مریم دهکردی
پسرک هفده ماهه شد. به جرات میتوانم بگویم سختترین روزهای بچهداری برای من همین یک ماه اخیر بوده. یکی یکی درستی حرفهای مادرم ثابت میشوند. همیشه میگوید:« بچه که بزرگ میشه دردسرهاشم باهاش بزرگ میشن»! شهادت میدهم که این حقیقت محض است. تمام ماههای گذشته را میشود بگذارم یکطرف و این یکماه را بگذارم مقابلشان.
من می پذیرم که دوران نوزادی برخی بچهها آنقدر وحشتناک است، آنقدر کولیک و رفلاکس آزاردهنده است و مادر به خاطر شیرنخوردنها، گریه و بیتابی های مداوم و غیرقابل کنترل کودک مضطرب و پریشان میشود که هرچه بگذرد و او از درد کولیک و عذاب رفلاکس فاصله بگیرد خوشحالی مادر صد چندان است. یعنی برایش همین که کودک غذایش را به راحتی بخورد و ساعاتی را بخوابد یا بازی کند و به او وصل نباشد اتفاق مبارکی است.
اما صحبت من درباره کودکی است که مسائل بالا را نداشت. کولیک مختصر و خفیفی داشت که تقریبا سه ماه بعد از به دنیا آمدنش برطرف شد. درگیر رفلاکس هم نبود. کودک آرام و خندانی بود که تنها سختیاش تنظیم ساعت خوابش بود که آنهم میسر شد. در نتیجه حالا در شانزده ماهگی دیگر شب بیداری نداریم، دوساعت به دوساعت شیر دادن نداریم، کولیک و رفلاکس نداریم.
در عوض هزار سوال «ای سیه» داریم با انگشت اشاره کوچکی که همه چیز را هزار بار نشانه میرود. یک باکس لوگوی بزرگ و چند ماشین ریز و درشت و کتابهایی داریم که هر کدامش گوشهای از خانه پرت میشود و اگر چه هنوز به سنی نرسیده که بداند باید هر چیزی را بگذارد سر جایش اما این تذکر را می شنود تا یاد بگیرد. در نتیجه روزی هزار بار ما از خودمان میپرسیم یعنی میرسد وقتی که بگوییم «بچه پرت نکن کار بدیست» و او هم گوشش بدهکار حرف ما باشد؟ دوستی میگفت بعدها روزی هزار بار از خودتان میپرسید ممکن است روزی به او بگویید بچه پرت نکن و او نگوید: «دوست دارم، دلم میخواد»!
حالا در شانزده ماهگی کلمههای نامفهومی هم داریم که دوبار تکرار میشوند و بار سوم کلمه نیستند جیغهای بلندی هستند که از گلوی او به فضا می ریزند و ما که گنگ و مبهوت از هم میپرسیم:« چی میخواد به نظرت؟»
یادم نرود که از پله و در و دیوار ومبل بالا میرود. چشم به هم بزنیم رفته بالا. یک سر نگهبانی میخواهد! پایین بیاوریم هم مهمان جیغ بنفشش هستیم که خب البته در برابرش مقاومت میکنیم اما یک وقتهایی هم واقعا کم میآوریم!
بنا بر تجربه شخصیام فکر می کنم فاصله یک تادو سالگی کودک باید دشوارترین روزها برای یک نووالد باشد. چرا که پس از دو سالگی هم کودک دایره کلمات بیشتری برای رساندن پیامش به والدین دارد و هم معنای جملههای والدین را می فهمد.
اما در سن پیش از دو سالگی مادر و پدر بی تجربه با کودکی مواجهند که تا پیش از اینکه به حرف بیاید از بیان سادهترین نیازهایش عاجز است. گریه بعنوان بخشی از سیستم برقراری ارتباط کودک و والدین میتواند رمزگشایی شود. در دوره نوزادی با اندکی گوش دادن به آوای کودک در زمانهای مختلف دیگر پدر و مادر قادرند گریه به وقت گرسنگی را از گریه به وقت درد یا خیس بودن پوشک تشخیص دهند. اما وقتی از این دوره فاصله میگیریم، وقتی کودک نوپا شده، آگاهیاش به محیط اطراف متفاوت از دوره نوزادیست، وقتی جذابیتهای محیط را میبیند، دلخواهیهای خودش را پیدا میکند آنوقت در موارد بسیاری میخواهد انتخاب کند. میخواهد نظرش را ابراز کند اما نه با کلمه میتواند و نه با اشاره، زبان بین المللی قان و قون اعتبارش را از دست داده و زبان تازه هم هنوز آنقدر کامل نیست که بگوید و پاسخ بگیرد. آنوقت روزهای سخت آغاز میشوند. روزهای دشوار اشک و گریه از طرف او و مقاومت در برابر باج خواهی از سوی پدر و مادر.
البته چیزهای کیف آوری هم هست. مثلا وقتی دستهایش را باز میکند و میگوید: «بَکَل» آدم دلش میخواهد سراپا بغل شود برای وجود کوچکش. یا وقتی سعی میکند با چنگال و قاشق کوچکش از بزرگترها تقلید کند و غذا بخورد. وقتی سرگرم بازی و خوشحالیست و هر از گاهی میآید بی هوا بوسهای به دستت میزند و برمیگردد سراغ بازیاش.
خلاصه که در روزهای سخت منتهی به دوسالگی پسرک برگ برنده من و پدرش این است که حالا -البته فعلا- خوابش به وقت است. ساعت ۹ شب وقتی او به خواب میرود ما دوتا با لبخند پیروزمندانه مینشینیم کنار هم شاید فیلمی ببینیم، یا حرفی بزنیم اما قسمت اول به دوم، جمله اول به دوم نرسیده خمیازهها امانمان را میبرند و بعد بیهوشی تا شش صبح!
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر