«سعیده فتحی»، روزنامهنگار ورزشی، عصر یکشنبه ۲۴مهر۱۴۰۱ در خانهاش در تهران بازداشت شد. او یکی از خبرنگاران شناخته شده ورزشی ایران بود که در هفتههای ابتدایی اعتراضات سراسری در ایران، توسط نیروهای امنیتی و در خانهاش به جرم خبرنگاری بازداشت میشد.
«نیلوفر حامدی»، «آریا جعفری»، «احسان پیربرناش»، «مهدی امیرپور» و «مهدی سوفالی»، از جمله خبرنگاران و عکاسان ورزشی بودند که در آن بازه زمانی، بازداشت شده بودند.
سعیده فتحی که از فروردین سال ۱۴۰۱ در وین، پایتخت اتریش زندگی میکرد، برای دیدار با خانوادهاش به ایران رفته بود. او که پس از آزادی، دوباره به وین بازگشت، در گفتوگو با «ایرانوایر»، از چگونگی و چرایی بازداشت شدنش در ایران، و بخشهایی از آنچه در زندان تحمل کرده است، میگوید.
***
میخواهم به ۲۴مهر۱۴۰۱ برگردم. ساعت حوالی ۱۴ بهوقت ایران، من برای تو نوشتم «بلند شو بیا» و تو در پاسخ به من نوشتی «پای آمدن ندارم.» پرسیدم «به خاطر ایران؟»، گفتی «بله» و بعد از آن دیگر پیامهای من دیده نشد.
- فکر کنم چند ساعت بعد از آن پیامهایی که بین ما رد و بدل شد، ریختند داخل خانه ما. شش یا هفت مرد قوی هیکل و یک خانم. یکی از آنها دوربین داشت و فیلمبرداری میکرد. آمدند، خانه را گشتند و به مادرم گفتند دخترت را دو ساعت میبریم و دو ساعت دیگر برمیگردیم. اما خب این دو ساعت دو ماه طول کشید. لابلای همین پیامهایی که بین ما رد و بدل میشد، من یک پست هم برای نیلوفر گذاشته بودم؛ ابراز نگرانی کرده بودم چون یک شب قبل از آن، آتشسوزی اوین اتفاق افتاد. در حقیقت پیامهای من و تو هم بهخاطر همان اتفاقات شب قبل در اوین بود. فکر میکنم دو ساعت بعد از آخرین پستی که برای نیلوفر حامدی منتشر کردم، آمدند و من را بردند.
وقتی وارد خانهتان شدند، تو را سوار ماشین کردند و بردند، فکر میکردی دقیقا به چه جرمی بازداشت شدی؟
من هیچ تصوری از اینکه قرار است اینها روزی سراغ من بیایند نداشتم. وقتی در زدند، خودم در خانه را باز کردم. پرسیدند اینجا منزل چه کسی است؟ گفتم فتحی. پرسیدند اسم شما چیست؟ گفتم سعیده. گفتند خودش است، بگیریدش، بگیریدش. من زدم زیر خنده. در را گرفته بودم و میگفتم خب برای چی؟ بهحدی شوکه شده بودم که فقط میخندیدم. میگفتم مگر حکم دارید؟ گفتند بله حکم هم داریم و من میخندیدم. تا روز آخر، بازجو به من میگفت چرا وقتی آمدند تو را ببرند میخندیدی؟ میگفتم چون نمیدانم اصلا چرا باید سراغ من میآمدید.
وقتی در ایران بازداشت شدی، کمتر از یک ماه بود که به ایران رفته بودی. حضور اولیهات در اتریش هم دلایل سیاسی نداشت، پناهنده هم نبودی. پس احتمالا دغدغهای هم برای اینکه به ایران برگردی نداشتی.
من ازدواج کردم و به اتریش آمدم. بعد از شش ماه دلم تنگ شد و به همسرم گفتم باید به ایران برگردم. این را از قبل با هم صحبت کرده بودیم که میخواهم هر زمان دلم تنگ شد، برای مدتی برگردم ایران. یک بحث دلتنگی بود، یک بحث هم هدفی که داشتم. من مدتها بود به ساخت ویدیو و مستندهایی در مورد ورزش زنان و ورزشکاران زن در ایران فکر میکردم. وقتی برگشتم ایران، گفتم که حالا که دوباره در ایران هستم، انجامش میدهم. هیچ وقت تصور نمیکردم قرار است وارد چنین سفر پرماجرا، پر استرس و غمانگیزی شوم.
