close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
صفحه‌های ویژه

دادگاه حمید نوری؛ رسول رضاییان و عاشقانه‌‌ای در بطن انقلاب

۳۰ شهریور ۱۴۰۰
آیدا قجر
خواندن در ۱۲ دقیقه
رسول رضاییان درشهریور ۱۳۶۷ وقتی حکم حبس داشت و نه اعدام، در زندان «گوهردشت» به دار آویخته شد و در «خاوران» آرام گرفت.
رسول رضاییان درشهریور ۱۳۶۷ وقتی حکم حبس داشت و نه اعدام، در زندان «گوهردشت» به دار آویخته شد و در «خاوران» آرام گرفت.
قاب عکس رسول رضاییان در خاوران
قاب عکس رسول رضاییان در خاوران

دادگاه «حمید نوری»، شکنجه‌گر و دادیار زندان در تابستان ۱۳۶۷ هم‌چنان برقرار است. شاهدان و شاکیان یکی پس از دیگری مقابل قضات و دادستان و چشم در چشم حمید نوری می‌ایستند و روایت می‌کنند که چه‌ طور شکنجه و طناب‌های دار مقابل‌شان جابه‌جا می‌شده‌اند. البته در آن زمان نام متهم، «حمید عباسی» بود. 

اما جان‌ به در برده‌ها و خانواده‌های اعدام‌ شده‌هایی که هم‌چنان در ایران زندگی می‌کنند، نمی‌توانند در دادگاه حاضر شوند؛ هرچند سراپا منتظرند تا بلکه عدالت روی دیگر خود را به آن‌ها نشان دهد؛ همان رویی که تاکنون از زندگی‌شان دریغ شده است. 

در ادامه مجموعه گزارش‌های «ایران‌وایر» از قربانیان کشتار ۱۳۶۷، قرار است دو پرونده را تا به انتهای دادگاه حمید نوری دنبال کنیم. پیش‌تر، دو گزارش از «سیامک طوبایی» نوشته‌ایم که چه‌طور از جمله ناپدیدشدگان آن دهه زجر و کشتار شد و چه بر خانواده‌اش گذشت و می‌گذرد. حالا به ایران می‌رویم و در این مجموعه، پرونده «رسول رضاییان» و «هما»، همسرش را مرور می‌کنیم. 

هما زنی است که خودش هم زندانی شد و یک ماه و نیم پس از آزادی، همسرش را که حکم خود را می‌گذراند، در کشتار ۱۳۶۷ از دست داد. در نخستین بخش از این مجموعه، به نقل از هما، در کنار شکل‌گیری رابطه آن‌ها، به جریان‌ سیاسی چپ می‌پردازیم که دمادم انقلاب در باورها و منش‌هایش ترک‌هایی ایجاد شد و در نهایت، با انقلاب ۱۳۵۷ و قدرت‌گیری روحانیون، به قول خودش، سیلی خورد. 

***

«اگرچه ما نمی‌توانیم آن‌جا [دادگاه حمید نوری] باشیم اما دل و روح‌مان با شما و امیدمان به کشف حقیقت است.» 

این جمله را هما در حالی‌ که بغض به گلویش چنگ انداخته بود و صدایش می‌لرزید، بیان کرد. جلوی دادگاه نوری، تصاویر کشته‌های آن دهه خون و وحشت بالا رفته بودند و دل هما هم بی‌قرار می‌تپید. انگار که همان روزهای سیاسی شدنش، غلتیدنش در عشق، زندان، شکنجه، فرزندانش، ملاقات‌ها، آزادی و اعدام از جلوی چشمانش مثل فیلم می‌گذشتند. 

رسول رضاییان و هما از هواداران «چریک‌های فدایی خلق ایران» بودند که یک سال پیش از انقلاب با هم آشنا و به هم علاقه‌مند شدند و در روزهای ملتهب انقلاب ۱۳۵۷ ازدواج کردند و بچه‌دار شدند اما هر دو آن‌ها را مهر ۱۳۶۳ دستگیر کردند.

