close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

چرا همانی نشدم که می خواستم ؟

۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
ماهرخ غلامحسین‌پور
خواندن در ۵ دقیقه
چرا همانی نشدم که می خواستم ؟
چرا همانی نشدم که می خواستم ؟

کلاس پنجم دبستان بود که فهمید نوشتن را دوست دارد. در مسابقه ی قصه نویسی، داستانی نوشت درباره ی ماشینی که به جای دود، گل می داد بیرون و همه جا را گل گلی می کرد ، آن وقت بود که مابین همه ی دانش آموزان کلاس پنجم منطقه ی خودشان جایزه ی اول را برد.

 این اتفاق از همه ی بیست هایی که توی ریاضی آورده بود بیشتر کیفورش کرد. سوم راهنمایی بود که وقت جواب دادن به سوالهای تاریخ، معلمش به او گفت :«تو برای گویندگی و صدا پیشگی عالی هستی. کاش بتونی بری دنبالش.» آن سالها همه ی خانواده ها دلشان می خواست بچه هایشان دکتر بشوند یا حداقل مهندس و خانواده ی  او هم از این قاعده مستثنا نبود. هرچه گفت:«من عاشق ادبیات و تاریخم. میخوام بنویسم. میخوام روزنامه نگار شم یا مجری. شایدم باستان شناس» نشد که نشد. هیچ کس برا رویاهاش تره هم خرد نکرد.

پدرش گفت:«شاگرد تنبل ها میرن انسانی. تو که اینهمه ریاضی و فیزیکت خوبه و بالاترین نمره ها رو میاری باید حالا بری ادبیات بخونی که هیچ آینده ای نداره؟» و همین شد که او در دبیرستان ریاضی خواند و در نهایت هم شد مهندس کامپیوتر.  بعد از فارغ التحصیلی  هم رفت در یک اداره ی دولتی استخدام شد. تا وقتی مشغول درس خواندن بود خیلی احساس بدی نداشت. درسهایش خوب بود و از پس پیچیدگی دروس فنی هم خوب بر می آمد. حتی می شود گفت بی علاقه بی علاقه هم نبود.وقت های آزادش را مطالعه می کرد و می نوشت برای دل خودش و همین هم دلخوشش می کرد. اما درست یک سال پس از اشتغال فهمید با خودش چه کرده ؟

 اگر چه او به عقیده ی دوستانش یکی از خوش شانس ترین های عالم بود و در هیاهوی اشباع جامعه از مهندس هایی که از سر و کول شرکت ها و موسسات دولتی و خصوصی بالا می رفتند،  متناسب با رشته اش درآمد و کار داشت اما کمترین علاقه ای به آن حس نمی کرد. در طول پنج سالی که مشغول کار در آن اداره دولتی بود حتی برای یک روز از کارش احساس رضایت نکرد. حس می کرد در دایره ی تکرار افتاده و دارد می پوسد. کارمندی بود در بخش انفورماتیک که مدام با اشکالات سخت افزاری و نرم افزاری درون شبکه ای دست و پنجه نرم می کرد. گاهی تاب و توان رعایت قوانین دست و پاگیر اداره ی دولتی را از کف می داد. بارها تصمیم گرفته بود کارش را ترک کند اما هر بار آدمهای اطرافش گفته بودند:«فکرشو کردی اگه بیکار بشی چی میشه؟» یا «چطور می تونی استقلال مالی رو از دست بدی؟».

این بود که ازدواج کرد. ماهی یک میلیون و سیصد هزار تومان حقوق می گرفت و همسرش هم کارمندی بود که همین مقدار بیش و کم درآمد داشت. مخارج خانه و اجاره ی ماهی 900 هزار تومان و قسط وام های متعددی که برای خرید وسایل خانه گرفته بودند ،فکر انصراف از ادامه ی کار را منتفی می کرد. برای پنج سال تمام او هر روز با زجر و سختی بیدار شد. هشت ساعت از روز و گاه بیشتر از آن را صرف انجام دادن اموری کرد که هیچ علاقه ای به آن نداشت و باقی ساعات روز را هم در اندوه از دست دادن رویاهایش گذراند و تازه در تمام این سالها با یادآوری خطر از دست دادن شغل و اینکه درآمدش را از دست بدهد تنش لرزید.

وقتی یک طره از  مویش از روسری بیرون ماند و از حراست نامه گرفت و تهدید شد که اخراج می شود تصمیم گرفت برود استعفایش را بگذارد روی میز رئیس اداره، وقتی نیروهای اداره مازاد بودند و روسا می خواستند آنها را تعدیل کنند و اولویت اخراج با کسانی بود که مورد تایید حراست نباشند ، همین تصمیم را داشت. اما ترس از بیکاری و از دست دادن ماهیانه ی اندکی که نامش حقوق بود باعث شد آرزو کند که اداره از این بحران بگذرد. او هنوز هم صبح ها بی انگیزه و اشتیاق از خواب بیدار می شود و می رود به سمت اداره ای که یادآوری کارهای تکراری روزانه مابین چهار دیواری اش، حالش را بهم می زند و شبها خسته و بی رمق برمی گردد به جایی که اسمش خانه است تا رویاهای مرده اش را یکی یکی بشمارد....

این ماجرایی است که شاید بسیاری از ما با آن درگیریم یا حداقل از میان اطرافیانمان کسانی را می شناسیم که درگیر آنند و همان کسی که می خواسته اند نشدند.

پژوهشگران و محققین روان شناسی پیشنهاد کرده اند که اگر به افسردگی شغلی مبتلایید جسارت تغییر دادن را در خود تقویت کنید. اگر نمی شود رفتارتان را تغییر دهید. مسئولیت های اضافی را نپذیرید، باقی اوقاتتان را به کارهایی که دوست دارید اختصاص دهید. مشکلات شغلی در محل کاررا با خود به خانه نیاورید. ورزش کنید. مدیتیشن کنید. نتایج کارتان را با خودتان مرور کنید.
از مدیران محل کارتان بخواهید شرکت در دوره های آموزشی مرتبط را برای بهبود شرایط روحی کارمندانشان فراهم کنند. تلاش کنید تا از شرایط بغرنج روحی خلاص شوید و اگر نشد باید گفت که هزار قابلیت بیرونی و درونی وجود دارد برای اینکه ما کسی بشویم که می خواهیم . اگر یاد نگیریم که «مسئولیت اعمال و تصمیم های» خود را بپذیریم هیچکدامشان چندان کارآمد نخواهد بود. آدمهای زیادی را می شناسیم که حتی با وجود علاقمندی به شغل و رشته ی تحصیلی به افسردگی شغلی مبتلا می شوند چرا که تازه پس از اشتغال می فهمند که مثلا برای کار پژوهشی ساخته شده اند نه اجرایی.

همه ی ما باید بدانیم که تنها قهرمان فتوحاتمان خودمان هستیم و تنها قربانی شکست هایمان نیز. ما با انتخاب هایمان جهانمان را ساخته ایم. عوامل بسیار پیچیده و متعددی در چگونه بودنمان دخالت کرده اند ضمن اینکه خودمان هم نقش پررنگی در این میان داشته ایم. حالا بی اینکه در دام خُلق نق نقو بیافتیم فکر کنیم که چه شد که کسی نشدیم که می خواستیم باشیم؟

 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

بلاگ

عبدالوهاب شهیدی، تصویری از یک آرزو

۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
اندیشه
خواندن در ۱۵ دقیقه
عبدالوهاب شهیدی، تصویری از یک آرزو