close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

از سقز تا استراسبورگ؛ راز مشترک بلوچستان و کردستان، من و طوفان

۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیاکو علوی
خواندن در ۸ دقیقه
غرق می‌شوم در روزهای دانش‌آموزی در بلوچستان، تا روزهای کردستان که معلم شده بودم. مقاومت و پایداری بلوچ‌ها و کردها را در یک سال گذشته مرور می‌کنم و پرت می‌شوم به حکایت من، طوفان و ریگی
غرق می‌شوم در روزهای دانش‌آموزی در بلوچستان، تا روزهای کردستان که معلم شده بودم. مقاومت و پایداری بلوچ‌ها و کردها را در یک سال گذشته مرور می‌کنم و پرت می‌شوم به حکایت من، طوفان و ریگی

سالگرد نزدیک شده، فضای شهرها هم امنیتی‌تر شده است؛ از بازداشت‌ها تا رصدهای امنیتی. من هم میانه ایران و فرانسه تاب می‌خورم و وجودم از نگرانی بی‌قرار می‌شود. لپ‌تاپ را برمی‌دارم و از آپارتمانم خارج می‌شوم. قدم به کافه می‌گذارم، سیگارم را روشن می‌کنم، غرق می‌شوم در روزهای دانش‌آموزی در بلوچستان، تا روزهای کردستان که معلم شده بودم. مقاومت و پایداری بلوچ‌ها و کردها را در یک سال گذشته مرور می‌کنم و پرت می‌شوم به حکایت من، طوفان و ریگی. 

***

در سال ۱۳۹۲، بعد از اینکه مدرک لیسانسم را به‌جای این که دستم بدهند حواله اداره آموزش‌وپرورش كردستان کردند، معلم شدم. دو سال اول به عذابی الیم گذشت. هیچ‌چیز از همه‌ آنچه خوانده بودم، در کلاس به کار نمی‌آمد. پس از کلنجارهای مداوم از این بابت که چطور می‌شود کلاس را از جایی مثل جهنم، به فضایی قابل تحمل تبدیل کرد، تصمیم گرفتم به هر آنچه خواندم و یاد گرفتم پشت کنم و هرچه را آموختم و شنیدم وارونه اجرا کنم.وارونه کردن جایگاه‌ها، بازتعریف ارزش‌ها و دوباره خواندن دنیای بچه‌ها، من را به این سمت می‌برد که آنچه با اسم «تفاوت نسل» میان متولدین دهه هفتاد و هشتاد با نسل قبل از خود خوانده می‌شود، بسیار فراتر از یک «تفاوت»‌ است. بچه‌ها دنیای «انکار» را تجربه می‌کردند، اما والدین هم هرچند به قصد مراقبت از سلامت و امنیت فرزندان، عموما در مسیر دستگاه حاکم حرکت می‌کردند؛ یعنی بازتولید کلیشه‌های عاری از معنا برای حفظ نظم موجود. 

همین بچه‌های دهه هفتاد و هشتاد بودند که نشانم دادند یک راز کوچک، یک آرزو یا ایده کودکانه در مقابله با این دستگاه حاکم به رمزی برای مقاومتی بی‌بدیل اما سازمان‌نیافته تبدیل می‌شود. رمزی که در یک سال گذشته به فصل مشترک دانش‌آموزان از زاهدان تا سقز تبدیل شد. همان رمز و رازی که من هم وقتی دانش‌آموز بودم، در بلوچستان تجربه کردم. 

 

راز میان من و طوفان 

من در روز بازی فوتبال ایران و استرالیا، در ده سالگی عینکی شدم. این اولین حرف مشترکی بود که با «طوفان» داشتیم. فوتبالی که من بلد نبودم و او عاشقش بود، ما را به هم نزدیک کرد. ما دو عینکی کلاس اول راهنمایی، یکمِ ب، در مدرسه راهنمایی شهید نمی‌دانم چی‌چی، وابسته به دانشگاه سیستان‌‌وبلوچستان بودیم. اسم شهیدش را یادم نیست، چون همه وابسته به دانشگاه می‌شناختندش. 

طوفان آرام بود، من هم. کت می‌پوشید. هر دو عینکی بودیم. کمی درشت‌تر بودیم از بقیه، و در ظاهر خیلی مظلوم‌تر. فوتبال و قصه‌ عینک، بهانه‌ دوستی بی‌ریای ما شده بود. اما آنچه به دوستی دو پسربچه‌ی ۱۳-۱۲ ساله قوام می‌داد، نه اولین خاطره ما از ایران-استرالیا، بلکه رازی مشترک بود. ما صاحب دو راز بزرگ بودیم و البته در عوالم کودکی، از بلایی که می‌توانست سرمان بیاورد بی‌خبر. افتخار مدرسه این بود که در زاهدان، پایتخت بلوچستان، دانش‌آموز بلوچ نداشت؛ البته که داشت؛ اما تعداد «لکه‌های ننگ» کم‌تر از آنی بود که داغ این ننگ بزرگ را مثل مدارس دولتی عادی، بر پیشانی داشته باشد. در کل مدرسه یک «ریگی» داشتیم که لباس بلوچی می‌پوشید. سال‌ها بعد خیلی دوست داشتم پیدایش کنم و نشد. او که همکلاسی من و طوفان بود، جای بهترین معلم مدرسه را برای من و طوفان گرفته بود. او به ما مشق شجاعت می‌داد. پسرک «سیاه‌‌سوخته» با لباس بلوچی، با قد و جثه‌ای کوتاه‌تر از هر دوی‌ ما، طوری در صف تنبیه معاون و‌ ناظم و معلم می‌ایستاد که گویی منتظر است مدالی به گردنش آویزان کنند. 

