close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

در قاب عکس استراليايی: پدرم دلش نمی‌خواسته با ايرانی‌ها بجنگد

۲۲ مرداد ۱۳۹۳
همایون خیری
خواندن در ۳ دقیقه
در قاب عکس استراليايی: پدرم دلش نمی‌خواسته با ايرانی‌ها بجنگد
در قاب عکس استراليايی: پدرم دلش نمی‌خواسته با ايرانی‌ها بجنگد

نزديک خانه‌ام خانه يک پسر عرب عراقی‌ست که از قضا مسيحی هم هست. با قايق آمده به استراليا و ساکن سيدنی شده. حالا مدتی‌ست شرکتی که در آن کار می‌کند او را بطور موقت فرستاده بريزبن. با وجود اين که سن و سال‌مان به هم نمی‌خورد اما تا فرصتی پيش می‌آيد با گپ می‌زنيم. ديروز که آمدم خانه قرار بود خبری بدهد درباره‌ کاری برای يکی از دوستانم. همان دم در نيم ساعتی حرف زديم بعد کم‌کم حرف‌مان رسيد به ماشين خريدن و اين‌ها. او از هر چيزی که حرف بزند عاقبت می‌رسد به حرف زدن درباره ماشين. خيلی وقت پيش يک ماشين جديد خريده بود. هر بار می‌گفت بيا با هم يک دوری بزنيم ماشينم را ببين. يا فرصتش را نداشتم يا علاقه‌اش را. ديروز که گفت بيا برويم ماشينم را ببين گفتم باشد و رفتيم يک ربع ساعتی با هم اطراف خانه و گفت و گوی‌مان هم همانجا گل کرد. اسمش فارس است (بر وزن حارث). گفتم فارس عجب ماشينی داری

فارس: صبر کن گاز دادن را ببين، يک، دو، سه، چهار، پنج ثانيه، رسيد به صد کيلومتر.

من: حالا صبر کن جريمه کردن را ببين.

فارس: من از وقتی در عراق رانندگی ياد گرفتم هميشه سرعت می‌رفتم.

من: پس پدرت بايد خيلی گرفتاری می‌کشيده بخاطر جريمه‌های رانندگی تو.

فارس: نه زياد. اتفاقا به خاطر پدرم زياد جريمه نمی‌شدم، ماشينش را می‌شناختند. باور کن ماشينش از همين ماشين بهتر بود.

من: جدی؟ پس بچه پولدار بودی.

فارس: آره. پدرم يک ماشينی داشت که سه چهار تا از همان مدل بيشتر توی عراق نبود.

من: عجب! من کم کم دارم فکر می‌کنم پدرت چاه نفت داشته.

فارس: نه، ولی ماشينش خيلی با حال بود. می‌دانی ماشينش را از کجا آورده بود؟

من: حتمأ از اروپا يا امريکا.

فارس: از اروپا ولی برای او آورده بودند. ماشينش را صدام حسين برايش فرستاده بود.

من: جالب شد. فاميل که نبوديد؟ تو مسيحي هستيد. چطور صدام برای پدرت ماشين فرستاد؟

فارس: به خاطر اين که در جنگ با ايران خيلی رشادت کرد. پدرم ارتشی بود و برای همين صدام برای او ماشين نو فرستاد و يک قطعه زمين و پولی که با آن خانه بسازد.

من: عجب! چه دنيای کوچکی.

فارس: ناراحت شدی؟

من: نه در ايران هم همينطور بود.

فارس: دو هفته پيش که با پدرم حرف می‌زدم گفتم می‌دانی همسايه‌ام کجايی‌ست؟ گفت نه. گفتم حدس بزن، هر چه گفت اشتباه بود، بعد خودم گفتم ايرانی‌ست.

من: نگفت خانه‌ات را عوض کن؟

فارس: نه اتفاقا خيلی هم ايرانی‌ها را دوست دارد. خيلی قديم حدود سال های 1971 يا 72 پدرم را منتقل کرده بودند خانقين. آن جا خيلی ايرانی رفت و آمد می‌کرده و خيلی دوست ايرانی داشته. می‌گفت ارتشی بوده وگرنه دلش نمی‌خواسته با ايرانی‌ها بجنگد.

من: آره می‌فهمم، همه جای دنيا ارتشی‌ها همينطورند. اختيارشان دست خودشان نيست.

فارس: آره. می‌دانی اسم پدرم چيست؟

من: نه.

فارس: اسمش بهنام است. اسمش ايرانی‌ست.

من: مگر بين مسيحی‌ها اسم بهنام هم هست؟

فارس: بين مسيحی‌های عراق اسم‌های ايرانی زیاد هست اما جاهای ديگر را نمی‌دانم.

من: جنگ ديگر تمام شده خيلی هم برای همه بدبختی درست کرد ولی بايد ديگر فکرش را نکرد. سخت می‌شود فراموشش کرد ولی يادآوری‌اش بدتر است.

فارس: آره. اصلأ درباره يک چيز ديگری حرف بزنيم. آهنگ عربی بذارم. سی‌دی خوب دارم.

من: بذار ولی آهنگ عربی با اين کمربندهای ماشين که محکم بستيم جور درنمی‌آيد.

فارس: يعنی می‌خواهی برقصی؟

من: مگر آهنگ عربی گذاشتی که گريه کنيم؟

فارس: اهلا و سهلا. من تند می‌روم تو هم برقصی. دو بار جريمه می‌شويم. بيا سی‌دی امانت پيشت باشد. 

ثبت نظر

استان هرمزگان

زندان مرکزی بندرعباس شاهد 3 اعدام بود

۲۲ مرداد ۱۳۹۳
زندان مرکزی بندرعباس شاهد 3 اعدام بود