سیمین فرهمند، شهروند خبرنگار، تهران
همهچیز به سرعت در حال تغییر است. پاییز به نیمه رسیده و ما انگار هنوز در انتهای تابستان گیر کردهایم. یکییکی چهلم کشتهها فرا میرسد و انگار همین دیروز بود که صدای مادر عزاداری را شنیدیم که عکس فرزندش را بالا گرفته بود و غریبانه در خیابان فریاد میزد: «این سیاوش منه. من مراسم گرفتم براش؛ ۲۴ متری علیآباد، مسجد صاحبالزمان. سیاوش بچه شهرک بهشتی بود. ما چند سال اینجا زندگی کردیم. من این بچه رو با بیپدری بزرگ کردم. بچه من را با نامردی سر خیابون... سر خیابون کشتن. گلوله به سرش زدن. این سیاوش ایرانه، این سیاوش ایرانه. سیاوش محمودیه...»
همهچیز به سرعت در حال تغییر است و ما دیگر آن آدمهای یکی دو ماه پیش نیستیم؛ ما که این تصویرها را دیدیم و تا عمق استخوان درد کشیدیم؛ ما که از درد به خود پیچیدیم و اشک ریختیم و خُرد شدیم. نه، ما دیگر آن آدمهای قبل نیستیم.
سهشنبه ۱٠ آبان ۱۴۰۱، «بهشت زهرا» تهران. آسمان اینجا انگار همیشه گرفته است و امروز از بیابان باد سرد میآید. همزمان با سایر شهرها، اینجا هم مراسم چهلم یکی از کشته شدگان برپا است.
«قطعه ۳۲۷» با جمعیت سیاهپوش و صدای شعارها قابل تشخیص است. کنار خیابان و میان اتومبیلهای پارک شده، چند مامور لباسشخصی ایستادهاند ولی به جمعیت نزدیک نمیشوند. چهار نفرشان با یک تاکسی «سمند» زرد رنگ میآیند و بیخیال سیگار میکشند و میخندند. قرار بوده مراسم ساعت سه و ۳٠ دقیقه عصر شروع شود و یک ساعت ادامه داشته باشد اما حدود ساعت چهار خانواده عزادار مجبور میشوند مزار عزیزشان را ترک کنند. مادرش را هم بردهاند.
حالا میدانیم نام این مادر، «لیلا» است. مثل اعلامیه ترحیم، روی سنگ قبر پسرش هم به رنگ سرخ نام او حک شده: «سیاوش محمودی، فرزند لیلا».
سیاوش که فقط ۱۷ سال داشت و لیلا که به خیل «مادران عزادار» اضافه شد؛ به «اکرم» و «گوهر» و «شهناز»؛ زنانی که نامشان را میدانیم و صدایشان به گوش ما رسیده. آنها نه فقط مادران بلکه پدران و خواهران و برادرانی هستند که برابر تهدیدهای ماموران امنیتی مرعوب نشدند و سکوت نکردند. فریاد دادخواهی همینها بود که ایران را به حرکت وا داشت. تصور کنید اگر پدر و مادر «مهسا امینی» به هر مصلحت و بهانهای سکوت میکردند، آیا امروز ما اینجا بودیم؟
در فیلمی که ماه گذشته منتشر شد، لیلا فریاد میزد: «اگه فیلم میگیرید از من، پخش کنید. همهجا پخش کنید. بذارید همه بدونن. سیاوش منه این؛ سیاوش محمودیه. سیاوش نامداره. اسم اصیل ایرانی داشت. من بچهام رو با بیپدری بزرگ کردم. من افتخار میکنم مادر سیاوش محمودیام. از هیچکس نمیترسم؛ از هیچکس. به من میگن ساکت باشم ولی من ساکت نمیشینم. از شمال تا جنوب، هرکجا که برم، عکس پسرم را با افتخار میگیرم و میگم این سیاوش نامدار ایرانه، سیاوش نامدار ایرانه.»
لیلا سکوت نکرد، مردم هم تنهایش نگذاشتند. تعداد جمعیت حاضران نسبت به تجمعاتی که این روزها دیدهایم، زیاد نیست؛ شاید به زحمت ۱٠٠ نفر. اما همینها نگذاشتند وداع با سیاوش غریبانه و در سکوت برگزار شود.
حالا جمعیت دور مزار سیاوش حلقه زدهاند، با ریتم دست میزنند و شعار میدهند. این هم یکی از نشانههای تغییر ما در این ۴٠ روز است. دیگر کف زدن در گورستان تابو نیست، عزاداری هم با هقهق سرد و سرهای پایین افتاده برگزار نمیشود. جمعیت با لیدری زنانی که به نوبت از هر گوشه فریاد میزنند، تمام شعارهای روز را دوره میکنند؛ از «مرگ بر دیکتاتور» تا «این گل پرپر شده، هدیه به میهن شده»، «قسم به خون یاران، ایستادهایم تا پایان»، «هر یه نفر کشته شه، هزار نفر پشتشه» و شعارهایی با اشاره به نامهایی که نماد شدند، رمز شدند: «سیاوش عزیزم خونت رو پس میگیرم»، «مهسا حدیث سیاوش، ایران سراسر آتش»، «مهسا حدیث سیاوش، آتش جواب آتش»، «آبان ماه تابان، نظام رو به پایان»، «آبان ماه خونه، سیدعلی سرنگونه» و…
چند شعار تازه هم شنیده میشود. مرد جوانی فریاد میزند: «حرومزاده ضحاک، میکشیمت زیر خاک!»
مردم از این تغییر کوچک که جای اسم «علی خامنهای»، دشنام جایگزین شده است، استقبال میکنند. اما وقتی مرد شعار میدهد «همونی که چلاقه، قاتل شاهچراغه»، یکی از زنان جمعیت را به سکوت دعوت میکند و توضیح میدهد که این شعار برای جامعه معلولان توهینآمیز است و دشمن ما آنقدر سفاک و خونریز هست که برایش شعار کم نداریم.
مردم در تایید این حرف کف میزنند. همینها ما را امیدوار نگه میدارد؛ همین که در اوج تلخی و سیاهی میبینی مردم چهقدر درست عمل میکنند و هرجا اشتباه کوچکی رخ میدهد، کسانی به سرعت برای رفعش پیشقدم میشوند.
در ساعت پنج عصر، وقتی هوا به گرگ و میش میرود و باد بیشتر شده، جمعیت با فریاد ریتمیک «آزادی، آزادی، آزادی» و کفزدن به مراسم پایان میدهند. همه غریبه بودند اما انگار مثل لیلا، خودشان را صاحبعزا حس میکردند و با نوری در دل به سوی شهر سرازیر شدند.
ثبت نظر