اولین بار که سیلی خوردنش را دیدم، چپ و راست صورتم از شنیدن صدای شقه‌ دستان معلم هنر سرخ می‌شد و می‌سوخت. ریگی اما چپ و راست سیلی می‌خورد، سرش مثل فنر به صورت معلم بر می‌گشت، پلک نمی‌زد، خم به ابرو نمی‌آورد و چشم از چشمان معلم برنمی‌داشت. آقای معلم هنر که در قامت هنرمندی مردی آراسته بود و به مشق خط و نقاشی در شهر شناخته می‌شد، از جسارت ریگی افروخته‌تر می‌شد. او هم کتکش را که می‌خورد، مثل یک قهرمان، با دست‌هایی که باز می‌کرد توی ردای لباس بلوچی، آرام اما محکم به صندلی‌اش برمی‌گشت و هربار من و طوفان را مسحور شجاعتش می‌کرد. 

اولین بار که از معلم هنر به‌خاطر نداشتن «دفتر فیلی» کابل خوردم، از او یاد گرفتم که گریه نکنم. اگرچه دست‌هایم را سریع عقب می‌کشیدم، «آخ» یواشی زیر لب می‌گفتم‌ و صورتم از درد مچاله می‌شد؛ اما همین که تا قبل زنگ آخر گریه‌ نکردم را، مدیون ریگی بودم. این درس بزرگی بود که او به مدرسه می‌داد: «مقاومت.» 

افتخار مدرسه لزوما این نبود که بچه‌‌ بلوچی در کلاس‌ها نیست (یا انگشت‌شمار است)، افتخار بزرگتر این بود که مدرسه‌ای معتبر در قلب زاهدان، شهری که اهل سنت حنفی بلوچستان هنوز منتظر تکمیل بارگاه مصلای مسجد مکی‌اش بودند، در تسخیر «شیعیان» بود. این را مدیر وقت ثبت‌نام به پدرم گفته بود: «اینجا مدرسه‌ بچه شیعه‌هاست.»من و طوفان بخت‌برگشته، بار‌ این حرف را نمی‌فهمیدیم. تنها می‌دانستیم او باید پنهان کند این را که در خانواده‌ای زرتشتی متولد شده و من در خانواده‌ای کرد و سنی‌مذهب. سنی بودن البته به اندازه زرتشتی بودن در آن فضا خطرناک نبود. اما این راز کوچک، به دوستی بزرگ ما معنا می‌داد و دست‌های کوچک دوازده‌ ساله‌مان را روی شانه‌های همدیگر گرم‌تر می‌کرد.

بی‌آنکه به خانواده‌ها بگوییم، در ساعت اجباری نماز در صف نماز به امامت یکی از معلم‌ها می‌ایستادیم و به خیال خود از گنجی بزرگ که تنها خود از آن باخبریم، مراقبت می‌کردیم. فکر می‌کردیم اگر در درس دینی هم ۲۰ بگیریم، خودمان را از شر مدرسه مصون نگه داشته‌ای، اما شرم از شجاعت ریگی کار دست‌مان داد. هربار می‌دیدم وقتی ما را برای نماز به سیاق شیعیان به صف می‌کنند، چطور آزاد و رها با لباس بلوچی‌اش در حیاط مثل یک شوالیه زیر تیغ آفتاب قدم برمی‌دارد و صندل‌های لاستیکی‌اش را طوری خش و خش می‌کشد روی زمین، که انگار دارد همه‌ ما را به سخره می‌گیرد.

فایده‌ای نداشت. به ریگی نزدیک می‌شدیم، اما از او دور بودیم. باید مقاومت را آغاز می‌کردیم. مبارزه با مخفی شدن در کلاس شروع شد. وقت نماز می‌چپیدیم زیر نیمکت ردیف آخر. پیدایمان کردند، تنبیه شدیم. این بار باید از شرم شجاعت ریگی خلاص می‌شدیم. 

