close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

#تاکسی‌_وایر؛ مردی که قرار بود تا صبح فلانش کنند، مامور وزارت اطلاعات بود

۱۰ دی ۱۳۹۷
ادبیات و شما
خواندن در ۹ دقیقه
#تاکسی‌_وایر؛ مردی که قرار بود تا صبح فلانش کنند، مامور وزارت اطلاعات بود

تصور کنید آینه چسبیده به شیشه یک پیکان ۴۸ با قالپاق‌های خورشیدی هستید؛ پیکانی نارنجی، اسپرت شده، با پخش «پایونیر» و دو باند «سونی» و روکش‌هایی که جا به جا از سر بی‌احتیاطی با آتش سیگار سوخته اند. من، شاعر و روزنامه‌نگار، راننده این پیکان هستم و برای امرار معاش مسافرکشی می‌کنم. از مبدا تا مقصدی‌ خاص و در خط ثابت یا شهر مشخصی هم کار نمی‌کنم. اهل سفر، جاده‌ و معاشرت با آدم‌‌های غریبه‌ام. هرهفته به یک شهر سفر می‌کنم. مسافرهای من سه جنسیت دارند؛ زن، مرد و دگرباش. در هر مسیر با مسافر‌انم یک موضوع مطرح می‌کنم. این طوری، هم طول مسیر مسافرها را خسته نمی‌کند و هم از ترافیک و دیگر مشکلات شهری و جاده‌ای کلافه و عصبی نمی‌شوند.

شما هم که آینه جلوی این تاکسی هستید و مخاطب و شاهد بحث‌های مسافران من. در این بین اگر شماره تلفن یا شناسه فیس‌بوک و اینستاگرام بین مسافرها رد و بدل شد، زیر سبیلی رد می‌کنم. تخمه می‌شکنم، خوردنی تعارف می‌کنم و می‌رانم. گاهی هم وارد بحث می‌شوم. به قول معروف، راننده‌ای مشتی هستم. اما بیش تر اوقات غرق رویای تیتر روزنامه‌ها، نان شب و یا دختری هستم با قدی بلند و چشمانی عفونت کرده که سال‌ها است ۲۲ساله باقی مانده و خبری از او ندارم.

شما هم می‌توانید با هشتگ «#تاکسی‌_وایر»، در اینستاگرام و توییتر، مسافر مجازی این پیکان نارنجی رنگ باشید یا موضوعات مورد علاقه خود را مطرح کنید تا من با مسافرانم در میان بگذارم.

#تاکسی‌_وایر؛ مردی که قرار بود تا صبح فلانش کنند، مامور وزارت اطلاعات بود

مسافر امروز «تاکسی‌_وایر»، «داریوش زند»، فعال مدنی و  از بازداشت شدگان اعتراضات سراسری دی‌ماه ۱۳۹۶ است. او  که سال ۱۳۷۱ در شهرستان «امیدیه» استان خوزستان متولد شده است.
امروز قرار است با داریوش اطراف خیابان «انقلاب» در تهران  بگردیم و  او  از  نحوه بازداشت و اتفاقاتی که در بازداشتگاه در آن روزها برایش رخ داده است، بگوید:

