close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

صف های طولانی فرهنگ(به بهانۀ نقد یک نمایش)

۲ تیر ۱۳۹۳
اندیشه
خواندن در ۸ دقیقه
صف های طولانی فرهنگ(به بهانۀ نقد یک نمایش)
صف های طولانی فرهنگ(به بهانۀ نقد یک نمایش)

به نظر می رسد آنچه تحت عنوان نظریۀ فرهنگی و زیرِ مجموعۀ نظریه های اجتماعی شناخته می شود، به حد کافی در میان دانشجویان و منتقدان اجتماعی در ایران جا باز کرده است. رشتۀ مطالعات فرهنگی در دانشگاه دانشجو می پذیرد – هرچند در سال های اخیر، در پی فشارهای بی امان بعضی از جناح های سیاسی، با محدودیت های زیادی رو به رو شده و از رمق افتاده است. اما عناوین مختلف کتاب هایی که در این زمینه تالیف یا ترجمه می شود خود گواه علاقۀ بخش عمده ای از اساتید، داشجویان و دیگر مخاطبان علوم اجتماعی به این گرایش است- از لغتنامۀ مطالعات فرهنگی تا کتاب های مختلف در مورد نظریۀ فرهنگ و البته تک نگاری هایی در مورد موسیقی مردمی، سبک زندگی جوانان و غیره. در این میان کتاب هایی هم هستند که به یکی دیگر از شاخه های این رشته می پردازند؛ یعنی نظریه های مصرف و مصرف گرایی. البته همین جا باید بگویم که هدف از نگارش این یادداشت، بررسی و معرفی این گرایش جدید در علوم اجتماعی نیست بلکه هدف آن نقد و بررسی مصرف فرهنگی به کمک تجربۀ تماشای یک نمایش در تئاترشهرِ تهران است.

صف های طولانی فرهنگ(به بهانۀ نقد یک نمایش)

نگاهی گذرا به تهران، و بعضی از شهرهای بزرگ ایران، نشان می دهد که در کشوری که از تحریم های سنگین رنج می برد و قیمت سرسام آور بعضی از کالاها از جمله دارو امانِ مردم را بریده و جان عده ای را به خطر انداخته، می توان به راحتی جدیدترین گوشی های اُپل یا خودروهای های فلان کارخانه را پیدا کرد. بگذارید این تصویر را در ذهن نگه داریم و به سراغ تصویر دیگری برویم که شاید به ادامۀ این بحث کمک کند. چند سال پیش شورش هایی در نقاط مختلف لندن رخ داد که حاشیه های فراوانی داشت و گزارش های متفاوتی از آن پخش شد. در یکی از این گزارش ها، که از کانال بی بی سی فارسی پخش شد، جوانی به دوستش می گفت یکی از این شب ها می خواهد در حین شلوغی به یک ساعت فروشی برود و ساعت مورد علاقه اش را اصطلاحا کِش برود.عده ای این شورش ها را محکوم و سوء استفاده از اعتراض های مردمی تلقی کردند. برخی دیگر از آن دفاع کردند و آن را حق مردم استثمار شده دانستند. نکتۀ مهم اما علت وقوع چنین رخدادی بود؛ چرا بعضی چنین کردند؟ آن هم نه برای کالایی ضروری بلکه برای اجناسی مثل ساعت یا رایانه.

