close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
سیاست

ايران، پناهگاه يك خانواده يهودى لهستانى

۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
رولاند الیوت بران
خواندن در ۱۳ دقیقه
الدد پاردو استاد تعالیمِ اسلامی و خاورِمیانه در دانشگاهِ هبروِ اورشلیم
الدد پاردو استاد تعالیمِ اسلامی و خاورِمیانه در دانشگاهِ هبروِ اورشلیم
ارینا و ویتک در اسرائیل
ارینا و ویتک در اسرائیل
کاخ مرمر در تهران - عکس از آلبوم خانوادگی
کاخ مرمر در تهران - عکس از آلبوم خانوادگی
شتر در بازار تهران - عکس از آلبوم خانوادگی
شتر در بازار تهران - عکس از آلبوم خانوادگی
تهران در سال ۱۹۴۲ - عکس از آلبوم خانوادگی
تهران در سال ۱۹۴۲ - عکس از آلبوم خانوادگی
هانیتا پاردو پیزک - آنیتا
هانیتا پاردو پیزک - آنیتا
کارول پیزک معروف به لولک در تهران در سال ۱۹۴۲
کارول پیزک معروف به لولک در تهران در سال ۱۹۴۲
یک افسر لهستانی به کمک ایرنا و مادرش در Krasnovodsk ( قسمتی از دریای خزر ) آمد. نقاشی از Irena Fromowicz-Pisek
یک افسر لهستانی به کمک ایرنا و مادرش در Krasnovodsk ( قسمتی از دریای خزر ) آمد. نقاشی از Irena Fromowicz-Pisek
آنیتا در حال بالا رفتن از Zakopane قبل از جنگ
آنیتا در حال بالا رفتن از Zakopane قبل از جنگ
ویتاک در کراکوف قبل از جنگ
ویتاک در کراکوف قبل از جنگ
خانواده پیزک در حال خروج از کراکوف - نقاشی از  Irena Fromowicz
خانواده پیزک در حال خروج از کراکوف - نقاشی از Irena Fromowicz

سیدعلی خامنه ای، رهبر جمهوری اسلامی «هولوکاست» را یک افسانه می خواند. اما یهودی های ایرانی که در طی جنگ جهانی دوم در اروپا زندگی می کردند، واقعیت را بهتر می دانند. آن ها نسل کشی نازی ها را از نزدیک لمس کرده بودند و باید از دست «گشتاپو» (پلیس مخفی نازی ها) می گریختند. برخی از یهودی هایی که از دست نازی ها گریختند، به ایران پناه بردند  امسال به مناسبت روز هولوکاست، «ایران‎وایر» داستان های ناگفته ای را از ایران و هولوکاست روایت می کند.

«الداد پاردو» یک اسراییلی عاشق ایران است؛ استاد «مرکز مطالعات اسلامی و خاورمیانه» در دانشگاه «عبری»(هیبرو) در اورشلیم و مولف کتاب «انقلاب های قابل پیش‎گویی» درباره سینمای ایران.

پاردو علاقه اش را به ایران در زندگی خانواده اش به عنوان پناهنده در طی جنگ جهانی دوم در ایران ردیابی می کند.
اول سپتامبر 1939 آلمان تهاجم به لهستان را از سمت غرب آغاز کرد. شوروی که ماه قبل در مسکو توافق‎نامه ای با آلمان امضا کرده بود، در هفدهم سپتامبر از طرف شرق حمله کرد. خانواده پاردو که در کراکوف زندگی می کردند، مجبور به فرار شدند. مادربزرگ و پدر بزرگ او به همراه مادر و دایی پاردو طرف روسیه را انتخاب کردند و به شرق گریختند. آن ها به اجبار به یک منطقه متروک در سیبری فرستاده شدند.

22 ژوئن 1941 آلمان توافق نامه خود با شوروی را زیر پا گذاشت و به آن جا حمله کرد و بدین ترتیب، شوروی به متفقین پیوست. در این زمان ایران رسماً بی طرف بود. بریتانیا و شوروی، رضا شاه، یک شاه ملی گرای نظامی را طرف‏دار آلمان می دیدند. ایران آن ماده حیاتی، یعنی نفت را داشت که برای تقلاهای جنگی متفقین مهم بود و از طرفی، آشکارا خلیج فارس را به شوروی متصل می کرد. بریتانیا و شوروی روز 25 اوت 1941 به ایران حمله کردند.

