رضا باقری، شهروند خبرنگار، کابل
خودش را با نام مستعار «محمد جان» معرفی میکند. کودکی افغانستانی ۱۵ سالهای که تا همین امروز، دو بار مسیر عبور تا ایران را به صورت قاچاقی تجربه کرده است. در همین مسیرها بود که با چشمهایش از دست رفتن پای دوستش را دید و فرار از چنگ سربازهای پاکستانی را تجربه کرد.
میگوید دلیل اصلی افتادنش در راه فرار قاچاقی به سوی ایران، فقر و تنگ دستی خانواده اش و یافتن راهی برای لقمه نان است.
محمد جان در ولایت «هرات» افغانستان متولد شد. سه سال پیش و درحالی که فقط ۱۲ سال داشت، از ولایت مرزی «نیمروز» قاچاقی بهسوی ایران حرکت کرد. در مسیرش باید از مرز مشترک با پاکستان میگذشت و بعد به خاک ایران میرسید.
او و همراهانش به محض ورود به خاک پاکستان، با کمین سربازان مرزی این کشور مواجه میشوند. کمینی که باعث دستگیری تعداد زیادی از کودکان و نوجوانانی شد که مقصدشان اصلا پاکستان نبود. محمد جان میگوید: «در خاک پاکستان به کمین ماموران پاکستانی خوردیم. در اصطلاح به آنها ملایشه می گویند. ما تقریبا ١٠٠٠ نفر بودیم ولی فقط من و ١٠ نفر از دوستانم موفق شدیم که از دست سربازها فرار کنیم. شنیده بودم که ملایشه های پاکستان بچههای هزاره و شیعه را میکشند. با خودمان گفتیم اگر قرار است کشته شویم خب فرار میکنیم.فرقی نمیکرد زمان فرار با شلیک سربازها بمیریم یا بعد از دستگیری.»
سربازان پاکستانی متوجه فرار کودکان افغانستانی میشوند. تعقیب و گریز از همینجا آغاز شد. سربازهای مرزبان پاکستان خیلی زود تیراندازی میکنند: «تمام محوطه آنجا ماسه بادی و خاک بود. وقتی میدویدیم پایم تا زانو یا بالای زانو در ماسهها فرو میرفت. همزمان ملایشه ها با ماشین هایلوکس به سمت ما حرکت کردند. ولی خوشبختانه ماشین شان در بین ماسهها گیر افتاد. از ماشینها پیاده شدند و به سمت ما شلیک کردند. اما تیرشان بیشتر به ماسهها میخورد و خنثی میشد.»
محمد جان و همراهانش دیگر نه کسی را داشتند که آنها را به مسیر برگرداند و نه بلدراهی که راه بازگشت را نشانشان دهد. میگوید که یک شبانه روز پیاده در دشتها و تپههای پاکستان سرگردان بودند: «از یک طرف ترس اسیر شدن به دست انها را داشتیم، از سوی دیگر تمام شدن آب و غذا آزارمان میداد.» در نهایت محمد جان و همرانش خود را در مرز پاکستان به مقر پاسگاه طالبان میرسانند و از آنجا دوباره به ولایت نمیروز بر می گردند. یعنی نقطه سر خط. این مسیر برایشان تماشای اسیر شدن بیش از ۹۰۰ زن و کودک و مرد را داشت و بس: «هرچه پول داشتیم را به یک راننده تاکسی دادیم. وقتی فهمید مستاصل هستیم قیمت را چند برابر بالاتر برد. راهی هم وجود نداشت. باید قبول میکردیم که ما را سالم به افغانستان برگرداند.»
با آنکه در دوازده سالگی یک بار فرار از مرگ و دویدن جلوی گلولهها را تجربه کرده بود، اما تنگدستی و فقر مالی، بار دیگر او را در مسیر قاچاق و حرکت به سمت ایران قرار میدهد.