پاسخ را باید در معیارهایی جست که مردم از طریق آن شأن و منزلت اجتماعی کسب می کنند. اگر زمانی دلاوری، دانایی یا فرهیختگی معیارهایی بودند که به هستی اجتماعی افراد شکل می دادند، امروز بخش عمده ای از مردم منزلتِ خود را نه در آنچه هستند، بلکه در آن چه دارند، جستجو می کنند. پهلوانی و از خودگذشتگی دیگر به کارِ آنها نمی آید اما پوشیدن لباس و کفش یک کمپانی خاص می تواند جایگاه اجتماعی شان را مشخص کند. پس عجیب نیست که در اوضاعی آشفته عده ای هم به فکر سرقت ساعت یا کالاهایی از این قبیل باشند. به همین ترتیب، عجیب نیست که در شرایط بحرانی تحریم در ایران، عده ای در پی کالاهای تجملی هستند. حتی فرهیختگی هم در این منطق مصرف گرایی حل شده است. تقلّای گروهی از مردم برای تهیۀ بلیط کنسرت اساتید موسیقی سنتی ایران، در حالی که بسیاری از آنها آشنایی اندکی با این موسیقی دارند، عکس یادگاری گرفتن با متفکری که تنها چند صفحه از کل آثار او را خوانده اند، و البته صف های طولانی برای تماشای فیلمی که جوایزی که گرفته، همگی گواه این مدعاست. دیگر تماشای فیلم و گوش سپردن به موسیقی به خاطر خود آن فیلم و موسیقی نیست، بلکه قرار است حاکی از میزان فرهیختگی ما باشد. نقدِ پدیده ای فرهنگی که به کالایی مصرفی بدل شده، دشوار است زیرا مخاطبان صرفا در پی مصرف آن کالا هستند. بدیهی است که فقدان نگاه انتقادی زیانبار است.

نمایش "هفت شب با مهمانی ناخوانده در نیویورک"، که پس از سال ها دوباره به اجرا در آمده، حکایت نویسندۀ جوانی (با بازی فرهاد آئیش) در نیویورک است که از آشوب زندگی مدرن به تنگ آمده و قصد خودکشی دارد. او سرگرم نگارش رمانی با مضمون سرگشتگی یک نوجوان در یک برهوت است که ناگهان مهمانی ناخوانده سر می رسد؛ پیرمردی با شکل و شمایل شخصیت اصلی فیلم آقای هالو (با بازی خود بازیگر نقش آقای هالو، علی نصیریان) که گویا نشانی را اشتباه آمده و به ناگزیر مجبور است چند شب مهمان جوان نویسنده شود. پیرمردِ ساده لوح همۀ ویژگی های یک انسان خوب را دارد؛ متین و شوخ طبع و سرشار از حکمت و دانایی است. اینها همان چیزهایی است که نویسندۀ جوان در وانفسای زیستن در جهان مدرن فراموش کرده؛ او دیگر حوصلۀ این حرف ها را ندارد و تلاش می کند پیرمرد را هر طور شده کلافه کند تا از خانۀ او دل بکند و برود. مثلا برای او موسیقی ناآشنای تبتی پخش می کند، اما پیر مرد از سویدای جان به موسیقی گوش می دهد و در وصف آن دقیقا همان چیزی را می گوید که پشت جلد سی دی نوشته شده است. در این هفت شب نویسندۀ جوان متحول و از خودکشی منصرف می شود. او به کمک پیرمرد ساده دل دست به قلم می شود تا شخصیت اصلی رمانش را از سرگشتگی درآورد. سرانجام در می یابد که پیرمرد اشتباه نیامده و حامل پیامی برای پسرِ دوست فقیدش است که از قضا خودِ نویسندۀ جوان است، و همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شود.

فرهاد آئیش در توضیح این نمایش نوشته است: "پنج ساله بودم پدرم فوت کرد . هیچ گاه گریه نکردم. اما وقتی رستم ، سهراب را کشت بسیار گریستم . رستم را دوست ندارم . سهراب را نیز.  پدرم را هم خیلی دوست نداشتم . اما آن شخصیت آهنین سینمایی ( ترمیناتور دو) را دوست داشتم که خود را سپر گلوله هایی می کرد که به طرف کودک  شلیک می شد . آقای هالو را هم دوست داشتم ، مردی بود ساده، صادق و خوشبین . با خود می اندیشیدم پس از سالهای متمادی چه بر سرش خواهد آمد؟ ... و صد البته خیلی های دیگر را هم دوست دارم". اما باید پرسید در نمایشی که آئیش به صحنه برده، خود او در پی کشتن سهراب نیست؟ نویسنده و کارگردان نمایش به اشتباه می اندیشد که آقای هالو را به شخصیت آهنینی بدل کرده تا جلوی خودکشی جوان را بگیرد. از قضا بوسۀ پیرمرد بر پیشانی جوان در انتهای نمایش همان زخمی است که رستم بر پیکر سهراب زد. باید اعتراف کرد که تاریخ ما سرشار از سهراب هایی است که قربانی پدرسالاری شده اند؛ خواه این سنت به هیئت خودکامگی یک حاکم باشد، خواه اندرزهایی برای نادیده گرفتن سیاهی و تنها نگریستن به زیبایی های جهان. مساله نادیده گرفتن زیبایی ها نیست بلکه اصرار بر ندیدن، و در نتیجه فراموش کردن تباهی هاست. جوان سرگشته با نصیحت های حکیمانۀ پیرمردی که تو گویی همان سیمای پدر است، راه خود را نمی یابد بلکه به تکرار گذشته دست می زند. او باید خود راه خویش را خلق کند. نسلی که از پی نسلی دیگر می آید، خود می تواند خالق بن مایه های نو برای زندگی باشد؛ اگر رستم ها بگذارند.