رسول رضاییان به هفت سال و هما به سه سال زندان محکوم شد. تیر ۱۳۶۷ بود که هما از زندان آزاد شد و انتظار آزادی رسول را می‌کشید اما همسرش درست دو ماه پس از آزادی او، وقتی حکم حبس داشت و نه اعدام، در زندان «گوهردشت» به دار آویخته شد و در «خاوران» آرام گرفت. 

این روزها، یعنی از ۱۰ آگوست سال جاری میلادی [۱۹ مرداد ۱۴۰۰]، حمید نوری که در آن سال‌ها دادیار زندان گوهردشت بود، در دادگاه استکهلم محاکمه می‌شود. او متهم به «جنایت جنگی» و «قتل عمد» در کشتار تابستان ۱۳۶۷ است. در روایت‌هایی که تاکنون منتشر شده‌اند و شاهدان و شاکیان در دادگاه بیان کرده‌اند، حمید نوری زندانیان را مورد ضرب و شتم قرار می‌داد و نام آن‌ها را می‌خواند، دست‌شان را در حالی‌ که چشم‌بند به چشم داشتند، می‌گرفت و مقابل «هیات مرگ» می‌برد. نوری زندانیان سیاسی محکوم به اعدام را پای دار می‌کشاند، حلقه دار بر گردن‌شان می‌انداخت و به تماشا می‌ایستاد و رقص‌کنان در «راهروی مرگ» شیرینی پخش می‌کرد برای ریختن خون دگراندیشان. 

رسول رضاییان یکی از همان زندانیان سیاسی است که در کشتار ۱۳۶۷، نوری و «محمد مقیسه» [ناصریان]، دیگر دادیار زندان گوهردشت دستانش را گرفتند و به دار آویختند. همسر او، هما در ایران زندگی می‌کند و اگرچه نمی‌تواند در محاکمه یکی از قاتلان همسرش حضور یابد اما سال‌ها است که گل‌های سرخ رز را در دست می‌گیرد، قدم به خاوران می‌گذارد و در آن برهوت خونین، ادای احترام و عشق می‌کند. 

در مجموعه گزارش‌هایی که از زندگی و زندان رسول و هما منتشر خواهیم کرد، قدم به قدم با آن‌ها همراه می‌شویم، از آشنایی آن‌ها شروع می‌کنیم، زندگی‌شان را ورق می‌زنیم، با آن‌ها قدم به زندان می‌گذاریم و پرونده یکی از هزاران اعدام شده ۱۳۶۷ را به روایت همسرش مرور می‌کنیم. 

آن‌چه تلاش داریم در این مجموعه عنوان کنیم، نه فقط روایت زندان و اعدام بلکه حکایت زندگی یک خانواده است که بازمانده‌ای از آن سال‌های وحشت، در حفظ خاوران و یاد آن‌ همه جان جوان به خون غلتیده، ایستادگی کرده است. 

در نخستین بخش، در ملغمه‌ای از روایت تاریخ روزگار پیش از انقلاب، پرده از عاشقانه‌ای برمی‌داریم که میان نیروهای سیاسی آن زمان، «تابو» بود. 

پس به سال ۱۳۵۶ برگردیم که در فضایی ملتهب، «محمدرضا پهلوی»، شاه ایران در پی فشارهای بین‌المللی و داخلی، ناچار شده بود فضای سیاسی را کمی باز کند و دانشگاه‌ها به مقر فعالیت‌های سیاسی تبدیل شده بودند. حتی زندانیانی که آزاد می‌شدند، مستقیم جلوی «دانشگاه تهران» می‌رفتند تا به خیل فعالان سیاسی بپیوندند. راهپیمایی‌ها از دانشگاه تهران آغاز می‌شدند و گروه‌های فعال از همان‌جا معترضان را سازمان‌دهی می‌کردند. خیابان‌ها مملو از جمعیت می‌شدند و انگار سراسر ایران زیر قدم‌های معترضان فتح می‌شد. 