طبق قرارداد بریتانیا و شوروی، شوروی اجازه داد نیروهای لهستانی تحت نظر ژنرال «ولادیسلاو  آندرس» از طریق ایران به سرزمین فلسطین که تحت نظر بریتانیا بود، بروند. خانواده پاردو به عنوان پناهنده با ارتش آندرس وارد ایران شدند.

به مناسبت روز هولوکاست، این هفته «ایران‎وایر» با پاردو درباره این تجربه خانواده اش گفت و گو کرده است.

لطفا درباره زندگی خانواده تان در لهستان پیش از جنگ توضیح دهید.

  • آن ها در کراکوف زندگی می کردند و جزو معدود یهودی هایی به شمار می رفتند که جذب جامعه شده و موفق بودند. پدربزرگم، «کارول پیزک» که در خانواده به او «لولک» می گفتند، درس وکالت خوانده بود و تجارتی هم در باب وارد کردن لوازم یدکی اتومبیل های آلمانی داشت. زندگی خوبی داشتند. با ماشین تمام اروپا را گشتند و هر سال یک اتومبیل تازه می خریدند که در دهه 30 مساله قابل توجهی بود. آن ها به اسکی و اسب سواری می رفتند و دیگر ورزش هایی که هوس می کردند. آن ها مثل بقیه اهالی کشور، لهستانی محسوب می شدند. مادربزرگم، «ایرنا فروموویچ پیزک» دکترای هنر داشت. یکی از خواهرهایش، «هنریکا فروموویچ استریلووا» متخصص تاریخ هنر بود و قبل از جنگ از سردبیران یک مجله برای جوانان به نام «پنجره ای به جهان» بود. او یک فعال مهم بود و نازی ها بلافاصله بعد از اشغال در سال 1941 او را به قتل رساندند. خواهر سوم، «ماریا فروموویچ زیمئونی»، نقاش خانواده به ایتالیا رفت و با یک مرد کاتولیک در میلان ازدواج کرد. مادرم، «هانیتا پاردو پیزک» که به اسم «آنیتا» شناخته می شد و دایی من، «آویگدور پوزک» که «ویتک» صدایش می کردند، آن موقع بچه بودند.

تجربه خانواده شما از اشغال لهستان در سال 1939 توسط آلمان و شوروی چه بود؟

  • لولک، پدربزرگم که خطر را احساس کرده بود، می خواست اروپا را پیش از جنگ ترک کند اما مادربزرگم رد کرد. پای مادرش را قطع کرده بودند و روی ویلچر بود. لولک می دانست که برای لهستان خطر هم از سوی آلمان هست و هم از سوی شوروی. برای همین از لحاظ جغرافیا، وسط لهستان را انتخاب کرد و در جایی به نام «زاموش» خانه ای کرایه کرد. وقتی که جنگ شعله گرفت، خانواده را به آن جا برد. نقشه اش این بود که به کراکوف برگردد تا کارش را از سر بگیرد اما این غیرممکن بود. ماشین جنگ آلمان خیلی سریع حرکت می کرد. بمب افکن های «اسکوتا» آلمان همه جا ترس افکنده بودند. هواپیماهای جنگی به آنیتا و لولک در حالی که در مزرعه سیب زمینی جمع می کردند، حمله کردند. خیلی زود تانک ها هم از راه رسیدند و خانواده من در چنبر نازی ها گیر افتادند.  آلمانی ها بی رحم بودند، به ویژه با یهودی ها. مردم را در خیابان ها تعقیب می کردند و خانه ها و ماشین هایشان را ضبط می کردند. آن ها می خواستند خانه ای را که خانواده من در آن زندگی می کردند بگیرند اما ایرنا که موطلایی بود و آلمانی حرف می زد، آن ها را راضی کرد که به جای دیگری بروند.  خوش بختانه شهر به دست نیروهای شوروی افتاد که آن موقع هنوز متحد آلمان بود. برخی از مردم شهر و پناهنده ها از آمدن روس ها خوشحال شدند اما خانواده من دل خوشی نداشتند. دست برقضا، نیروهای شوروی تصمیم گرفتند که از آن جا بروند. برای همین خانواده من با تصمیم مشکلی روبه رو شد. هیچ کس تصورش را هم نمی کرد که قرار است نسل کشی راه بیفتد. برای آن ها، آلمان ها بی رحم و نفرت انگیز بودند اما روس های استالینی حتی ترسناک تر. خانواده من آن شب گرد آمدند و تصمیم گرفتند که همه چیز را به تقدیر واگذار کنند؛ اگر صبح باران بیاید، با آلمان ها می مانند و اگر آفتابی بود، با روس ها می روند. خوش بختانه با یک روز آفتابی روبه رو شدند. ماشین آن ها دزیده شده بود، برای همین یک گاری با اسب کرایه کردند و با باقی مانده پول خود به شهر «لووف» که حالا «لوو» نامیده می شود و در اوکراین است، سفر کردند. جاده ترسناک بود؛ خانه های سوخته، لاشه های ماشین های نظامی و جسدهای تار و مار شده.
    لووف نابود شده بود اما از سر اقبال لولک، ماشین دزدیده شده اش را پیدا کرد. به سرعت از ترس این که توسط روس ها ضبط شود، آن را فروخت و پولی به دست آورد که به شدت نیاز داشتند. خانواده من در زمستان سرد 1939- 1940 در لووف ماند. مادرم در یک مدرسه روسی، زبان روسی یاد گرفت و به جنبش جوانان کمونیست روسیه پیوست. اما زندگی تحت لوای شوروی اصلاً ساده نبود.

