای من آورد تا جبران کرده باشد. متاسفانه همه فکر میکردند او بابت زحمات خارج از مسوولیتهایش که انجام میدهد. اما حتی یک شب در دفتر ما خوابید که همانجا برنامه را ببیند و نامه تاییدش را بنویسد تا بتوانیم برنامه را به موقع به پخش برسانیم. متاسفانه یا خوشبختانه حتی در حد یک کادوی کوچک هم هرگز هیچ چیز از ما قبول نکرد. البته تقاضاهای ریز و درشت از سوی کارمندان رده پایینتر میآمد که من همه را رد میکردم.
همه اینها قابل تحمل بودند. چیزی که قابل تحمل نبود و سرانجام تومار مسابقه تلاش را در هم پیچید، این بود که وقتی «محمدرضا جعفری جلوه» مدیر شبکه یک صداوسیما شد و شخص لمپنی که فساد اخلاقی و مالی از او میبارید و نامش «فتحالله حداد» بود، مدیریت واحد تامین برنامه شبکه یک صداوسیما را برعهده گرفت، چندین بار مرا به دفترش خواند و نخست با گوشه و کنایه و بعد شفاف و روشن گفت: «چهطوری؟ میشه یه پیکان هم ما ببریم؟»
من هم روشن و شفاف گفتم هیچطوری نمیشود. بعد به هر حال پس از چند ماه تلاش، موفق شدند مسابقه تلاش را از زمان بسیار مناسبش در شب جمعه تغییر دهند و به روزی وسط هفته، ساعت ۱۱ شب ببرند! و این گونه حکم قتلش را صادر کردند. نامهای تند به واحد بازرگانی نوشتم اما کار از کار گذشته بود و برنامه را نابود کردند.
بعد طرحی دیگری در همان ساعت پخش مسابقه تلاش توسط دوستان آقای حداد به شبکه داده شد که پذیرفتند. اما هرچه کردند، نتوانستند برایش اسپانسر پیدا کنند. آخر کار سراغ من آمدند که بیا بخش بازرگانی آن را برعهده بگیر که من انگشتی که اینجور مواقع نشان آدمهای وقیح میدهند را نشانشان دادم و پرونده مسابقهای که تمام ایران را زیر پوشش خود قرار داده بود و از دور افتادهترین شهرستانها و روستاهای کشور نامه برای ما میآمد که پاسخ مسابقه را بدهند، به دلیل سودجویی چند کارمند فاسد تعطیل شد. این آغاز شکلگیری باندهای فاسد که از صدر تا ذیل سازمان را پوشش میداد، بود.
اما با وجود تمام این فشارها، وقتی میدیدم از سراسر ایران برایمان نامه میآید و در مسابقه شرکت میکنند، بسیار لذتبخش بود. سالها بعد روزی برای ساختن فیلم مستند روستا «عشین» به «انارک» رفته بودیم و در آنجا به خانه دوستی رفتیم. ما را به اتاق میهمان بردند. در آنجا تلویزیونی بود از جوایز مسابقه تلاش و کنارش هدیه جغد ساعتی که همراه با جوایز برای برندگان میفرستادیم. وقتی من و همسرم را شناختند و محبت را دو چندان کردند، اشک شوق به چشمهای ما آورد و این ارزش تمام آن سختیها را داشت.
به هر حال، قطع مسابقه تلاش، دعوایی بود که سبب خیر شد تا من به سمت سریالسازی بروم و در آخرین ماههای سال ۱۳۷۸، طرح سریالی که بودجهاش را قرار شد ستاد مبارزه با مواد مخدر بدهد، در «شبکه تهران» که تازه تاسیس شده بود، به تصویب برسانم که این خود داستان دیگری است.
برای دیدن اخبار و گزارشهای بیشتر درباره رسانه و خبرنگاری به سایت خبرنگاری جرم نیست مراجعه کنید.
قسمتهای پیشین را هم میتوانید در ایران وایر بخوانید:
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صدا و سیما -۱
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما- ۲
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما- ۳
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما- ۴
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما- ۵
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما-۶
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صدا و سیما- ۷
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما- ۸
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما - ۹
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما - ۱۰
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما - ۱۱
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما - ۱۲
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما - ۱۳
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما - ۱۴
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما - ۱۵
ثبت نظر