در همان سال بود که هما وارد دانشگاه شد تا در رشته تاریخ تحصیل کند. ۲۰ ساله بود و رسول هم پنج سال از او بزرگ‌تر، در همان دانشگاه درس می‌خواند. از همان زمان، هر دو از هواداران «چریک‌های فدایی خلق» بودند. آشنایی آن‌ها در قرارهای کوه‌نوردی شکل گرفت. برای بسیاری از مبارزان، عشق از فعالیت‌ سیاسی جدا بود تا سدی مقابل راه‌شان ایجاد نشود. آن‌ها قرار بود فدای آرمان‌های‌ خود شوند؛ همان آرمان‌هایی که پس از انقلاب به رنگ خون هزاران تن درآمد. 

قرارهای کوه‌نوردی از جمله تمرین‌های مبارزان سیاسی بود. باید بدن‌شان ورزیده می‌شد تا بتوانند طاقت بیاورند؛ هم در عملیات‌های چریکی و هم زیر شکنجه‌های احتمالی که گروهی از آن‌ها در زندان‌های شاه تجربه کرده بودند. 

میان بسیاری معروف است که «حمید اشرف»، از رهبران سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران که در تیر ۱۳۵۵ کشته شد، روزانه هزار تا پشت‌پا می‌زد تا عضلات قوی داشته باشد. 

شاید عنوان «ازدواج‌های تشکیلاتی» را شنیده باشید. بسیاری از عشق‌ها و ازدواج‌ها میان مبارزان سیاسی آن زمان، تشکیلاتی شکل می‌گرفتند تا بتوانند در آرمان و مسیر، هم‌دیگر را پوشش دهند. اگرچه افراد سیاسی، شخصیت‌های خاص در خانواده‌های خود بودند که گاه پذیرفته هم نمی‌شدند یا برای جا انداختن باورهای خود، مدت‌ها تلاش می‌کردند تا خانواده‌ها آن‌ها را بپذیرند. 

هما هم تلاش‌ها کرد تا خانواده‌اش شخصیت «انقلابی» او را بپذیرد. نه جهیزیه‌ای داشت، نه جشن آن‌چنانی بلکه می‌خواستند با دو حلقه طلایی قدم به اتاقی بگذارند که قرارگاه عاشقانه‌هایشان در بطن انقلاب باشد. 

هما و رسول اما در دورانی آشنا و عاشق شدند که به روایت هما، در باورهای نیروهای چپ ترک ایجاد شده بود؛ همان سال ۱۳۵۶ که برخی از نیروهای سیاسی به این نتیجه رسیده بودند که مبارزه مسلحانه نمی‌تواند مردم را جذب کند: «انقلاب ۱۳۵۷ و روی کار آمدن خمینی، سیلی محکمی در گوش چپ‌ها بود. پیش از انقلاب، شاه ارتباط‌های سیاسی، به ویژه نیروهای چپ را با توده‌های مردم قطع کرده بود. مناطق جنوبی شهرهای بزرگ، کارخانه‌ها و برخی روستاها در رصد ساواک قرار داشتند. برای همین بود که نیروهای سیاسی از دانشگاه‌ها عضوگیری می‌کردند و برای همین باورهای کمونیستی هم میان روشن‌فکران باقی ماند و در دل توده مردم راه پیدا نکرد. بعدتر، در راهپیمایی‌های پیش از انقلاب، بسیاری از توده‌های مردم علیه نیروهای چپ برخاسته بودند، در حالی‌ که نفوذ روحانیت از طریق مساجد در روستاها و دل مردم سازمان‌دهی می‌شد. مجاهدین هم به خاطر رویکرد مذهبی، بیش از سایر گروه‌های سیاسی توانسته بودند به توده‌ها راه پیدا کنند.» 

