پادکست رنگین کمانی «زیر سقف آسمان» در «ایرانوایر» مجموعهای است از داستانهای زندگی اعضای جامعه رنگینکمانی فارسیزبان به روایت «شایا گلدوست»، زن ترنس و کنشگر مسایل جنسی و جنسیتی.
اپیزود اول، داستان زندگی «پروا» است؛ زن همجنسگرایی اهل شمال ایران که روزهای سپری شده عمر خود را روایت میکند و از نوجوانی، جوانی، ازدواج اجباری مهاجرت، غربت و عشقی که نافرجام میماند، میگوید. داستان او، «عشق نافرجام» است.
***
«دوم راهنمایی بودم که احساس کردم به دخترهای همکلاسی خود گرایش دارم. اما اولین باری که به خودم ثابت شد لزبین هستم، دیدن دختری در مدرسه بود که یک لحظه احساس کردم چیزی درون قلبم تکان خورد. با عجله به سمت کلاس میرفتم، صدای دویدن کسی را شنیدم، ناگهان به من برخورد کرد و کتاب و وسایلم روی زمین افتاد. معذرتخواهی کرد و کمک کرد تا کتابهایم را جمع کنم. ناگهان سرم را بلند کردم و دختری زیبا و جذابی مقابلم بود. به چشمان هم خیره شدیم، چیزی نگفتیم، حتی اسم هم را هم نپرسیدیم و به کلاس رفتیم.
دوستی ما این طور شکل گرفت. مدتی که گذشت، به من ابراز علاقه کرد. با همین عشق سالها دوست ماندیم اما متاسفانه بعد از گرفتن دیپلم او مجبور شد به اصرار خانوادهاش ازدواج کند؛ ازدواجی که ناموفق بود اما در نهایت باعث جدایی این دوستی و عشقی شد که بین ما بود.» این را پروا روایت میکند.
ازدواج اجباری یکی از مشکلات اعضای جامعه رنگینکمانی، بهویژه افراد با تمایلات همجنسخواهانه است؛ افرادی که به اجبار یا از روی ناآگاهی و حتی گاهی برای سرکوب تمایلات و احساسات خود تن به رابطهای ناخواسته میدهند؛ رابطهای که ممکن است به قیمت تباهی زندگی آنها و طرف مقابل منجر شود.
پروا میگوید: «آن روزها شرایط خیلی فرق میکرد. اجازه نداشتیم در مدرسه مانتوی روشن بپوشیم یا کفشی به پا کنیم که رنگش متفاوت باشد. مسوولین مدرسه همه تلاش خود را میکردند که ما را به عنوان دختران نوجوان سرکوب کنند.»
پس از پایان دبیرستان درسش را برای ورود به دانشگاه ادامه داد اما به دلایل مختلف امکان دانشگاه رفتن به راحتی برای او میسر نبود، به همین دلیل تصمیم گرفت وارد بازار کار شود و برای خودش مغازهای اجاره کند. جنگ تازه تمام شده بود و وضعیت اقتصادی کشور نابهسامان بود. خانوادهاش با این کار مخالف بودند اما او در نهایت راه خود را رفت و موفق هم شد. اما سرنوشت همیشه قابل پیشبینی نیست: «وضعیت آن روزهای کشور بهتر از این روزها نبود؛ شاید گشتارشاد وجود نداشت اما کمیته همهجا بود. روزی با پسر یکی از آشنایان که مثل برادرم بود، سر کوچه مشغول به حرف زدن و احوالپرسی بودیم که ماموران کمیته با ماشینهای پاترول معروفشان جلوی ما را گرفتند و دستگیرمان کردند. آن روزها اگر دختر و پسری را میگرفتند، مجبورشان میکردند که با هم ازدواج کنند. با قید سند آزاد شدیم و با فشار خانواده قرار شد صوری ازدواج کنیم و سند که آزاد شد، از هم جدا شویم.»
اما داستان آن طوری که فکر میکرد، پیش نرفت. بعد از آزادی سند، به دادگاه مراجعه کرد تا طلاق بگیرد اما طرف مقابل در دادگاه حضور پیدا نکرد. نظرش تغییر کرده بود و حاضر نبود از پروا طلاق بگیرد.
پروا میگوید: «دنیا روی سرم خراب شد. این دیگر چه بلایی بود که به سرم آمده بود. فکرش را هم نمیکردم. خلاصه ماجرا آنقدر کش پیدا کرد که تبدیل به درگیری شد و با هزار و یک بدبختی در نهایت توانستم از آن پسر جدا شوم.»
زندگی در ایران روز به روز سختتر میشد، برای زنها بیشتر و برای پروا به عنوان یک زن همجنسگرا شاید خیلی سختتر بود. باورهای سیاسی و اجتماعی مسیر زندگی او را عوض کردند. زندگی تحت حاکمیت جمهوری اسلامی برایش امکانپذیر نبود. عضو گروهی سیاسی شد و به دلیل فعالیتهای سیاسی، توسط سپاه دستگیر و بازداشت شد: «دوره ما خفقان خیلی بیشتر از این روزها بود. رسانهها و شبکههای اجتماعی مثل این روزها وجود نداشت و فعالیتها خیلی زیرزمینی و محدود بودند. در نهایت سرنوشت من هم مثل بسیاری از ایرانیان آن زمان شد؛ مهاجرت و ترک وطن.»
پناهندگی آن روزها بهتر از این روزها نبود؛ ایرانیان زیادی ترک خانه کرده بودند و به امید آزادی، خانه را جایی دیگر جستوجو میکردند. اما روزهای پناهجویی و پناهندگی بعد سالها عشق تازهای را به زندگی پروا آورد: «زنی همسن و سال خودم که در تجمعات پناهجویان با هم آشنا شدیم. همسر و بچه داشت و من فکر نمیکردم که همجنسگرا باشد. اما روزی داستان زندگی خود را برایم تعریف کرد. او نیز قربانی ناآگاهی خود و خانواده و جامعه شده بود. قصد داشت وقتی به مقصد رسید، از همسرش جدا شود. به همین دلیل رابطه دوستانه ما همچنان ادامه پیدا کرد. البته که عشقی هم میان ما بود.»
او در ادامه میگوید: «مدتها گذشت، از همسرش جدا شد اما ما دیگر در دو سوی دنیا زندگی میکردیم. دوری، پروسهای که هر کدام برای رسیدن به کشوری امن گذرانده بودیم، جدایی او، فرزندانش و موانع زیادی که بر سر راه هر دو ما قرار داشتند، وضعیت روحیمان را به هم ریخت. شرایط او خیلی سختتر از من بود. افسردگی شدید او را از پا درآورده و بارها دست به خودکشی زده بود اما نجات پیدا کرد. در بیمارستان روانی بستری شد و همه اینها او را تبدیل به آدم دیگری کردند.»
پروا میگوید: «همه اینها را که در چند جمله گفتم، از ابتدای آشنایی تا به امروز، ۱۸ سال طول کشیده است. ۱۸ سال از عمر ما که قربانی ناآگاهی، تعصب و فشار خانواده برای ازدواج و رابطه اجباری شد. حالا مدتها است از او خبری ندارم و نمیدانم در همان شهر و کشوری که بود زندگی میکند یا نه؟ در همان آدرس است یا نه؟ حالش خوب است یا نه؟ هنوز هم برای فرزندانش مادر خوبی است یا نه؟ دیگر هیچ چیز نمیدانم. تنها میدانم که عشق ما برای همیشه عشق نافرجام شد.»
پادکست عشق نافرجام را میتوانید در اینجا گوش کنید
مطلب مرتبط:
ثبت نظر