close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
صفحه‌های ویژه

چشم‌هایش؛ حمیدرضا پناهی: گل رزی جلوی تفنگ‌ها

۲۶ اسفند ۱۴۰۱
آیدا قجر
خواندن در ۶ دقیقه
چشم‌هایش؛ حمیدرضا پناهی: گل رزی جلوی تفنگ‌ها
۲۵آبان بازاریان در بازار آهن با بسته نگهداشتن مغازه‌های خود به اعتصاب سراسری پیوستند. ماموران امنیتی به بازاریان حمله کرده و به سمت آنها گاز اشک‌آور شلیک کرده‌اند
۲۵آبان بازاریان در بازار آهن با بسته نگهداشتن مغازه‌های خود به اعتصاب سراسری پیوستند. ماموران امنیتی به بازاریان حمله کرده و به سمت آنها گاز اشک‌آور شلیک کرده‌اند
چشم‌هایش؛ حمیدرضا پناهی: گل رزی جلوی تفنگ‌ها
«می‌دانیم چه کسی به چشم حمیدرضا شلیک کرد. احتمالا هنوز ۱۸ ساله‌ هم نشده است.» عکس تزیینی است
«می‌دانیم چه کسی به چشم حمیدرضا شلیک کرد. احتمالا هنوز ۱۸ ساله‌ هم نشده است.» عکس تزیینی است

«گل رزی جلوی تفنگ‌ها» توصیف «حمیدرضا پناهی» از خودش در صفحه اینستاگرام‌ او است؛ جوانی که به توصیف نزدیکانش، با وجود سختی‌های زندگی و بدی‌هایی که از دور و نزدیک متحمل شد، خوبی را در خود نگه داشت و هیچ‌وقت بد نشد. هرچند با وجود زندگی در محله‌ای که به قول ساکنان آن، «مخبر پرور» است، هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کرد در شرایطی گیر بیفتد که انگار میدان جنگ را تجربه می‌کند؛ میانه دود و آتش و لشکرکشی نقاب‌داران بسیجی و سرکوب‌گران در بازار آهن «شادآباد» استان «تهران» در روز ۲۵ آبان ۱۴۰۱. 

حمیدرضا ظهر همان روز با شلیک مستقیم نیروهای سرکوب، بینایی چشم چپ خود را از دست داد و در پی آن، کار و محله‌اش را هم رها کرد و رفت. 

***

«شدی سرباز بن‌سلمان؛ نفست رو می‌برم! پلیس، عوامل بسیج، عوامل انتظامی، عوامل اطلاعاتی، همه این‌جا وایسادن، با اقتدار باهات برخورد می‌کنند.» 

صورتش را بسته است. میکروفون به دست گرفته و در مرکز موتورسوارانی که مثل محافظ دوره‌اش کرده‌اند، وسط بازار آهن «شاد آباد» تهران قدم برمی‌دارد و رجز می‌خواند تا نفس ببرد. 

معلوم نیست چند نفر آن روز نفس‌شان از گازهای اشک‌آور تنگ شد و بدن‌های‌شان از ضربه‌های باتوم کبود اما «حمیدرضا پناهی» چشمش را از دست داد و برای همیشه ساچمه‌ای کنار استخوان مغزش نشست.

۲۵ آبان ۱۴۰۱ یکی از روزهای فراخوان اعتصاب‌ها در پی اعتراضات سراسری و یادمان کشته‌های آبان ۱۳۹۸ بود که حمیدرضا پناهی هم به محل کار خود، یعنی همان بازار آهن شاد آباد رفت، بدون آن‌که بداند چه در انتظار او است. 

محل زندگی حمیدرضا همان اطراف است و از کودکی در همین بازار بزرگ شده است. از کودکی می‌خواست کاسب شود و پول در آورد اما کاسبی هم در ایران با وجود مافیاهای مختلف، رسم خود را دارد. 

آن‌چه حمیدرضا در ۲۵ آبان تجربه کرد، جدای آن‌چه برایش به مثابه جنگ بود، تاریکی همیشگی چشم چپ او است که مثل صداهای آن روز در سرش، ماندگار خواهد بود. 

 

حمله بسیجی‌ها و امنیتی‌ها به مغازه‌های در اعتصاب

قبل از ظهر بود. اعتصاب‌ کننده‌ها مغازه‌ها را بسته بودند. گروهی از آن‌ها و معترضان در پاساژی که درهایش را بسته بودند، جمع شده و شعار می‌دادند. گاهی هم قدم به بیرون ساختمان می‌گذاشتند و به شعارگویی ادامه می‌دادند. 