روایت‌های مبارزان سیاسی آن زمان یک طرف، ویدیوهایی که از تظاهرات‌های ماه‌های منتهی به انقلاب ۱۳۵۷ منتشر می‌شود از طرف دیگر بیان‌گر همین واقعیت هستند. بحث‌ها به شدت در میان تظاهرکنندگان اوج می‌گرفتند. نیروهای مبارز سیاسی چپ که عموما از فداییان بودند، به بحث برمی‌خاستند و انگار با مردمی که علیه شاه شعار می‌دادند، فاصله چشم‌گیری داشتند. از طرف دیگر، نیروهای مدافع «روح‌الله خمینی»، رهبر وقت انقلاب هم در گوشه و کنار، خود را جدا از کمونیست‌ها تعریف می‌کردند و منتظر رهبر رویایی‌ آن‌ها بودند؛ بحث‌ها و حرف‌هایی که هنوز بعد از ۴۳ سال، هم‌چنان پابرجا اما تکراری مانده‌اند. 

هما و رسول در همان روزها یک‌دیگر را پیدا کردند؛ فارغ از این خیال که در پی انقلاب ۱۳۵۷، روحانیون سر کار می‌آیند و هر آن‌ که مخالف و معترض است، قلع و قمع می‌کنند. روحانیت سیاست حذف را از همکاران رژیم شاه و بعد از لیبرال‌ها و «نهضت آزادی» که همراهش بود، شروع کرد و تا کشتار ۱۳۶۷ پیش رفت؛ روشی که هم‌چنان در نظام حاکم بر ایران پابرجا است.

هما می‌گوید: «در آن زمان، بچه‌های چریک و حتی مجاهد فکر می‌کردند برای مبارزه با رژیم، موتور کوچکی هستند که باید سختی کشیده و قوی شده باشند و ازدواج هم نکنند تا بتوانند جان خود را فدای انقلاب کنند. نیروهای چپ بر این باور بودند که اگر این موتور کوچک خوب عمل کند، آن موتور بزرگ، یعنی مردم را می‌توان در همین راستا به حرکت درآورد. سیلی محکم، یعنی در باور، راه مبارزه و شیوه زندگی نیروهای سیاسی به مرور ترک به وجود آمد و این هم ناشی از برداشته شدن استبداد عمیق شاه و عرض اندام نیروهای دیگر، از جمله روحانیت بود. چهره واقعی انقلاب را همان موقع دیدیم اما هنوز بسیاری امیدوار بودند.» 

هما که در تظاهرات‌های ماه‌های پیش از انقلاب حضور داشت، می‌گوید: «نیروهای چپ هم کنار همه مردم برای تحت شعاع قرار دادن آن‌ها وارد می‌شدند. وارد تظاهراتی شدم که هادی غفاری [عضو شورای مرکزی مجمع نیروهای خط امام و از متهمان دست داشتن در قتل سران رژیم شاه در دوران پس از انقلاب] با عبای خفاشی روی وانت ایستاده بود. من هم روسری شالی انداخته بودم و موهایم معلوم بود. خود من هم شعارهای آن‌ها را تکرار می‌کردم که نصر من‌الله و فتح‌الغریب. اما زنان در تظاهرات به من می‌گفتند که اول برو حجابت را درست کن و بعد سمت ما بیا! از همان موقع مشخص بود که نیروهای مذهبی می‌خواستند ما در تظاهرات‌هایشان باشیم اما با شکل و شمایل آن‌ها. ما متوجه نبودیم که نمی‌توانیم میان توده مردم نفوذ کنیم.»  

از مهر ۱۳۵۷ تا بهمن ۱۳۵۷ تمام ایران تظاهرات بود. شکاف بین نیروهای سیاسی پیش آمده بود اما انگار فرصتی برای بازسازی وجود نداشت. روحانیت همه را گرفتار کرده بود و همه‌چیز را تعیین می‌کرد: «خود من انتقاد بسیاری به خودمان دارم. خمینی ۱۵ سال پیش کتاب ولایت فقیه را نوشته و حکومت‌داری را از دید خودش کامل توضیح داده بود. او به ارکان دین توجه داشت، نه به مساله‌های مردم. اما ما نه این کتاب را خوانده بودیم و نه از وجود چنین شخصی اطلاع داشتیم. توده‌ای‌ها و برخی گروه‌های چپ هم به خاطر ضدیت با امریکا، کنار روحانیت قرار گرفتند.» 