روس ها چه طور خانواده شما را مجبور کردند که به سیبری بروند؟

  • ابتدا مقامات روسی اعلام کردند که هر کدام از پناهنده ها که بخواهند، می توانند به غرب لهستان برگردند و زیر لوای آلمان ها زندگی کنند. در عمل اما همه آن ها که می خواستند برگردند و بسیاری دیگر، «غیرقابل اطمینان» خوانده شدند و فرستاده شدند به سیبری. آن هایی که بیش تر قابل اطمینان فرض گرفته شدند، نزدیک تر به خانه، در غرب اوکراین جا داده شدند. به خانواده من شانس زندگی در «مرکز روسیه» داده شد. بعداً البته معلوم شد که اسکان در سیبری بهتر بود چون آلمان ها اوکراین را گرفتند و تقریبا تمامی یهودی ها را کشتند. روس ها اجازه دادند که خاله من، هنریکا هم بماند چون خیلی مریض بود؛ چه تراژدیی...  خانواده من فکر می کردند که به مسکو فرستاده می شوند. آن ها تصور داشتند منظور از مرکز روسیه، همان مسکو است. در عوض به همراه صدها هزار پناهنده لهستانی، در واگن های حمل حیوانات که برای توالت فقط یک سوراخ در وسط داشت، به سیبری فرستاده شدند. در هر واگن چند خانواده را جا دادند.  بعد از 14 روز سفر، آن ها را در کنار رود «سوسوا» از قطار پیاده کردند. افسرهای روس آن ها را از هم جدا می کردند و از آن ها می خواستند که به سمت راست بروند یا چپ و گاه خانواده ها را هم از یک دیگر جدا می کردند. آن ها راه زیادی را با قایق رفتند و بعد در جنگل کیلومترها راه را طی کردند تا رسیدند به مقصد؛«گلادکوفسکی پوسیالوک»؛ یک جای بیابانی. خانه های چوبی کوچکی در انتظار آن ها بود که در اصل توسط «کولاک» ها[کشاورزانی که درآمد بیش تری داشتند] ساخته شده بودند؛ کشاورزانی که در اوایل دهه 30 نابود شدند.
    دورتا دور کمپ ها، جنگل های «تایگا» بود و پر بود از پشه های بزرگ سیاه که همه جا می لولیدند. به خانواده من گفته شد که آن ها برای همیشه همان جا خواهند ماند و باید به سختی برای دولت کار کنند. اما آن ها، حداقل زندانی نبودند و ایرنا می دانست که طبق قوانین شوروی، تا زمانی که کار را شروع نکرده، می تواند در خانه بماند. او شجاعانه فرمانده کمپ را به مبارزه طلبید و در خانه ماند. با بذرها و دیگرموادی که از طرف خاله ام در لووف به آن ها رسید، همین طور با کار زیاد و تدبیر آنیتا، توانستند مقدار زیادی غذا ذخیره کنند.  بعد از اشغال روسیه توسط آلمان ها در سال 1941، بسته ها دیگر نمی رسیدند. لووف به یکی از بدترین جاها در اروپا بدل شد. آلمان ها به طور دیوانه واری تمام جماعت یهودی را شکنجه کردند و کشتند. به محض اشغال، خاله ام را که در فهرست شان بود نیز کشتند. مثل یک رهبر اعدام شد و حداقل مثل بقیه مجبور نبود که پیش از مرگ رنج زیادی بکشد.