در حقیقت تو میخواستی مستندهایی در مورد ورزشکاران زن در ایران بسازی.
یک مستند نبود. در حقیقت من میخواستم زندگی چند ورزشکار زن ایرانی را به تصویر بکشم. این از شانس من بود که بهمحض شروع شدن کارمان، اعتراضات سراسری در ایران آغاز شد. من در همان مقطع زمانی هم به کارم ادامه میدادم. نگاه میکردم چه روزهایی فراخوانهای اعتراضی نیست و همان روزها برای فیلمبرداری، با بچههای ورزشکار قرار میگذاشتم. گویا نیروهای امنیتی هم فهمیده بودند. برایشان این سوال شده بود که من این مستندها را برای کجا تهیه میکنم. در حالی که این مستندها، کاملا یک کار دلی بود و من میخواستم در یک صفحه توییتری، مصاحبهها و گزارشهایم را منتشر کنم. ما زنان ورزشینویس و آن زنان ورزشکار، هیچ وقت نتوانستیم در ایران گزارش، تصویری درست و کاملی داشته باشیم.
یکی از این گزارشها هم قرار بود برایت دردسرساز شود.
بله. قرار بود با «نورا نراقی»، دختر موتورسوار ایرانی مصاحبه کنم. دقیقا قرار مصاحبهام با نورا هم فردای روزی بود که بازداشت شدم. بعدها در بازجوییها به من میگفتند شانس آوردی که قبل از آن مصاحبه بازداشتت کردیم.
چون نورا نراقی و خانوادهاش بهایی هستند.
دقیقا. مادرش هم در سالهای اخیر مشکلاتی در این زمینه داشت.
میدانم که رابطه فوقالعاده صمیمانه و قدیمی با نیلوفر حامدی داشتی. سالها کنار هم ماموریت رفتید، سالها با هم تجربیات مشترک در رسانهها داشتید. در تمام روزهایی که اعتراضات آغاز شد و نیلوفر حامدی را بازداشت کردند، تا روزی که بازداشت شدی، برایش بیتابی میکردی. در اوین، موفق شدی نیلوفر را ببینی؟
- متاسفانه نه. از لحظه اولی که وارد زندان شدم، از همه میپرسیدم بعد از آتشسوزی حال بچهها خوب است؟ دخترها خوب هستند؟ اسم نمیبردم، اما از همه میپرسیدم. وقتی لباسهای جدید را دادند، زندانبان گفت حالا که نگرانی، بیا برو خودت دخترها را ببین. بعد که رفتم داخل و به قول بچههای زندان، آمدند استقبالم، گفتند نیلوفر را دیدهاند و حالش خوب است. تازه آنجا بود که فهمیدم خودم در زندان هستم.
در جریان بازجوییها، هیچوقت پیش آمد که از بازجو بپرسی چرا یک خبرنگار ورزشی، بدون سابقه کیفری باید اینجا در زندان اوین جلوی شما نشسته باشد؟
چرا خیلی زیاد. من میگفتم چرا باید اینجا باشم؟ بعد در جواب من میگفتند شما سرمایه مملکت هستید. پرسیدم چرا باید به قول شما «سرمایه مملکت» الان در زندان روبهروی شما نشسته باشد؟ میگفتند چه اشکالی دارد؟ شما خبرنگاری و این هم یک تجربه جدید است. آنها بیشتر گوش میدادند و واقعا جوابی یا نظر خاصی هم نداشتند.
در نهایت، بعد از همه بازجوییها و سوال و جوابها، فهمیدی چرا بازداشت شدی؟
واقعیتش نه. به من گفتند برای ساخت مستند باید مجوز میگرفتی. در حالی که اصلا ساخت چنین مستندهایی در ورزش، هیچوقت نیاز به مجوز نداشت. یعنی شما میخواهی با یک ورزشکار حرف بزنی باید مجوز بگیری و در غیر این صورت باید بازداشت شوی؟ اتهاماتی که برای من نوشته بودند، یکی اجتماع و تبانی علیه نظام بود؛ اما برای این اتهام هیچ مدرکی به من ارائه نمیکردند. مثلا میگفتند تو با رسانههای خارج از ایران همکاری میکنی. من هیچ همکاری با رسانههای خارج از ایران نداشتم و حتی به خودت میگفتم چون میخواهم به ایران بروم و برگردم، تمایلی به همکاری کردن با رسانههای خارج از کشور ندارم. در نهایت واقعا نفهمیدم چرا باید دو ماه در اوین بمانم.