هما به خاطراتش با رسول برمی‌گردد؛ مردی که پدر دو فرزندش است اما مدت کوتاهی با هم زندگی کردند، زندانی شدند و پس از سال‌ها طاقت آوردن زیر شکنجه‌های سهمگین آن دهه، به دار آویخته شد. او هنگام روایت خاطراتش، گاه می‌خندد و گاه بغض می‌کند اما وقتی روایت به فرزندان‌شان می‌رسد، به سختی کلماتی را می‌گوید: «باید بتوانم روی تجربه پر از سختی این کودکان در خانواده‌ها تمرکز بیشتری کنم؛ کاری که تا به حال کم‌تر شده است. شاید وقتی دیگر...» 

خاطره‌اش نقب می‌زند به مرداد ۱۳۵۷ که هنوز دوران زندگی مشترک‌شان شروع نشده بود: «رسول یک خانه در خیابان کارون تهران داشت که پاتوق دوستان دانشکده بود. کتاب می‌خواندند و برای فعالیت‌های‌شان طرح‌ می‌ریختند؛ خانه‌ای مستقل که خانه تیمی نبود و اجاره کرده بود. پیش‌تر بسیاری از آشنایی‌ها و علاقه‌مندی‌ها در خانه‌های تیمی شکل می‌گرفتند. نیروهای چپ اگر در خانه‌های تیمی بودند، ازدواج تشکیلاتی می‌کردند. برای آن‌ که بتوانند خانه‌ای اجاره کنند، زن و شوهر می‌شدند تا قول‌نامه جور کنند؛ حتی اگر عشق و علاقه‌ای به هم نداشتند. در سال ۱۳۵۶ اما خانه‌های تیمی به آن شکل وجود نداشتند و بچه‌ها در فعالیت‌هایی مثل کوه‌نوردی و گعده‌ها، به هم علاقه‌مند می‌شدند. من به اسم کوه‌نوردی به خانه رسول می‌رفتم. به خانواده‌ام می‌گفتم دو هفته برای کوه‌نوردی نیستم اما به خانه او می‌رفتم؛ با هم زندگی می‌کردیم، کتاب می‌خواندیم و سینما می‌رفتیم. یک‌بار یکی از بچه‌های دانشکده به خانه‌اش آمد و رسول نمی‌خواست کسی از رابطه ما که خارج از فعالیت‌های دانشکده بود، خبردار شود. من را لای پتوها و رختخواب‌ها پنهان کرد اما دوست‌مان بنای رفتن نداشت. من پنج، شش ساعت لای پتو بودم. از بس فضا جدی بود، جرات نداشتم از آن‌جا خارج شوم.» 

هما می‌خندد وقتی آن پنج، شش ساعت را مرور می‌کند؛ انگار که دلش غنج می‌رود به عشق آن روزگار ملتهب. با همان حس و حال ادامه می‌دهد: «بچه‌ها به رسول می‌گفتند دیگر مثل قبل نیستی. رسول هدایت تیم‌های ۴۰ نفره را برای کوه‌نوردی برعهده داشت و آموزش می‌داد. اما به من علاقه‌مند شده بود و دیگر مثل قبل مسوولیت قبول نمی‌کرد. می‌گفت خسته شده است و بقیه این کار را انجام دهند تا ما با هم باشیم. تغییر در باورهایی که می‌گویم، همین مثال‌ها است.» 