جایی که حمیدرضا کار می‌کرد، یکی از چهار پاساژی بود که هر کدام با دیگری حدود ش متر فاصله دارند. درهای پاساژها قفل خورده بودند و لحظه به لحظه به نیروهای سرکوب بیرون از پاساژ اضافه می‌شد؛ نیروهایی که به گفته برخی از مغازه‌داران آن محل، هم‌دیگر را می‌شناختند و به قول معروف، بسیاری از آن‌ها «بچه محل» بودند. 

گازهای اشک‌آور به داخل پاساژ پرتاب و درهای پاساژ باز شدند. نیروهای سرکوب وارد شدند. هرکس دنبال محلی برای اختفا بود. دود از همه‌جا بلند شده بود. صدای سرفه بود و شلیک. گروهی به داخل مغازه‌ها فرار کردند، بعضی‌ها در داخل سقف کاذب پناه گرفتند و برخی به بالای پشت‌بام گریز زدند. حمیدرضا هم به سمت پشت‌بام رفت. شلیک‌ها ادامه داشتند. 

گازهای اشک‌آور به بالای پشت‌بام پرتاب می‌شدند. بعضی‌ها هم که دستکش‌های کار به دست داشتند، گازهای اشک‌آور را به سمت ماموران برمی‌گرداندند. 

نیروهای سرکوب به پشت‌بام رسیدند. ده‌‌ها نفری که پناه گرفته بودند، شروع به فرار کردند. شلیک‌ها ادامه داشتند. بعضی از نیروهای سرکوب هم به پشت‌بام‌های اطراف رفته بودند و معترضان را از بالا محاصره کردند و شلیک می‌کردند. آن‌ها بعضی‌ها را هم که زمین می‌افتادند، با خودشان بردند؛ مثل یکی از همراهان حمیدرضا که همان‌جا بازداشت شد. 

حمیدرضا در حالی‌ که می‌دوید، ناگهان سرش را به سمت نیروهای سرکوب برگرداند و چیزی مثل آجر توی صورتش خورد. آجر نبود، شلیک تفنگ ساچمه‌ای بود. چشم‌هایش سیاهی رفتند. روی زمین افتاد. گازهای اشک‌آور هم فضا را دودآلود کرده بود. وقتی به‌هوش آمد، روی صورتش دست کشید. چشمش ورم کرده بود. انگار که مغزش قبول نمی‌کرد چشم چپش کور شده است. 

خبری از نیروهای سرکوب نبود. شاید خیال می‌کردند که حمیدرضا جان داده است. بالاخره خودش را میان همهمه‌ای که هنوز جریان داشت، به دست‌شویی پاساژ رساند. در آن پاساژ چهار دست‌شویی وجود دارد. حمیدرضا خودش را در آخرین دست‌شویی پنهان کرد. 

ظهر بود. حدود ساعت یک یا دو مادر حمیدرضا نگرانی به دلش افتاد. آخر حمیدرضا فرزند دردانه او است. نخستین فرزند پسر، بعد از یک دختر که ازدواج کرده است و برادری کوچک‌تر که حالا «بازیگری» می‌خواند. 

تماس‌های مادر بی‌جواب ماندند و در نهایت، حمیدرضا سعی می‌کرد او را مجاب کند که اتفاقی نیفتاده است. خبر پیچیده بود که در بازار شادآباد، جنگی بر پا است. 

ناگهان در دست‌شویی‌ باز شد و نیروهای سرکوب به داخل هجوم بردند. با لگد درهای دست‌شویی‌ها را باز می‌کردند. حمیدرضا که صدای چکیدن خون خود را می‌شنید، دستش را روی چشم‌هایش گذاشت تا بلکه در امان بماند. هرچه لگد زدند، در دست‌شویی آخر باز نشد. سرکوب‌گران قبل از خارج شدن، گازهای اشک‌آور را پرت کردند. دود بود و خون و صدای رفقایی که به گوش می‌رسید: «به خدا ما کاری نکرده‌ایم، ما رو نبرید!» 

شاید یک یا دو ساعت گذشت و حمیدرضا در تنهایی، مچاله‌ شده در تاریکی چشمش و خونی که لباسش را رنگین کرده بود، گوشه دست‌شویی به آن‌ صداها گوش می‌داد تا بالاخره فضا آرام گرفت و صداهای آشنا به گوش رسیدند. حمیدرضا در را باز کرد، قدم نخست را که برداشت، از هوش رفت و بر زمین افتاد. 

 

هفته‌های بی‌خوابی؛ چشمی که تخلیه نشد  

دوستان حمیدرضا او را پیدا کردند و به درمانگاه رساندند. به آن‌ها گفتند که حمیدرضا را به بیمارستانی با تخصص چشم برسانند. همان شب حمیدرضا بستری شد و فردای آن روز، مورد جراحی قرار گرفت. ساچمه‌ها کره چشم را شکافته و تعدادی هم در پیشانی‌ او مانده بودند. همه ساچمه‌ها خارج شدند به جز یکی از آن‌ها که تا همیشه پشت کره چشم حمیدرضا باقی خواهد ماند. 