خانواده شما چه طور به ارتش آندرس ملحق شدند و اجازه یافتند که به ایران بروند؟

اشغال نازی ها سرنوشت صدها هزار لهستانی را که در سیبری معطل مانده بودند، تغییر داد. به دنبال این اشغال، شوروی و بریتانیا که حالا متفقین بودند، ایران را اشغال کردند. شوروی اجازه داد تا لهستانی ها آن جا را ترک کنند و یک ارتش لهستانی تحت لوای روس ها تشکیل شود. فرمانده کمپ در گلادکوفسکی پوسیالوک همه را جمع و اعلام کرد که آن ها مورد «عفو بزرگ» قرار گرفته اند. معنی آن این بود که تمام آن ها می توانستند کمپ را ترک کنند و در تمام خاک شوروی به جز شهرهای بزرگ تردد کنند. اما کجا می توانستند بروند؟ آب و هوای خوب دره «فرگانا» بسیاری از پناهنده ها را به خود جذب کرد. بسیاری دیگر به ایران فکر می کردند. این طور بود که مهاجرت بزرگ لهستانی ها و یهودی ها به جنوب آغاز شد.  یک بار دیگر آن ها سوار قطار بودند اما این بار نه به عنوان تبعیدی بلکه به عنوان پناهنده. سفر آن ها هفته های زیادی طول کشید چون قطارهای نظامی اولویت حرکت داشتند. غذا کم یاب بود و هوا هم یا خیلی سرد بود یا خیلی گرم.هیچ کس هم نمی دانست به کجا می روند. در ایستگاه های قطار آن ها سعی می کردند غذا فراهم کنند اما قطار اغلب بدون اخطار راه می افتاد و آدم ها خانواده های خود را از دست می دادند. نظامی ها گاه مردم را مجبور می کردند که از قطار پیاده شوند و در مزرعه ها بمانند.
بالاخره به «شهرسبز» و «سمرقند» در ازبکستان رسیدند. آن جا برای مدتی در خانه یک خانواده یهودی بخارایی ماندند و حتی یک مقدار فارسی تاجیکی یاد گرفتند. مهم تر این که در شهرسبز، دسته ششم پیاده نظام ارتش تازه تشکیل شده لهستانی، ژنرال «ولادیسلاو آندرس» مستقر شد. لولک به سرعت خواست که در ارتش ثبت نام کند اما آن ها یهودی ها را نمی پذیرفتند. بالاخره قرار شد که او یک افسر حمل و نقل شهری شود؛ چیزی که در آن تخصص داشت. بعد فرصت بزرگ مهیا و قرار شد ارتش آندرس به سمت ایران برود.
بدبختانه لولک تیفوس گرفت اما اصرار کرد که خانواده باید به سرعت برود. ایرنا با مادر بیمارش و دو بچه، آنیتا و ویتک، به همراه خیلی از پناهنده ها به ارتش آندرس پیوستند. بعد از این آزمون سخت بدون لولک، آن ها به بندر پهلوی رسیدند که امروز بندر انزلی نامیده می شود در استان گیلان، کنار دریای خزر.
آن ها با این ارتش، راه طولانی را از طریق قزوین به تهران پیمودند و در یک کمپ پناهنده ها جا داده شدند. ویتک که پنج یا شش سالش بود، به شدت مریض شد. مردم تهران اغلب از جامعه یهودی این شهر می خواستند که به پناهنده ها کمک کنند و به آن ها پیشنهاد می دادند که پیش آن ها در شهر بمانند. خانواده من با آن ها نرفتند چون ایرنا خیلی مغرور بود و در عین حال ویتک تقریباً در حال مرگ بود و او باید با ویتک در بیمارستان می ماند. مادرم که در اولین سال های نوجوانی بود، خیلی با تدبیر بود. او پرستار بچه یک خانواده انگلیسی شد؛ خانواده رییس کمپانی نفتی انگلیسی- ایرانی.  بعد یک معجزه اتفاق افتاد؛ یک روز دایی ویتک در خیابان قدم می زد که پدرش لولک را دید.