آن‌ها کنار هم عاشقی را در فعالیت‌های سیاسی آمیخته بودند و به تظاهرات‌ها می‌رفتند، در جلسات فکری شرکت می‌کردند و به بحث می‌نشستند. همان اواخر سال ۱۳۵۷ ازدواج کردند: «ازدواج ما هم بر اساس باورهای مبارزان چپ بود؛ پدرم گفت برای‌تان خانه بگیرم، گفتم نه؛ نه عروسی می‌خواهم و نه هیچ چیز دیگری. ما فقط دو تا حلقه خریدیم. تصور ما برای خانواده‌ها و جامعه عجیب بود. آن‌چه ما فکر می‌کردیم، از جامعه جدا بود. ما انقلابی‌هایی بودیم برای خودمان. انگشتر دست هم کردیم و بعد رسول را به خانواده‌ام معرفی کردم. میهمانی کوچکی گرفتیم، غذایی خوردیم و تمام! فردای آن شب هم رفتیم یک جایی را اجاره کردیم و زندگی‌مان شروع شد.»

هما عشق آن روزگار را در میان باورهای سیاسی نیروهای مبارز چنین توصیف می‌کند: «وقتی آن‌قدر آرمان‌گرا باشی، مفهوم عشق زمینی را نمی‌شناسی. انگار آفریده شده بودیم تا زندگی بقیه را تغییر دهیم. عشق آن تعریف را داشت. اما عشق به انسانی دیگر، هم‌دلی است و دنیا را می‌توان از دریچه آن نگریست. رشد می‌خواهد. آدم‌های خیلی عاشق، باید تجربیات ملموس و ارزش‌های مشترکی با هم داشته باشند. من و رسول هم‌نوا و هم‌مسیر بودیم. آدم بسیار خوبی بود. در آن زمان که آن باورهای خشک با فضای باز سیاسی کوتاه‌مدت ترک می‌خورد و بسیاری از ما فهمیده بودیم که آرمان‌های‌مان در دل توده مردم جایی ندارند، به هم علاقه‌مند شدیم؛ هرچند نمی‌دانستیم از زندگی چه می‌خواهیم. یک جور فدا شدن برای تغییر زندگی مردم، ما را دنبال می‌کرد.»

شور و شعور، متفاوت از قبل در هم می‌آمیخت و انقلاب روی دیگر خود را نشان نیروهای مبارز می‌داد. نیروهای مبارز قرار بود برای رهایی از ستم شاه، به آرمان‌کده‌ای برسند که برابری طبقاتی در آن حرف اول را کنار عدم وابستگی به امریکا بزند. اما همان آزادی‌های اندک و داخل توده مردم شدن برای برخی از نیروهای سیاسی آن زمان، وجه دیگری از واقعیت داشت که با ضعف‌های خود مواجه می‌شدند. هرچند که به خیال هم نمی‌راندند که گروه گروه به جوخه اعدام سپرده شوند. اگرچه اعدام‌ها و قتل‌عام‌ها، از عاملان رژیم شاه تا گروه‌های اتنیکی، از جمله کُردها و ترکمن‌ها و بهاییان شروع اما به سیاسیون کشیده شد و نیروهایی را که مسلحانه اقدام می‌کردند با محوریت مجاهدین خلق در برگرفت و در نهایت به چپ‌کشی انجامید. 

روی کار آمدن روحانیت، آغاز دهه ۶۰ شد؛ دهه‌ دستگیری، شکنجه، اعدام و جنگ که زندگی هما و رسول و دو فرزندشان را برای همیشه تغییر داد. انقلاب فرهنگی، سرخوردگی روشن‌فکران، روند دستگیری هما و رسول، ملاقات ناگهانی سه ساعته با همسری که بدنش از شکنجه کبود شده بود، انفرادی و زندان زنان، سرنوشت فرزندان‌ و... بخش‌های دیگر از مجموعه گزارش‌ها درباره این زندگی را به تصویر خواهند کشید؛ آن‌چه با انقلاب ۱۳۵۷ از عشق به خون نشست و این روزها حمید نوری برایش در استکهلم محاکمه می‌شود. 

این روایت ادامه دارد... 

ثبت نظر

گزارش

رشد اقتصادی در بهار ۱۴۰۰؛ دو روایت متفاوت از دو مرجع آماری

۳۰ شهریور ۱۴۰۰
بهرام خدابنده
خواندن در ۷ دقیقه
رشد اقتصادی در بهار ۱۴۰۰؛ دو روایت متفاوت از دو مرجع آماری