close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

خاطرات تلخ گشت ارشاد

۲ خرداد ۱۳۹۳
شما در ایران وایر
خواندن در ۶ دقیقه
خاطرات تلخ گشت ارشاد
خاطرات تلخ گشت ارشاد

"براي انجام كاري به ميدان ونك رفته بودم. حوالي خيابان برزيل. نوار سبز ون گشت ارشاد را از دور ديدم. مثل هميشه حضور كساني كه در خيابان جلوي مردم را مي‌گيرند تا از آنان و نحوه‌ي پوشيدن كفش و كلاهشان ايراد بگيرند اذيتم مي كرد. خيلي عجله داشتم. با يك باراني معمولي و بدون آرايش از خانه زدم بيرون. خيال نمي كردم چشم‌هاي ايرادجويشان بتواند از پوشش من ايراد بگيرد. وقت نداشتم كه راهم را دورتر كنم و از طرف ديگر بروم تا چشم‌ام كم‌تر با مظاهر حرمت شكن برخورد كند. پس قدم‌هايم را سريع تر برداشتم تا در كوتاه‌ترين زمان ممكن از كنار ماشين ارشاد عبور كنم، كه يك مامور كج‌كلاه عبوس با دو تا خواهر مامور و معذور پيش آمدند و من را به كناري كشيدند. گفتند باراني‌ام كوتاه است. گفتم كه بلند است و مشكلي ندارد. يكي‌شان مكث كرد و با حالت انذار گفت:« نه. اگه دولا بشي و بخواي بند كفشتو ببندي چي؟ پشتت معلوم ميشه.» مات و مبهوت به دهانش چشم دوخته بودم. من درست شنيده بودم؟ كسي داشت با من چنين سخن مي‌گفت؟ نه. نمي توانست درست باشد. گفتم:«چي؟ يعني چي؟» دوباره بي تفاوت همان جمله را تكرار كرد. باورم نمي‌شد. تحقير شدم. احساس كردم بي‌مقدار شدم. از خودم خجل شدم. من كه از كودكي و در نوجواني و جواني پايه‌هاي تربيت و رشد و بالندگي‌ام بر اساس متين برابري پرورانده شده بود و همواره از ميوه‌هاي خوشگوار برخورداري از نعمت خانواده و دوستان باورمند به كرامت حقيقي و حقوق برابر زن و مرد، كام جانم را شيرين مي كردم حالا قامت‌ام بايد زير سنگيني اين كلمات توهين آميز خم مي‌شد. بايد از من عذرخواهي مي كردند. فقط عذرخواهي‌ مي توانست قدري آرامم كند. باز پرسيدم: شما ميدونيد داريد به من چي مي گيد؟» آن قدر باور آن چه شنيده بودم برايم سخت بود كه چند بار امثال اين سوالات را پي درپي مي‌پرسيدم. «شما خودتون خانم هستيد. متوجه هستيد چي به من گفتيد؟ چه‌طور ممكنه به من يه همچين چيزي بگيد؟ نه. شما نمي دونيد چي مي گيد. مي دونيد داريد به من توهين مي كنيد؟» نمي توانستم بپذيرم كسي دارد به من تذكر مي دهد كه عيار بلندي تن‌پوش من بايد زنهار از نگاه مردان باشد. «پشتت معلوم مي‌شه». «پشتت معلوم مي‌شه». «پشتت معلوم مي‌شه». خودم را جمع كردم. انگار كار بدي كرده باشم و مستحق خجالت كشيدن باشم .مي‌خواستم خودم را، آن خودي را كه بي‌ارزش‌كرده بودند، كه مي‌خواستند بي ارزش كنند، بردارم و ببرم جايي گم وگور شويم از نگاه همه كس دور باشيم، تا من مجبور نباشم به هويتي كه مي‌خواستند به عنف وارد عرصه‌ي تن‌ام و پيش از آن، باورم از «خود»، كنند فكر كنم و هي خودم را جمع كنم و چيزي درون قفسه سينه‌ام مچاله شود. از اين كه تند و تند سوال مي كردم متعجبانه نگاه مي كردند. با خونسردي گفتند:«اين جا قوانين خودش را دارد.» هنوز هم باور نمي كنم مي فهميدند چه مي گفتند. كنار ون گشت ارشاد ايستاده بودم. دستم را روي پيشاني‌ام گذاشتم و زار زار گريستم. ديگر نه آن دو تا دختر چادريِ مامور به چشم‌ام مي‌آمدند. نه ون ارشاد، نه آن مامور كج‌كلاه‌ عبوس با‌ آن چشم‌ها كه نفرت و حقيرشمري از آن موج مي‌زد، نه رهگذران كه از دور و اطراف بي‌خيال و باترديد نگاه مي كردند يا نمي كردند. جلوي چشمانم قبري را كنده بودند و مي‌خواستند «منِ» عزيز را زنده زنده در گور كنند. عزت را از «من» عزيز بگيرند و جايش حقارت را به زور و با ايجاد ترس بچپانند. «منِ» عزيز زير بار نمي رود. در مواجهه با زخم هايي كه روي تن خودش و بقيه هم‌قطاران‌اش مي‌بيند با بي تفاوتي نمي گذرد. چه شد كه دسته‌ي گرگ اين طور بي‌مهابا به گله مي‌زند؟ تارهاي استبداد بر دار آهنين نهاد ديني چگونه مي‌تابد؟ چگونه پودش را بر باورهاي مذهبي مردم گره مي‌زند كه مشروعيت دارد تا خصوصي‌ترين جزئيات زندگي آنان سرك بكشد و حضور هر نوع نماد مخالف و متناقضي را با تكيه بر همان وجاهت مذهبي سركوب كند؟ 

وجود آزرده و پر درد عزيزم را جلوي چشمانم مي ديدم كه پس از ضربه هاي پرشمار از ضربه‌ا‌ي كاري بي‌جان روي زمين افتاده بود. اما سرش را هم‌چنان بالا نگه داشته بود و داشت نگاهم مي كرد.صورتش رنگ‌پريده بود. نگاهش در كاسه‌ي نگاهم سر خورد و مرا برد به آن روز كه ماموري انگشتش را آن سوي حريم شخصي‌ام روي يقه‌ي مانتوي سفيدم گذاشت و آن را جلو كشيد تا ببيند زير مانتويم لباس بر تن كرده ام. يا آن روز كه مي‌خواستند حس مالكيت و نمايش قدرت‌شان را ارضا كنند. من را كه اين‌بار مانتوي مشكي گشادي پوشيده بودم آمرانه فرا خواندند و پرسيدند: چرا مانتوت گشاده ؟ بارداري؟ و من متعجبانه در پاسخ، به تلخي لبخند زدم. يا آن روز كه با دوستي در پارك قدم مي‌زديم و لاك انگشتان پايم مغضوب نگاه مامور كج‌كلاه‌ شده بود. آن روز كه در ورودي كتابخانه تذكر دادند كه دكمه ‌اي براي پايين مانتويم بدوزم. روز ديگر كه مرا به درون نگهباني برگرداندند و اخطار دادند كه چاك مانتويم را بدوزم كه زيادي باز است. آن روز كه حاضر نشدم براي بازديد از شاه‌چراغ در شيراز چادر سر كنم. از خيرش گذشتم؛ با افتخار و حال خوش به نهيب درونم پاسخ دادم و چادر نپوشيدم. همان‌طور كه بالاي سر اين وجود عزيز مي گريستم، صداي زنان دست‌فروش مترو توي گوشم مي‌پيچيد كه كيسه‌هاي بزرگ و سياه هدبند حجاب، يقه‌ي حجاب و ساق دست ساده و پشت گردني تور دار و گيپوردار را دنبال خودشان توي كابين هاي مترو مي كشيدند و براي فروش صلوات‌شمار و شابلون اسامي ائمه براي تزئين شله زرد و آش و حلوا فرياد‌ مي‌زدند و مي‌خواستند در فروش از هم پيشي بگيرند، و آن پسربچه سرشار از نشاط كودكي با نگاه كنجكاو و مبهوت بين اين جماعت سياه‌پوش، رو به مادرش مي‌پرسيد كه مامان، صلوات شمار براي چي؟ تيرها يكي يكي به پيكر وجود عزيزِ به زمين افتاده، اصابت كرده بود. يك روز يكي آمد سه اخطار به من داد: آستين‌هايم را پايين بكشم تا مچ دستانم را بپوشاند. شالم را بكشم جلو و روي سينه‌ام پهن كنم، و من با خودم شوخي ام گرفته بود. به خودم مي گفتم: فلاني سه تا كارت زرد داري. خوب حواست را جمع كن. آن روز توي ميدان ونك كارت قرمز را گرفتم. زخمي كه بر جانم زدند. و من ديگر طاقت نياوردم. بايد همان جا، لحظات تلخ را به سوگ مي نشستم. مامورها دست و پايشان را گم كرده بودند. يكي نگران به اطراف نگاه كرد و گفت: «گريه نكن. گريه نكن. مردم فكر مي كنن چي كارت كرديم.» نمي‌دانستند با من چه كرده بودند. حالا ديگر، هاي هايِ گريستنم در عزاي عزيزي كه سال‌ها كوشيده بودند بال پروازش را بشكنند و به خاكش بنشانند بلندتر شده بود. حواسم به دور و اطراف نبود. من سوگوار بودم. سوگواري كه هيچ چيز جز زنده ماندن آن وجود برخاك افتاده برايش مهم نبود. ديگر مطمئن بودم نمي فهميدند چه مي‌گويند. آنان مسخ شده بودند.

حالا دو بهار است از سرزمين مادري كوچيده‌ام. دل‌تنگ كه مي شوم روي نقشه‌ي گوگل نشاني خاطرات خوش را از توي خيابان هاي پرخاطره مي‌گيرم و يك دل سير نگاه مي كنم. حالا چشمانم، هم بايد نگاه كنند هم بايد به جاي پاهاي مشتاق، روي نقشه سير كنند. خيابان وليعصر را گشت مي زدم. به ميدان ونك رسيدم. قلبم گرفت. چند ثانيه روي نقطه‌اي كنار «چرم مشهد» ايستادم. چشمان گريزپا طاقت نياوردند. آن جا روزي قبري كنده شده بود.به آن سوي خيابان گريختم. پياده‌روي مركز خريد «آسمان» قطعا جاي بهتري براي تماشا بود. قبرستان جاي ماندن نيست. نمي شود خيلي ماند. بايد زود مي‌گذشتم

يادداشتي از  ن.ر

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

جامعه مدنی

مخالفان و موافقان پیوند اعضای بدن اعدامیان در ایران

۲ خرداد ۱۳۹۳
نعیمه دوستدار
خواندن در ۶ دقیقه
مخالفان و موافقان پیوند اعضای بدن اعدامیان در ایران