-        ساعت سه بعدازظهر بود و ما در خیابان انقلاب، نبش خیابان «۱۶ آذر» بودیم. مردم معترض شعار می‌دادند: «مرگ بر دیکتاتور»، «جمهوری اسلامی نمی‌خوایم ‌نمی‌خوایم»، «می‌میریم، می‌میریم، ایران رو پس می‌گیریم».
من و همسرم «شیما» با دوستان مشترک مان در جمعیت بودیم. گارد ضد شورش به ما حمله کرد و وحشیانه به جان مردم افتاد. به سمت خیابان کارگر شمالی فرار کردیم.  فضا به شدت امنیتی بود. یک دفعه دستی بر شانه‌ام نشست. وقتی  برگشتم، مشتی بر صورتم خورد. شیما فریاد می‌زد: «چه کارش دارید، چرا می زنید؟»
آن دست دوباره من را زد و شیما دوباره فریاد زد و صاحب آن دست در جواب فریاد‌های شیما و سکوت من گفت: «به آقا فحش می‌دهی؟ من جانم را برای آقا می‌دهم.»
چند نفری به جانم افتادند. شیما من را محکم گرفته بود و با مامورها درگیر شد. یکی از آن ها یک اسپری فلفل را کامل بر صورت شیما خالی کرد. روی زمین افتادم و آن ها چند نفری بلندم کردند و من را تا میدان انقلاب بردند. همان طور که دور می‌شدم، صدای شیما را می‌شنیدم که فریاد می زد:«سوختم، سوختم.»
چند «ون» متعلق به نیروهای امنیتی و انتظامی دور میدان آماده سوار کردن معترضان بودند. من را به همکاران‌شان تحویل دادند و گفتند: «این لیدر است!»
ماموری پشت کاپشنم را گرفت و داد زد: «زانو بزن، بنشین.»
در لابه لای صدا‌ها، به دنبال شیما می‌گشتم. گیج شده بودم و صداهای اطراف را جست وجو می‌کردم. دوباره تکرار کرد: «می‌گم بنشین.»
بعد با مشت به صورتم زد. صدای خرد شدن دندانم را شنیدم. به زمین افتادم. بلندم کرد و پرتم کرد داخل ماشین. ون پر از آدم  بود و فقط به اندازه یک نفر جا داشت. من که سوار شدم، راننده حرکت کرد.
در ضلع شمال غربی میدان انقلاب، مسجدی وجود دارد که زیر زمینش پایگاه بسیج است. در ورودی آن، انتهای کوچه واقع شده است. ورودی مترو انقلاب هم همان جا است. ماشین وارد پایگاه شد، ما را پیاده کردند و چشم بند زدند. چند پله پایین رفتیم و از راهرویی گذشتیم. جلوی درب اتاقی ایستادیم و یک به یک ما را وارد اتاق کردند .کسی داخل اتاق بود که با مشت و لگد از ما پذیرایی می‌کرد. بعد ما را به دیوار چسباند و تفتیش بدنی شدیم. چشم بند‌ها را در آورد و گفت ردیفی بنشینید.
حدود ۱۵ نفری داخل اتاق بودیم. نگاه کردم، دیدم بچه‌ها اکثرا سر و صورت‌شان خونی است یا دست و پایشان شکسته‌ است و دارند فریاد می‌زنند. جوان ۱۵ ساله تا پیرمرد ۶۰ ساله در آن جا حضور داشتند.
رو به دیوار نشسته بودیم که مردی حدود ۳۰ ساله قد بلند و هیکلی را در حالی که به دستش دست بند زده بودند، با مشت و لگد و فحش‌های رکیک وارد اتاق کردند. یکی از بسیجی‌ها پشت‌سرش ایستاده بود و داد می‌زد: «به آقا فحش می دی ضد انقلاب؟  فلان فلان شده! امشب می‌دهم بچه‌ها تا صبح تو یکی را ...»
صندلی را به سمتش پرتاب کرد. مرد قد بلند که دستش بسته بود، با پا به صندلی زد و صندلی به صورت مامور خورد و سرش شکست. چند نفری وارد اتاق شدند و به وحشیانه‌ترین شکل ممکن کتکتش زدند. لابه لای فریادها متوجه شدم آن مرد قدبلندی که بادست نبد آورده بودند و قرار بود تا صبح فلانش کنند، مامور وزارت اطلاعات است. برای ماموریت در خیابان، لابه‌لای مردم بوده که با مامورها درگیر می‌شود. می‌گفتند میدان انقلاب را به هم ریخته و کسی حریفش نبوده است.
چند دقیقه‌ای بعد آمدند و او را بردند و ما دیگر هرگز او را ندیدیم. از ابتدا می‌دانستند که مامور است اما کلی کتک خورد.
ساعت حدود ۱۱شب بود که مامورها  آمدند. گفتند باید منتقل شوید. ما را وارد حیاط کردند. حدود ۶۰ نفری بودیم. از ما مدام فیلم برداری می‌کردند. پیرمردی که به او «حاج آقا» می گفتند و  یک دستش از مچ قطع بود، آمد و گفت: «ببینید! همین الان می‌توانند شما را همین‌جا بکشند. من ضمانت کردم، قرار  است منتقل شوید دادسرای "اوین". آن جا تعهد می‌دهید و آزاد می‌شوید. فقط آرام باشید و همکاری کنید.»
با تسمه دست‌هایمان را بستند، کیسه‌هایی پارچه‌ای روی سرمان کشیدند و ما را سوار مینی‌بوس‌ کردند. حدود یک ساعتی، شاید هم بیش تر در راه بودیم تا این که ماشین متوقف شد. از صداهای اطراف احساس کردم دور  از شهر هستیم.
کشان‌کشان ما را به جایی بردند و روی زمین خاکی در هوایی سرد نشستیم. بعضی‌ها از درد ناله می‌کردند. چند مامور بالای سرمان ایستاده بودند و مدام می‌گفتند: «خفه شوید!»
چند ساعتی بلاتکلیف روی زمین نشسته بودیم تا این که سروکله چند نفر پیدا شد. قدم‌هایشان محکم بود. نزدیک شدند و یکی از آن ها فریاد زد: «حرام زاده‌ها! می‌خواهید اغتشاش کنید؟ به آقا فحش می‌دهید؟ شما سگ کی باشید مادر به فلان‌ها؟!»
مجدد کتک خوردن‌ها شروع شد. از درد گریه می‌کردیم و آن ها با قدرت بیش تری فحش می‌دادند و کتک می‌زدند. چشم‌‌ ها و دست‌هایمان هنوز بسته بودند. 
به خودم گفتم این جا دیگر آخر خط است. اصلا این جا کجا است؟ این ها کی هستند؟ اگر مارا بکشند، اصلا کسی باخبر می‌شود؟ یاد اتفاقات ۱۳۸۸ و کهریزک افتادم و آن‌ همه جوانی که کشتند. هم ترسیده و هم روحیه‌ای انقلابی پیدا کرده بودم. گمان می‌کنم آن روحیه از ترسی بود که بر من چیره شده بود. به خودم آمدم و دیدم دارم فریاد می زنم: «مرگ بر دیکتاتور، مرگ بر خامنه‌ای.» 
چند نفری ریختند روی سرم و حالا نزن، کی بزن! یکی در گوشم گفت: «تو خیلی حرام زاده و کثیفی.»
بعد فریاد زد: «یکی اسلحه‌ام را بدهد!»
از درد به خودم می‌پیچیدم. بر اثر ضربه‌ای که به قفسه سینه‌ام زده بودند، صدایم در نمی‌آمد. به سختی نفس می‌کشیدم. سکوت فضا را پر کرده بود. ظاهرا همکارانش هم شوکه شده بودند. اسلحه را روی شقیقه‌ام گذاشت و گفت: «به درک واصل می شوی آشغال!»
 آن چندثانیه به قدر یک عمر گذشت. زیر آن پارچه‌ای که روی سرم کشیده بودند، چشم‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دادم و به مرگ فکر می‌کردم. منتظر شلیک بودم که اسلحه را برداشت و گفت تو لیاقت مردن را هم نداری. بازهم فحش داد و چند مشت به سرو صورتم کوبید و با لگد به پهلویم می‌زد.