قبل از شروع جامجهانی، برنامهریزیهای زیادی برای بازیهای تیم ملی داشتی. آن روزها، قبل از همه این اتفاقات، تیم ملی واقعا برای مردم برای همه ما، «تیم ملی» بود. تو قبل از شروع بازیها بازداشت شدی. وقتی جام شروع شد، روز بازی ایران و انگلیس، باورت میشد که داری این بازیها را در زندان تماشا میکنی؟
خب من بازیها را ندیدم، دلیلش را میگویم. اما روز بازی ایران و انگلیس سختترین روز من در اوین بود. ما روزهای سخت زیادی داشتیم. مثلا روزهای بازجویی و بعد روزی که در یک اتاق دو متر در چهار متر، هشت نفر را مینشاندند تا تکلیفشان روشن شود. اما بازی ایران و انگلیس از سختترین روزهای ما بود. آن روز من شکستم. تا آن روز هیچوقت به آن شکل گریه نمیکردم. دخترها همیشه سعی میکردند قوی باشند و بههم روحیه بدهند. اگر گریه یا اشکی هم بود، در خفا و بدون اینکه کسی ببیند اشک میریختیم که بقیه نشکنند. من آن روز گفتم میخواهم بازی را ببینم یا لااقل گزارش بازی را از رادیو بشنویم. آن قدر اصرار کردم که مسوول بند ما به اتاق بغلی که تلویزیون داشت گفت صدا را زیاد کنید که بقیه دخترها هم بشنوند. من و بچهها گوشمان را گذاشته بودیم کنار دیوار که صدای گزارشگر را بشنویم. دقیقههای اول بازی که گزارشگر داشت در مورد بازیکنان حرف میزد، من یک لحظه با خودم فکر کردم چرا باید اینجا باشم؟ (گریهاش میگیرد) هنوز که یادم میافتد، حالم بد میشود. آن روز با خودم میگفتم من خبرنگار با بیست سال سابقه کار، باید در ورزشگاه بازی را ببینم نه اینکه در زندان گوشم را به دیوار بچسبانم. با خودم میگفتم چقدر من برنامه داشتم؟ من که گریه کردم، همه بچهها زدند زیر گریه. از یک طرف تیم شش گل خورد، از یک طرف حال ما خراب بود. من خاطره آن روز را روی دیوار نوشتم. نمیدانم هنوز هم آن دیوار نوشته هست سرجایش یا نه.
بازی با ولز هم حتی امکانش وجود نداشت که تلویزیون داشته باشید.
وضعیت بدتر شد. بازی دوم با ولز را هم شنیدیم. اما بازی آمریکا دیگر نه تلویزیونی وجود داشت، نه رادیویی. روز قبل از بازی ایران و آمریکا گویا محسنیاژهای مصاحبه کرده و گفته بود که قرار است از فردا درهای زندان را باز کنیم. بچهها هم جشن گرفته بودند که بیایید درها را باز کنیم، محسنیاژهای حرف زده و بیایید تکلیف ما را روشن کنید. مسوولین زندان هم عصبانی شدند و آمدند تمام تلویزیونها را جمع کردند. برای همین بازی ایران و آمریکا را نه دیدیم، نه شنیدیم. بعد از بازی از آیفون مخصوصی که در هر بند وجود داشت زنگ زدیم و نتیجه بازی را پرسیدیم. گفتند تیم باخته است.
فکرش را میکردید مردم ایران برای شکست مقابل آمریکا در خیابانها جشن گرفته باشند؟
نه اصلا فکرش را هم نمیکردیم. ما هم این را از زندانبانها شنیدیم. آمدند گفتند شما وطنفروش هستید، شما ایران را دوست ندارید. شما با پرچم آمریکا ریختید وسط خیابانها و جشن گرفتید. به هر حال، ما انگار نماینده مردمی بودیم که برای این شکست جشن گرفته بودند.