آن ها درباره زندگی به عنوان پناهنده یهودی در ایران چه می گفتند؟ برخوردهای ایرانی ها چه طور بود؟

  • وضعیت یهودی ها در ایران تا پیش از اشغال متفقین پرمخاطره بود. رژیم وانمود می کرد بی طرف است اما طرف دار نازی ها بود و برخی از مردم تصمیم گرفتند خانه های یهودیان را از آن ها بگیرند. اما زمانی که خانواده من رسیده بودند، این نوع احساسات ضدیهودی تمام شده بود. واقعاً آن ها هیچ وقت با احساسات ضدیهودی در ایران روبه رو نشدند. بسیاری از ایرانیان بسیار میهمان نواز بودند، به ویژه زنان جامعه یهودی. آن موقع خیلی ها فقیر بودند، برای همین جیب بر و دزد فراوان بود. پناهنده ها نیاز داشتند جنس خرید و فروش کنند. در بندر پهلوی، برخی از مردم به آن ها خرما، تخم مرغ و نان فروختند در حالی که برخی دیگر از مردم شهر از آن ها دزدی کردند. دزدی های زیادی در اتوبوس های تهران هم اتفاق افتاد؛ کیف پول لولک را قاپیدند. مردان جوان ایرانی با ماشین به کمپ پناهنده ها در اطراف تهران می آمدند تا دخترهای جوان پناهنده را بلند کنند. آنیتا که آن موقع یک دختر 15 ساله زیبا شده بود، اغلب برای خرید جنس باید به شهر می رفت. ایرنا اصرار داشت که او سوار اتوبوس شود که تجربه خوبی نبود برایش. اما در مجموع، خانواده من شیفته ایران و ایرانی ها شدند. جامعه یهودی تلاش زیادی برای کمک به پناهنده ها می کرد. آن ها را برای شام به خانه خود دعوت می کردند و به آن ها لباس و هدیه های دیگر می دادند که ایرنا مغرورتر از آن بود که قبول کند. همه خانواده بدجور مریض بودند و وضع بیمارستان ها خوب نبود. او در میان دکترها، از چندتایی که سخت کار می کردند، نام می برد.  بعدتر اما وضع زندگی آن ها به تدریج بهتر شد. ایرنا می خواست که خانواده در ایران بماند و زندگی کند. ایران را میهمان نواز و زیبا یافته بود. به عنوان یک علاقه مند به هنر و فرهنگ، شیفته زندگی در چنین کشور باشکوهی شده بود. با وجود شرایط ناگوار حاکم، سعی کرد تا جای ممکن ببیند. آنیتا هم تمام عمرش از این تجربه مفتخر بود و حتی می توانست کمی فارسی حرف بزند.

چرا آن ها فلسطین تحت کنترل بریتانیا را به عنوان مقصد نهایی انتخاب کردند؟

  • اگر به مادربزرگم ایرنا بود، من الان شهروند ایران بودم. اما پدربزرگم، لولک اصرار کرد که خانواده باید به فلسطین برود. او از سفارت عظیم شوروی در تهران شاکی بود و در ایران احساس امنیت نمی کرد. می گفت خیلی به روسیه نزدیک است. خلاصه از تهران تا خرمشهر با اتوبوس رفتند، از شط العرب رد شدند و به بصره رسیدند. با یک قطار نظامی بریتانیایی به بغداد رفتند و از بغداد با اتوبوس به «امان» در اردن رسیدند که آن زمان تحت سیطره بریتانیا بود. وسط راه در شن ها هم گیر افتادند البته اما بالاخره در سال 1942 در اورشلیم داشتند آب پرتقال می خوردند.  تا آن جا که من درباره ایران می دانم، آن ها نسبت به پناهنده ها میهمان نواز بودند و هستند و ما باید از این جهت ممنون آن ها باشیم. کوروش کبیر به بازگشت یهودی ها به اورشلیم کمک کرد. ایرانیان مدرن پناهگاه امنی به بازماندگان هولوکاست و یهودی هایی که از عراق گریختند، ارایه دادند و کمک کردند که به اورشلیم برگردند. این ها چیزهایی است که باید به خاطر داشت.

 

 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

استان آذربایجان شرقی

معاون هماهنگی نماینده ولی فقیه در سپاه:چرا یک زن بزک کرده چهار...

۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
خواندن در ۱ دقیقه
   معاون هماهنگی نماینده ولی فقیه در سپاه:چرا یک زن بزک کرده چهار برابر یک رزمنده رای می‌آورد؟