چند دقیقه بعد همه را به اتاقی بردند و رهایمان کردند. در اتاقی ۱۲ متری، حدود ۲۵ تا ۳۰ نفر را جا دادند. چشم‌هایمان را باز کرده و مثل گوسفند روی هم انداخته بودند. چند نفر از شدت درد ناشی از کتک بی هوش بر روی زمین افتاده بودند و عده ای به دلیل کمبود جا، تا صبح سرپا ایستادند.
صبح، مجدد ما را با چشم بند و دست‌بند سوار ماشین کردند. چند ساعتی در ماشین بودیم. وقتی پیاده شدیم، بعدازظهر بود. چشم بند را که برداشتند، در زندان اوین بودیم. آن جا کارتکس شدیم و به اندرزگاه ۴ قرنطینه تحویل‌مان دادند.
به محض ورود به بند، گفتند می‌توانید با خانواده‌هایتان تماس بگیرید. به سمت تلفن دویدم. از وضعیت شیما بی‌خبر بودم. نمی‌دانستم چه بلایی به سرش آمده است:«شیما تو آزادی؟»
وقتی گفت «آره»، انگار صاحب تمام دنیا بودم.
تمام افرادی که در بند ۴ بودند، در اعتراضات دستگیر شده بودند. بعضی ها را هم اتفاقی و اشتباهی دستگیر  کرده بودند. بین ما، دست فروش و بازاری و کارمند هم بود. ماموران هر فردی را در خیابان دیده که فرار نکرده بود، بازداشت کرده بودند. خیلی‌ها می‌گفتند ما داشتیم ‌رد می شدیم، دیدیم شلوغ شد، ایستادیم که آسیبی به ما نرسد و اشتباهی بازداشت نشویم که شدیم.