از قضا در یکی از شب های اجرای این نمایش اتفاقی افتاد که به موضوع این یادداشت ربط دارد. پیرمرد ژولیده ای با لباسی مندرس واکنش هایی جالب به موقعیت های مختلف نمایش نشان می داد.  مثلا وقتی پیرمردِ نمایش از حقوق بازنشستگی می گفت، او با خندۀ تلخ بلندی گفت "عجب!" یا موقعی که صحبت از کمک به یک بی خانمان شد با صدای بلند خندید. در اواخر نمایش، مرد ژولیده، که ظاهرا حوصله اش سر رفته بود، از جا بلند شد و به سختی از میان انبوه تماشاچیانی که روی پله ها نشسته بودند گذشت و قبل از خروج از سالن به سوی علی نصیریان رفت که مشغول بازی بود. دست بر شانۀ نصیریان گذاشت و آهسته چیزی گفت؛ شاید کلمه ای محبت آمیز زیرا قبل از شروع نمایش به یکی از تماشاچیان گفته بود خیلی دوست دارد علی نصیریان را از نزدیک ببیند و او هم یکی از بلیط هایش را به پیرمرد داده بود. اما نکتۀ جالب واکنش عده ای از تماشاچیان به رفتار و خنده های پیرمرد ژنده پوش هنگام اجرای نمایش بود. آنها زیر لب غرولند می کردند که بعضی ها فرهنگ و شعور تئاتر رفتن را ندارند. بله، حق دارند؛ به هر حال آمده اند فرهیختگی خاص خودشان را کسب کنند، و یک پیرمرد ژولیده ممکن است مزاحم باشد. جالب تر این که مسئولین تئاتر شهر مرد ژنده پوش را به قسمت نگهبانی بردند و از او پرسیدند که آنجا چه می کند، چه طور وارد شده و چه و چه.

اما طنز ماجرا در این است که وقتی علی نصیریان از دوست بی خانمان ژنده پوش نیویورکی اش سخن می گفت، احتمالا بخش عمده ای از مخاطبان از این نگاه انسان دوستانه لذت می بردند و او را تحسین می کردند. دروغ این نمایش، چه نمایشی که آئیش کارگردانی می کرد و چه نمایشِ تمجید تماشاچیان از کار او، زمانی برملا شد که پیرمرد ژولیدۀ نیویورکیِ قصه ناگهان در تئاتر شهر تهران روی صحنه رفت و مرز خیال و واقعیت را به هم ریخت. او با برهم زدن منطق نمایش، که رویکردی پدرسالارانه داشت، ذهنیت تماشاچیان این نمایش را افشا کرد؛ همان کاری که یک مخاطب و منتقد واقعی باید انجام دهد. مخاطب واقعی آن شب، پیرمرد ژنده پوش و تکیدۀ اطراف تئاتر شهر بود. 

 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

استان تهران

تقسیم ایران به پنج منطقه مدیریتی

۲ تیر ۱۳۹۳
شهرام رفیع زاده
خواندن در ۲ دقیقه
تقسیم ایران به پنج منطقه مدیریتی