بعد از چند روز بستری شدن، پزشک به سراغ او رفت و گفت: «مرخص هستی.» 

دکتر در پاسخ سوال به حمیدرضا که اصرار داشت بداند آیا بینایی‌ او برمی‌گردد یا نه، در میان آن ترومای وحشتناک، پاسخ داده بود: «کور شدی، تمام شد! این هم تاوان اغتشاش است.» 

اگرچه در میان روایت‌های آسیب‌دیدگان از ناحیه چشم، بسیاری از آن‌ها با حمایت کادر درمان مواجه شده‌اند اما هستند افرادی که با پزشکانی برخورد داشته‌اند که به جای درمان، نمک بر زخم‌شان پاشیده‌‌اند. 

حمیدرضا به دنبال امیدی برای بازیابی بینایی‌ خود، به سه پزشک متخصص هم مراجعه کرد اما همه آن‌ها گفتند میزان آسیب‌دیدگی شبکیه چشم او به قدری است که امیدی به بازگشت نور نیست. 

چشم چپ حمیدرضا برای همیشه در تاریکی فرو رفت، اگرچه هم‌چنان کره چشم را برایش حفظ کرده‌اند و تخلیه نشده است. اما پلک چشم او افتادگی دارد و حالا به دوربین که نگاه می‌کند و لبخند می‌زند، یک چشمش یادآور آن روز وحشت است. 

چشم‌هایش؛ حمیدرضا پناهی: گل رزی جلوی تفنگ‌ها

حمیدرضا برای دو هفته نتوانست بخوابد. تصویر و صداهای دقایقی که در دست‌شویی، تنها در خود فرو رفته بود، هم‌چنان مقابل ذهنش هستند و صداهایی را که می‌شنید، او را همراهی می‌کنند. بعضی از صداها آشنا بودند. صاحبان صداها را که مقابل سرکوبگران التماس می‌کردند، می‌شناسد. 

حالا بعد از گذشت چهار ماه، می‌خوابد اما کابوس‌هایش هم‌چنان او را همراهی می‌کنند. 

در کنار تمام آ‌ن‌چه بر حمیدرضا گذشت، آزارگری نیروهای بسیجی محل وجه دیگری از زندگی را به رخ او کشید. آزارگری‌های آن‌ها باعث شد که او هرچه داشت و نداشت را رها کند و برود. 

کارش را رها کرد، خانه را ترک گفت و هرچه داشت را فروخت و به محله‌ای دیگر رفت تا از آزار نیروهای بسیجی که او را از قبل می‌شناختند و چشمش را هم نشانه‌ای برای آزار بیشتر می‌دیدند، در امان باشد. حالا هم هر وقت می‌خواهد مادرش را ببیند، نیمه‌های شب به خانه‌‌شان سر می‌زند و قبل از سپیده صبح، محله را ترک می‌کند. 

 

کودک‌بسیجی‌ها

یکی از نزدیکان حمیدرضا که طی ماه‌های اخیر همراه تنهایی‌های او بوده است، می‌گوید در آن روز واقعه، کودک‌بسیجی‌ها جزو نیروهای سرکوب بودند؛ همان کودکانی که بارها درباره استفاده ابزاری جمهوری اسلامی از آن‌ها گفته شده است. 

او می‌گوید: «می‌دانیم چه کسی به چشم حمیدرضا شلیک کرد. احتمالا هنوز ۱۸ ساله‌ هم نشده است.» 

استفاده ابزاری از کودکان به عنوان نیروهای سرکوب مساله تازه‌ای نیست اما در اعتراضات ۱۴۰۱ مستندات بسیاری از این اقدام جمهوری اسلامی وجود دارد. «ایران‌وایر» در گزارشی مفصل به این مساله پرداخته است؛ کودکانی که به جای دفتر و قلم، اسلحه به آن‌ها داده شده است تا انسان بکشند و کور کنند. 

سرنوشت آن کودک بسیجی چه خواهد شد؟ آیا او هم مثل حمیدرضا، شب‌های خود را به کابوس کور کردن هم‌محله‌ای‌ خود می‌گذراند؟ تکلیف کودکی از دست رفته او چه خواهد بود؟ 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

اخبار

رایزنی اسرائیل و آلمان درباره مقابله با تهدیدات جمهوری اسلامی

۲۵ اسفند ۱۴۰۱
خواندن در ۱ دقیقه
رایزنی اسرائیل و آلمان درباره مقابله با تهدیدات جمهوری اسلامی