در قرنطینه بین ۳۰۰ تا ۴۰۰ نفر بودیم با سه توالت و سه حمام. روزانه یک چهارم میزان غذای لازم را به ما می‌دادند و می‌گفتند تعدادتان زیاد است، باید قناعت کنید.

یک شب یکی از بچه‌ها مریض شد. بعد از کلی اصرار، او را به درمانگاه فرستادند. دکتر زندان به او چند قرص داده اما او از گرفتن قرص‌ها سر باز زده بود. شنیده بودیم که قرص‌های روان گردان و یا «متادون» به بچه‌ها می‌دهند. دوست ما هم از ترس، قرص‌ها را نگرفته بود. دکتر به او گفته بود: «اصلا به درک! برو بمیر. فکر کردی واسه ما مهمه؟ تو یه ضد انقلاب بیش تر نیستی.»
در نهایت، همان‌طور، با حال بد پیش خودمان بازگشت.

یک روز صبح زود آمدند و عده‌ای را از بند خارج کردند. بعد از آن، برای همه پتو و لوازم بهداشتی آوردند. ساعتی بعد دادستان تهران، «عباس جعفری دولت‌آبادی» همراه با چند مسوول و بادیگارد و خبرنگار با دوربین‌های صداوسیما وارد بند شد. با زندانی‌ها صحبت کردند. چند نفری اواسط هفته دستگیر شده بودند و اعتیاد داشتند. آن ها را با وعده متادون جلوی دوربین بردند تا اعتراف کنند. آن ها هم اعتراف کردند که همه ما معترضان اعتیاد داریم و به خاطر هرج و مرج و دزدی، شهر را به هم ریخته بودیم.

بامداد شنبه بود. من کف خواب بودم و جلوی در اتاق می‌خوابیدم. از سر و صدا بیدار شدم. داشتند یکی را روی دست می‌بردند. ماموران می‌گفتند «سینا قنبری» در سرویس بهداشتی خودکشی کرده است.

باورش سخت بود! چه طور می‌شود جوانی روز تولدش و با این که گفته بودند به زودی با وثیقه آزاد می‌شود، خودکشی کند؟ آن هم در سرویس بهداشتی به آن شلوغی که توسط دوربین مداربسته کنترل می‌شود. چه طور می‌شود در حالی که چند مامور تا صبح در راهرو‌ها کشیک می‌دهند، کسی با نایلون زباله، آن هم به صورت نشسته خودکشی کرده باشد؟ حقیقتش، جواب این سوال را هیچ وقت نه من پیدا کردم و نه کسی پاسخ درستی دارد.

بعد از این که جسد سینا قنبری را با دست و بدون استفاده از برانکارد به بیرون انتقال دادند‌، تلفن‌های بند را قطع کردند. چند نفر آمدند و چندین زندانی را برای بازجویی در مورد مرگ سینا با خود بردند. از لحاظ روحی همه خود را باخته بودیم.

هشت روز بعد با قرار ضمانت آزاد شدم. لحظه‌ای که پایم را از زندان بیرون گذاشتم، شیما را لابه‌لای جمعیت شناختم. به سمتش دویدم، او را در آغوش گرفتم و گفتم یک نفر این جا مُرد.

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

بلاگ

دو درویش زندانی: اعتراضات دی ۹۶ آغازگر گذار جمهوری اسلامی از زوال...

۱۰ دی ۱۳۹۷
بلاگ دراویش گنابادی
خواندن در ۶ دقیقه
دو درویش زندانی: اعتراضات دی ۹۶ آغازگر گذار جمهوری اسلامی از زوال به فروپاشی بود