در نهایت دو اتهام داشتی؛ اجتماع و تبانی و تبلیغ علیه نظام. وقتی مشمول آن عفو معروف شدی، از خودت نپرسیدی برای کدام جرم یا جنایت باید مشمول عفو شده باشی؟
من امروز رفتم دادسرای اوین برای دفاع آخر و فردای آن روز دوباره زنگ زدند که بیا اینجا. فکر میکردم قرار است که دوباره من را ببرند. رفتم و یک برگه گذاشتند جلویم و گفتند امضا کن. مضمون نامه این بود که من تحتتاثیر شبکههای خارجی قرار گرفتم و در اعتراضات سراسری شرکت کردم. به آنها گفتم این چیزی که شما میگویید همان اتهاماتی است که من دو ماه برای اثبات نشدن آن جنگیدم. گفتند میتوانی امضا نکنی و منتظر حکم دادگاه بمانی. واقعیتش این است که اگر ماجرای زندگی خانوادگی من در اتریش نبود، امضا نمیکردم. آنجا خیلی حالم بد شد و گفتم دغدغههای من چه ربطی به شبکههای ماهوارهای دارد؟ این برگه دقیقا مثل یک اعتراف اجباری بود.
شاید الان زندگیات به دو بخش قبل و بعد از «بازداشت و اوین» تقسیم شده باشد. سعیده فتحی قبل از بازداشت و سعیده فتحی بعد از بازداشت چقدر با هم فرق دارند؟ چقدر سعی میکنی برگردی به همانی که بودی؟
این را شمایی که من را میبینید باید جواب بدهید. من خیلی سعی میکنم برگردم به گذشته و زندگی را مثل قدیم ببینم. اما راحت نیست. هیچ وقت یادم نمیرود یکی از سختترین لحظات زندگیام وقتی بود که از زندان بیرون آمدم. وقتی از زندان بیرون آمدم یک غم بزرگ در سینهام بود. (بغض میکند) وقتی در زندان هستید، همه آن دخترها تبدیل به خانواده و خواهرهایت میشوند. شب چله، یکی از بدترین شبهای زندگیام بود. از یک طرف کنار خانوادهام بودم، از طرف دیگری میرفتم در اتاق و پنهانی گریه میکردم. (بغضش میترکد) الان حس میکنم تا وقتی نیلوفر حامدی آزاد نشود، آرامش هم به زندگی من برنمیگردد.
زمانی که موج بازداشت خبرنگاران ورزشی در ایران به راه افتاده بود، یکی از سردبیران رسانههای آلمانی زبان از من پرسید: «انجمنهای روزنامهنگاری در ایران برای خبرنگاران چه کار کردهاند؟» من شاید جوابش را میدانستم، اما گفتم بهتر است که این سوال را از کسی بپرسید که هنوز در ایران است، نه من. الان همان سوال را دوباره از تو میپرسم. انجمنهای روزنامهنگاران برای خبرنگارانی که بازداشت شده بودند چه کردند؟
مهمترین انجمنی که باید موضوع ما را پیگیری میکرد، انجمن روزنامهنگاران ورزشی بود. من داخل زندان بودم و از بچهها شنیدم که این انجمن با کلی دعوا و بحث و فشار سایر خبرنگاران، بعد از هفتهها یک بیانیه صادر کرده که حتی اسمی از ما در آن وجود نداشت. من هنوز هم رغبت نکردم این بیانیه را بخوانم. هیچ کاری برای آزادی ما نکردند. وقتی من آزاد شدم، به من زنگ نزدند، حتی یک پیام ندادند. (بعض میکند) میدانید، اینها همه درد است. درد است که بیست سال در یک مملکت کار کنید، انجمنی به وجود بیاید که همه هویتش را از اعضایش گرفته، بعد یک پیامک برای من نفرستند که حالم را بپرسند. چه زمانی که من در جشنواره ایپس انتخاب شدم که به هرحال افتخاری برای مملکت است، چه زمانی که در زندان بودم.
ما یک انجمن ظاهری داریم که اگر نداشتیم باز بهتر بود. انجمن روزنامهنگاران تهران فعال بود؛ به ما زنگ زدند، حالمان را پرسیدند، پیام دادند. اما اعضای انجمن روزنامهنگاران، انگار فقط به فکر موقعیت و صندلی خودشان هستند.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر