close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
استان‌وایر

داستان یک معجزه زیر آوارهای زلزله /زن بارداری که ١٦ ساعت زیر آوار بود

۲۵ آبان ۱۳۹۶
خواندن در ۶ دقیقه
داستان یک معجزه زیر آوارهای زلزله /زن بارداری که ١٦ ساعت زیر آوار بود

استان وایر- زن بارداری که پس از زلزله 7.3  ریشتری در غرب کشور، ١٦ساعت زیر آوار مانده بود و تیم امداد از یافتن او ناامید شده بود، همسرش که هم چنان امید خود را از دست نداده بود، درست پس از روشن شدن بولدوزر برای آغاز خاک برداری، فریاد زد که او زنده است.

به گزارش شهروند، نیروهای هلال‌احمر و ارتش همگی با هم بسیج شده بودند تا شاید بتوانند این زن باردار را در میان آوار پیدا کنند اما کم‌کم امیدها ناامید شدند. هیچ‌کس هیچ صدایی از میان آوار نمی‌شنید. نیروهای امدادی و مردم تقریبا مطمئن شده بودند که زن جوان در میان این همه خاک جان باخته است. بنابراین عملیات آواربرداری با روشن‌شدن بولدوزر آغاز شد. مرد جوان اما دست‌بردار نبود و باز هم در میان خاک‌ها به دنبال همسرش می‌گشت.
چند ثانیه مانده بود تا شروع عملیات که ناگهان صدایی از میان خاک‌ها شنیده شد. مرد جوان فریاد زد:«زنده است.»
نیروهای امدادی به سمت صدا رفتند. مرد جوان با اشک اسم همسرش را صدا می‌زد.درنهایت «فرانک» ٢٤ساله زیر خروارها خاک پیدا شد. او را بیرون آوردند و به بیمارستان منتقل کردند. این زن بعد از ١٦ساعت زیر آوار،هم خودش و هم فرزندش سالم بودند.

 فرانک حالا کنار شوهرش که پسرعمویش هم هست، نشسته است و مرتب خداراشکر می‌کند. هنوز باورش نمی‌شود که زنده مانده است:«وقتی زلزله آمد، من داخل خانه نشسته بودم و تلویزیون نگاه می‌کردم. شوهرم هم پیش یکی از دوستانش در پارک رفته بود تا کاری انجام دهد. پدرشوهرم هم داخل حیاط بود. ناگهان خانه لرزید. پدرشوهرم توانست فرار کند ولی من تا آمدم فرار کنم، ناگهان خانه ترک برداشت. کنار چارچوب در رفتم. می‌خواستم بروم بیرون که ناگهان پاره آجری به سرم خورد و روی زمین افتادم. دیگر خانه خراب شده بود و راه فراری نبود. گیر افتادم در میان خاک‌ها و سنگ‌ها.»

می گوید:«تمام مدتی که آن زیر بودم، به هوش بودم. همه صداها را می‌شنیدم؛ حتی صدای شوهرم را هم می‌شنیدم که مرتب فریاد می‌زد و اسمم را صدا می‌کرد. من هم فریاد می‌زدم و کمک می‌خواستم. شوهرم را صدا می‌زدم اما چون آوار زیاد بود، کسی صدایم را نمی‌شنید. خانه ما یک خانه دو طبقه است. تمام دو طبقه تخریب شده و روی سرم ریخته بود. از طرفی، خانه دو طبقه همسایه هم روی خانه ما افتاده بود. برای همین خاک‌ها و سنگ‌ها زیاد بودند و صدایم شنیده نمی‌شد.»

می گوید معجزه اصلی همین‌جا بودکه من نه درد داشتم و نه راه نفسم بسته شده بود:«می‌توانستم کاملا راحت نفس بکشم. حتی جاییم هم نشکسته بود که درد بکشم. فقط خیلی ترسیده بودم. از طرفی سرد بود و داشتم می‌لرزیدم. تمام بدنم از سرما و وحشت می‌لرزید. همه جا تاریک بود. نمی‌دانستم سرنوشتم چه می‌شود. حتی نمی‌توانم آن لحظات را توصیف کنم. نه بی هوش شدم و نه خوابم برد. تمام مدت ١٦ساعت بیدار و هوشیار بودم. صداها را هم می‌شنیدم. نیروهای ارتش و هلال‌احمر آمده بودند و به همراه شوهرم به دنبال من می‌گشتند اما صدایم به گوش آن ها نمی‌رسید تا این‌که شنیدم می‌خواهند بولدوزر را روشن کنند. تمام مدت ترسم از همان بولدوزر بود. با خودم می‌گفتم من زنده‌ام و به هوش، اگر بولدوزر بیاندازند و من تکه‌تکه شوم چه!»

توضیح می دهد: «بالاخره از آن چه می‌ترسیدم، به سرم آمد. بولدوزر را روشن کردند. می‌شنیدم که می‌گفتند همسرت دیگر زنده نیست، کار آواربرداری را شروع کنید. فقط اسم خدا را صدا می‌زدم. دعا می‌کردم به خاطر بچه‌ام که شده، نجاتم دهند. هنوز نمی‌دانستم بچه‌ام سالم است یا نه ولی امید داشتم. صدای روشن‌شدن بولدوزر آمد. هم زمان صدای شوهرم را می‌شنیدم. تمام شب را دست برنداشت. حاضر نمی‌شد تسلیم شود. مرتب صدایم می‌زد. درست وقتی که مرگ را جلوی چشمانم می‌دیدم، در یک لحظه صدای شوهرم را از نزدیک شنیدم. انگار همان‌جایی ایستاده بود که من دفن شده بودم. بلافاصله هرچه توان داشتم، فریاد زدم. بالاخره پیام صدایم را شنیدم. فریاد زد همسرم زنده است. نفس راحتی کشیدم. آمدند آوارها را کنار زدند و مرا بیرون آوردند.»

فرانک را که دانشجوی روان شناسی است، بلافاصله به بیمارستان برده اند:«هم فرزندم سالم است و هم خودم. باورم نمی‌شد که حتی فرزندم را هم از دست نداده‌ام. با خودم می‌گفتم حتما او مرده است ولی ما همگی زنده‌ایم و سالم. از اعضای خانواده‌مان هم هیچ‌کس فوت نکرده است.»

«پیام» حالا خیلی خوشحال است. با این‌که خانه‌اش خراب شده و دیگر هیچ زندگی ندارد اما در میان جمعیت زلزله زده تقریبا تنها کسی است که خوشحالی در چشمانش موج می‌زند. هر از گاهی به همسرش نگاه می‌کند و از خدا تشکر می‌کند. بعد از گذشت سه‌روز، هم چنان باور ندارد که همسرش سالم در کنارش نشسته است و هم چنان فرزند کوچک شان را با خودش حمل می‌کند. از روز حادثه می گوید: من از خانه بیرون رفته بودم. در پارک پیش دوستانم بودم. فرانک در خانه با پدرم تنها بود. ناگهان زمین لرزید و چون من بیرون بودم، هیچ آسیبی ندیدم. بلافاصله به خانه رفتم. پدرم و همسرم تنها بودند. وقتی رسیدم، شوکه شدم. خانه تبدیل به ویرانه شده بود. وحشتناک بود. جز خاک و سنگ و کلوخ چیز دیگری ندیدم. بلافاصله سراغ همسر و پدرم را گرفتم. پدرم همان جا روی زمین افتاده بود. کمی آسیب دیده ولی زنده بود. وقتی سراغ فرانک را گرفتم، پدرم گفت که او در خانه بود. بلافاصله دوروبر خانه‌مان را گشتم ولی اثری از همسرم نبود. هیچ‌کس او را ندیده بود. تا نیروهای امدادی برسند، خودم دست به کار شدم و به دنبال همسرم گشتم ولی نه صدایی شنیدم و نه اثری از همسرم بود.»

تعریف می کند:«تمام شب را فریاد زدم. امیدم را از دست ندادم. انگار کسی درونم می‌گفت فرانک نمرده، زنده است. دیگر تمام مردم و نیروهای هلال‌احمر و ارتش هم پا به پای من به دنبال همسرم در میان آوار می‌گشتند اما هیچ صدایی شنیده نمی‌شد. هیچ اثری هم از فرانک نبود. تقریبا همه ناامید شدند. بولدوزر را روشن کردند و می‌خواستند کار آواربرداری را آغاز کنند. اگر بولدوزر را می‌زدند، دیگر باید با همسرم خداحافظی می‌کردم ولی نمی‌خواستم امیدم را از دست بدهم. از ته دل دعا کردم و خدا را صدا زدم. به او گفتم معجزه‌ای نشانم بده. همان لحظه، یعنی چند ثانیه تا شروع آواربرداری به سمت آوار رفتم. در میان خاک‌ها بدون این‌که بدانم کجا می‌روم، جلو رفتم تا این‌که جایی ایستادم و باز هم همسرم را صدا زدم. از خدا خواستم که در آخرین لحظات معجزه‌اش را نشانم دهد. ناگهان صدایی شنیدم. صدای فرانک بود. انگار از ته چاه بود ولی مرا صدا می‌زد. با خوشحالی به نیروهای امدادی گفتم زنده است. همگی به سمت صدا رفتیم. همسرم آن زیر بود. او را پیدا کردیم و نجاتش دادیم. معجزه شده بود. همسرم سالم‌سالم بود. حرف می‌زد و به راحتی می‌توانست حرکت کند. باورم نمی‌شد.»

فرانک سه‌ماهه باردار است:«خدا آن ها را به من برگرداند. من از ته دل دعا کردم و خدا هم صدایم را شنید. باور کنید این یک معجزه بود. کار انسان نبود، کار خدا بود. من که یک مرد هستم، نمی‌توانم در میان آن‌همه آوار تاب بیاورم، آن‌هم ١٦ساعت. ولی همسر باردارم تحمل کرد و حالا در کنار من است.»

این زوج جوان سه‌سال پیش ازدواج کرده اند:«من عاشق همسرم هستم و حالا که او زنده است، دیگر هیچ چیزی از خدا نمی‌خواهم. خانه‌ام ویران شده، سه‌روز است که روی یک زیرانداز در سرما می‌خوابیم و هیچی نداریم ولی باز هم فقط خدا را شکر می‌کنم. خدا دنیای مرا به من بازگرداند.»

پیام می گوید لیسانس حقوق دارد وبی کار است.

 

 

از طریق استان‌وایر با یک مقام محلی تماس بگیرید

کرمانشاه

ثبت نظر

عکس

گروگان (برای نازنین زاغری)

۲۵ آبان ۱۳۹۶
مانا نیستانی
گروگان (برای نازنین زاغری)