این بار در ولایت هرات با یکی از قاچاقبران صحبت میکند. قاچاقبر میپذیرد که با هزینه دو میلیون تومان او را به تهران برساند. مجم جان می گوید که برای پیدا کردن قاچاقبر راه سختی در پیش نداشته: «ولایت هرات و نیمروز پر شده از قاچاقبران افغانستانی که روزانه صدها نفر را به ایران و کشورهای اروپایی میرسانند.»
قاچاقبر او را قریب به یک روز با یک موتور به سمت مرز پاکستان میبرد: «ساعت ٤ بعد از ظهر از نیمروز حرکت کردیم و فردا ظهر به مرز پاکستان رسیدیم، سربازهای پاکستانی هیچ وقت یک جا مستقر نیستند. چون خاک این کشور ماسه است و آنها نمیتوانند یک جای مشخص مستقر شوند. برای همین همیشه در حال گشتزنی هستند. این دیگر شانس ماست که گیر این سربازها بیفتد یا نه.»
دولت پاکستان برای افغانستانیهایی که قصد مهاجرت و ورود غیرقانونی به خاک این کشور را داشته باشند بین ۴۰ روز تا شش ماه حبس و جریمه نقدی تعیین میکند.
در دومین سفر قاچاقی، خاطرات تلخش از مهاجرت صد برابر میشود. این بار نبود آب و غذا و بد رفتاری قاچاقبران پاکستانی هم به یادگارهایش ضمیمه شد. محمد جان روزی را به یاد میآورد که قاچاقبران، آب گندیده را با چندین برابر قیمت می فروختند. او گزینه دیگری جز خرید همین آب گندیده هم نداشت.
او و همراهانش به دستور قاچاقبرها، دو روز در دشتهای گرم پاکستان میمانند. نیمه شب که فرا رسید، حرکت به سمت ایران آغاز میشود. او یکی از دردناکترین تصاویر زندگیاش را اینجا دیده است: «هنگام عبور از مرز ایران با جسد دو هموطنم روبرو شدم. آنها دو پسر جوان و یک پیرمرد بودند که یک روز قبل از ما به سمت ایران حرکت کردند. قاچاقبر میگفت و ما هم حدس میزدیم که از شدت ضعف جسمانی فوت کرده باشند.
آنها پس از ورود به خاک ایران با همراهی قاچاقبران ایرانی توسط ماشینهای تویوتا به خاش و ساروان رفتند. از آنجا به ایرانشهر منتقل شدند و در تمام این مسیر قاچاقبرها با خشونت از آنها کار اجباری گرفتند. او میگوید که کسی جرات نداشت مقابل آنها بایستد یا خلاف میل و دستور شان عمل کند. چون در آن صورت توسط قاچاقبران به شدت تنبیه بدنی یا در نیمه راه رها میشد.
ورود به ایران، آخرین قدم برای مسافران کودک افغانستانی نبود. آنها میخواستند در نهایت به تهران برسند. در بخشی از این راه باید از بم به سوی کرمان حرکت میکردند: «ما پشت ماشین تویوتا سوار بودیم، قاچاقبران گفته بودند چند نفر پای شان را بیرون از ماشین آویزان کنند که جای کمتر بگیرد. ناگهان گفتند ماموران ما را تعقیب میکنند. راننده ها سرعت شان را زیاد کردند، دشت هم که پستی و بلندی زیاد داشت چند تا ماشین پشت سرهم بودند و یکی از ماشینهای عقبی، کنترلش را از دست داد و با سرعت به عقب ماشین ما کوبید. آنجا بود که پای دوست ما که از عقب آویزان شده بود به شدت مجروخ شد.»
هیچ پزشک یا بیمارستانی در آن نزدیکیها وجود نداشت. برای همین هم آن پسرک و هم چند همراه محمد جان که در این حادثه از ناحیه پا مصدوم شده بودند تا مرز مرگ پیش رفتند.
پس از رسیدن به اولین خوابگاه، قاچاقبران مصدومان را به بیمارستان منتقل میکنند اما منتظر درمان آنها نمیمانند. سایرین باید همراه قاچاقبران به راهشان ادامه دهند. او بعدها از دوستش میشوند که پزشکها مجبور شدند پای او را قطع کنند.