 

روز افشای حقیقت؛ آغاز یک ماموریت  

فروردین ۱۳۸۱ مصادف بود با محرم. از دل تعطیلات عاشورایی و تاسوعایی بیرون آمده بودیم. یک روز بعد از ۲۱ محرم، روز شهادت، که احتمالا آقای ناظم و معلم دینی شب قبلش را به‌خاطر شب زنده‌داری احیا درست نخوابیده بودند، روز خوبی برای افشای حقیقت نبود. اما هدف در سال ۱۳۸۱ این بود که به اندازه ریگی شجاع باشم. باید بزرگ می‌شدم. بس بود این همه خفت و خواری. طوفان شاید حواسش بیشتر به تقویم بود. دست‌کم اگر در تعطیلات نبودیم، شاید عقل کودکانه‌مان در شور و مشورت می‌توانست کمکی بکند؛ اما نکرد. طوفان هم نبود.

رفتم کنار ریگی و وقت نماز حیاط را متر کردم. همه رفتند برای نماز و من مثل یک گلادیاتور در حیاط کنار تیر دروازه‌ بی‌تور ایستاده بودم. مبصر صدایم کرد؛ گفتم نمی‌آیم. از نماز اجباری غیبت خوردم، به دفتر احضار شدم. گفتم: «سنی هستم، ما کردیم، کردها سنی هستند.» 

ناظم یکی خواباند توی گوشم که دروغ می‌گویم. بچه‌ها نبودند. من دلم می‌خواست برای آن‌ها شجاع باشم؛ پس دلیلی برای بغض نکردن و گریه نکردن نبود. صورتم را پاک کردم و برگشتم به حیاط و بعد کلاس. اما دو ماه آخر مدرسه، جهنمی را می‌مانست. حالا ما دو نفر دیگر نه یک راز، فقط یک راز داشتیم. هر دو مراقب راز طوفان بودیم. طوفان زرتشتی است و کسی نباید این را بفهمد.

یادم هست که پدرم به مدرسه احضار شد. نمی‌دانم در دفتر مدرسه چه گذشت. خشم مادرم را هم یادم هست. تصاویری گنگ از خانه و تصویری بسیار پررنگ از مدرسه که تا آخر محرم به پارچه‌های سیاه فراوان آراسته بود. بچه‌تر که بودم دلم می‌خواست دسته‌‌های عزاداری را از نزدیک ببینم. به بچه‌هایی که زنجیرها را به مدرسه می‌آوردند حسادت می‌کردم. دلم می‌خواست می‌توانستم سنج بزنم، سیاه بپوشم و به آن‌طور که خانم «فرمان‌آرا» معلم کلاس پنجمم می‌گفت: «با اتوی پیراهن مشکی‌ام خربزه را قاچ بزنم.»

اما دیری نپایید که حسرت پیراهن مشکی و زنجیر عزاداری «حسین» امام سوم شیعیان، به کینه تبدیل شد. اگرچه جنس کینه هم کودکانه بود، اما ۱۲ سالگی سن کمی برای کینه‌ورزی است. کینه‌ای که مدرسه پررنگ‌تر و صدای سنج و طبل دسته‌های عزاداری شعله‌ورترش می‌کرد. ۱۲ سالگی سن کمی است برای اینکه در استفاده از «آب‌سردکن» مدرسه که البته بیشتر سال کار نمی‌کرد محروم شوی. ۱۲ سالگی سن کمی است برای درک مفهوم تبعیض مذهبی یا ملی. کودکان بلوچ خیلی زودتر از آنچه قابل تصور است بزرگ می‌شدند.

وقتی اولین بار در سال ۱۳۹۲ در سقز معلم شدم، دلم می‌خواست هیچ کودکی در کلاس رنگ و طعم تبعیض را نچشد. اما هربار که خبر بازداشت و اعدام کسی را با اسم «ریگی» می‌دیدم، در همه‌ سال‌های گذشته یادم به ریگی، همکلاسی‌مان می‌افتاد در مدرسه‌ راهنمایی وابسته به دانشگاه. بچه‌های بلوچ باید زود، تند و سریع بزرگ می‌شدند. آن‌ها معنی تبعیض را پیش از آنکه به مدرسه می‌رفتند یاد می‌گرفتند، وقتی با پرونده‌ ثبت‌نام از مدارس به‌اصطلاح خوب شهر بازگردانده می‌شدند تا جای دیگری تحصیل کنند؛ اگر شانسی برایش می‌داشتند البته.

حالا امروز که در کافه‌ای نشسته‌ام در خیابان‌های تمیز استراسبورگ و نوجوانان را در حال شادی و نوشیدن و رقصیدن می‌بینم، مقاومت بلوچستان و کردستان در یک سال اخیر جلوی چشم‌هایم رژه می‌رود. اگر فصل مشترک نوجوانان فرانسوی آزادی و انتخاب است، راز مشترک نوجوان‌ها و جوانان و سالمندان بلوچستان و کردستان، آشوبی بزرگ در دل جامعه و میانه اعتراضات به‌پا کرد. مقاومت آن‌ها همچنان ادامه دارد. 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

اخبار

کشتن یک جوان در گلشهر کرج با شلیک ماموران امنیتی

۲۳ شهریور ۱۴۰۲
خواندن در ۲ دقیقه
کشتن یک جوان در گلشهر کرج با شلیک ماموران امنیتی