کودک مجروح، چند روزی در بیمارستان بستری میماند. پس از خروج از بیمارستان، قاچاقبران با خانوادهاش در افغانستان تماس میگیرند و هزینه درمان او را طلب میکنند. گفته بودند یا پول را بدهید یا بچه شما را آزاد نمیکنیم.
اگر خانواده آن کودکی در افغانستان، پولی برای درمان کودکشان داشتند، از ابتدا او را راهی چنین مسیری نمیکردند. برای همین دست به دامن خانواده و دوستان افغانستانیشان در تهران میشوند تا پول درمان را به حساب قاچاقبران واریز کنند: «پول را از اقوامشان که در تهران بودند گرفتند و بعد دوستم را آزاد کردند.»
در یزد بلایی دیگر سر کودکان افغانستانی آمد. دزدها به محل اقامتشان حمله کردند: «وقتی به یزد رسیدیم چهل نفر بودیم. در یک پارک خوابیدیم که ناگهان دزدها رسیدند. ما نمی فهمیدیم که اینها مامور هستند یا دزد. وقتی نزدیک آمدند درگیریها شروع شد. آنها سلاح داشتند. بعضیها فرار کردند و بعضیها هم دزدیده شدیم.»
دربهدریهای محمدجان ۱۸ روز طول کشید. بعد از هجده روز او به خوابگاهی در تهران میرسد. می گوید فقط درخاک ایران چهار مسیر پیاده روی داشته؛ هر گاه کسی به دلیل خستگی یا ضعف از گروه عقب میماند، توسط قاچاقبرها کتک میخورد. با آنکه چندین کودک بین دوازده تا هفده سال دیگر نیز در جمعشان بوده اما برای قاچاقبران این موضوع هیچ اهمیتی نداشته که کودکان توان پیاده روی بیش از حد را دارند یا نه. فقط گاهی بعضی از مردان و پسران جوان افغانستانی از روی دلسوزی کودکان را کول میکردند.
این سفر، تا ابد مانند کابوس در جان و روح و مغز این شهروند افغانستانی باقی خواهد ماند. تصویر از دست دادن یک پای دوستش آزاردهنده و هنوز جانکاه است: «هیچ ضمانتی برای این که سالم برسی وجود ندارد. در تمام طول مسیری مجبوری از دستور قاچاقبرها تبعیت کنی. قاچاقبرها در طول مسیر مواد مخدر مصرف میکنند و شرایط روحی و رفتاری درستی ندارند. هرلحظه حتی ممکن است یکی را بیدلیل بکشند.»
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: [email protected]
مطالب مرتبط:
«چهار نفر از دوستانم با شلیک ماموران مرزی کشته شدند»
یک مسافراز افغانستان: مجبورم قاچاقی به ایران بروم وگرنه خانوادهام گرسنه میمانند
روایت نوجوان افغان از سفر قاچاقی: ۱۵روز تشنه و گرسنه در راه بودیم
جنازه های دختر، داماد و نوههایم در آب های ترکیه پیدا شدند
روایت یک کودک ۱۱ ساله افغانستانی از قاچاق کودکان به ایران
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ سیم خاردار، قایق بادی و صندوق عقب
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ آن طرف سیمهای خاردار
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ مهاجرت نیمهتمام
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ از کار قاچاقی تا مهاجرت قاچاقی
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ ۳ سال قاچاق انسان برای پرداخت بدهی
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ هورا، زنی که قاچاقچی آدم بود
سفرنیمه تمام؛ روایت نوجوان افغانستانی از ردمرز در ایران
گفت و گو با عباس، کودکی که شش بار قاچاقی سفر کرده
داستان سفر قاچاقی کودک ۱۵ ساله افغانستانی به ایران
خانوادهای با شش کودک درمسیر قاچاق
عبور قاچاقی از مرز ایران؛ داستان محمدبابر کودک ۱۵ ساله افغانستانی
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر