close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

اگر بخواهى برايت "لورنا" مى شوم

۵ مهر ۱۳۹۳
مادران
خواندن در ۶ دقیقه
اگر بخواهى برايت "لورنا" مى شوم
اگر بخواهى برايت "لورنا" مى شوم

از آن روزهای مزخرف بود. روزهای بی حوصلگی. روزهایی که هر کاری می‌کنی، نتیجه‌اش خوب نمی‌شود؛ هر کاری. حتی جورابت را که با احتیاط بالا می‌کشی، جر می‌خورد. راننده‌ها برایت بوق می‌زنند چون بد پیچیده‌ای، فروشنده استرالیاییِ «جاست‌جین» به خاطر لهجه‌ات، حرفت را خوب نمی‌فهمد و کارتت را که از کیف در می‌آوری، می‌فهمی زیر چشمی دارد پق‌پق با بغل دستی‌اش به تو می‌خندد.
نوید رفته بود سفر خارج از کشور و من برای تمام کارهای «راستین» تنها بودم؛ برای دو روز مهدکودکش در آن سرِ شهر و 10 ساعت تراپی‌اش که پخش شده بود توی هفت روزِ هفته.

 جمعه بود؛ صبح تراپی داشت وعصر باید می‌رفتم سرکار. آخ، کار! کارم را تازه شروع کرده بودم و هنوز همه‌ هشت ساعت را گیج می‌زدم. توی راه‌روهای بیمارستان گم می‌شدم و دپارتمان‌مان را پیدا نمی‌کردم. درها همه شکل هم بودند و وقتی سوال می‌کردم بخش استرلیزه کجا است، به نظرم آدم‌ها دهانشان را مثل ماهی توی هوا تکان می‌دادند. نگران راستین بودم. تشخیصِ «اوتیسم» داشت و هنوز نمی‌دانستیم که این تشخیص، دقیق نیست و در واقع غلط است. اوتیسم را درست نمی‌شناختم. پسرم را هم. تهِ تهِ چاه بودم. زانو زده بودم آن ته، پر از سوال بودم و چون می‌دانستم صدایم به جایی نمی‌رسد، حتی ناله هم نمی‌کردم. 

تراپیِ صبح تمام شده بود و داشتم می‌آوردمش خانه که تحویل مامان و بابا بدهم و بروم 30 کیلومتری خانه، به بیمارستانی که هنوز باور نمی‌کردم محل کارم  است. یکی از بلوز و شلوارهای آبی پر رنگِ چیده شده توی فقسه‌ها را بردارم و مطمئن شوم که سایز آن«متوسط» است و بروم که دوباره غرق شوم توی آن صداهای نامفهوم. داشتم از خیابانِ فرعیِ تراپی می‌پیچیدم بیرون که یادم انداخت:«می‌خواهی بریم اِم؟»

هنوز خیلی خوب حرف نمی‌زد و منظورش این بود باید برویم «اِم» که همان علامتِ مخفف «مک‌دونالد» روی تابلوهایش است. 

«اِم» را که شنیدم، سَرَم درد گرفت. دیروز که موقع غذا خوردن بهانه می‌گرفت، قول داده بودم اگر خوب بخورد، فردا می‌رویم مک‌دونالد سر خیابان که هم غذا بخوریم و هم سُرسُره بازی کنیم. این قول و قرار بین همه‌ اضطراب‌ها از یادم رفته بود. قول داده بودم و نمی‌خواستم بی‌اعتمادش کنم. می‌خواستم دو دستی بزنم توی سرم اما دور زدم به سمت مک‌دونالد. 

مک‌دونالد شلوغ بود، پر از بچه و چون محله‌ ما محله خانواده‌‌هایی ا‌ست که محال است مگر بنا به بدلایلِ موجه، زیرِ سه تا بچه داشته باشند، هر ساعت و روز دیگری را هم انتخاب می‌کردم، داستان همین بود. می‌دانستم راستین جای شلوغ را دوست ندارد اما وقت هم نداشتم که یک ربع رانندگی کنم تا به محله مرتب و خلوت‌تری برسم. راستین ایستاده بود بیرون سرسره و دلش نمی‌خواست برود تو.

آن تو تاریک و پر از سر و صدا بود. دستش را گرفتم و گفتم: «پسرم! امروز زیاد وقت نداریم. من باید بروم وُرک( سرِکار) برو بازی کن که زود برویم خانه.» اما جلو نمی‌آمد. میخ ایستاده بود عقب و با تردید زل زده بود به تاریکیِ فضای سرسره. می‌دانستم که تا آن‌ تو نرود و چند دور پایین نیاید هم به خانه رفتن رضایت نمی‌دهد.

به رییسم فکر می‌کردم و به ترافیکی که در اتوبان اصلی منتظرم بود. یک لحظه تصمیم گرفتم با او بروم بالا اما یادم افتاد که دفعه قبل یکی از آن مامان‌هایی که وکیل و وصی همه جا و همه کس است، بهم تذکر داده بود که این اسباب‌بازی‌ها برای بالای 13 سال نیستند. پرسیدم: «بریم خونه بعداً بیاییم؟» جوری گفت «نه!» که مطمئن شدم تا نیم ساعت دیگر از در مک‌دونالد بیرون نمی‌رویم. 

سجده کردم جلو سرسره رنگی؛ مثل سجده کردن در برابر بزرگ‌ترین خدایان. یک درشت هم نثار نوید کردم که همان موقع داشت با دوستانش توی جاده‌های پر درخت می‌راند به سمتِ دریا. می‌دانستم نباید این‌طوری درباره‌ تعطیلاتش فکر کنم. می‌دانستم آن‌قدر همیشه همراه بوده که حق دارد دور باشد و سجده‌ من را نبیند. توی همین فکر‌ها بودم که یک‌نفر زد روی شانه‌ام: «خوبی؟»

سرم را بلند کردم. زن لاغرِ سبزه‌ای بود که تا حالا ندیده بودمش. دوباره گفت: «خوبی؟» صاف شدم. نشستم روی خنکی زمین و گفتم: «خسته‌ام.»

شانه‌اش را داد پایین و سرش را کج کرد. بازویم را گرفت و گفت: «این‌جا جلو راه بچه‌ها نشسته‌ای. بلند شو بیا روی صندلی.»

10دقیقه‌ بعد، قهوه توی دستم، نشسته بودم روبه‌رویش و چشم دوخته بودم به حرفِ «اِم» روی لیوان. گفتم: «پسرم اوتیستیکه. جای شلوغ و پر از داد و بی‌داد دوست نداره.» 

گفت: «به نظر نمی‌آد اوتیستیک باشه.» 

اون روزها این حرف را زیاد می‌شنیدم و آن‌قدر از شنیدنش خسته بدم که می‌توانستم گوینده را با دمپایی ابریِ خیس نشانه بگیرم. گفتم:«باشه نیست؛ قبول. ولی پس چرا از جای شلوغ خوشش نمی‌آد؟ چرا از صدای بلند دوری می‌کنه؟ هان؟»

فهمید جای این حرف‌ها نیست. گفت: «خب البته من دکتر نیستم و نمی‌دونم اما پسر خودم اوتیستیکه.»

 واقعاً؟ کو پسرت؟ ندیدمش؟

- مدرسه ا‌ست الان. من بچه‌های دوستم را آوردم. دوستم دانشگاه می‌ره؛ کرتن. می‌دونی که کجا است؟

دانشگاه کرتن در اون لحظه برام یک سر سوزن ارزش نداشت ولی پسر اوتیستیکش چرا.

 پسرت می‌تونه مدرسه بره؟

- وا. برای چی نره. درسش هم خوبه. توی ورزش ولی بهتره. حالا برات تعریف می‌کنم که چه روزهایی رو گذروندیم که رسیدیم به این‌جا.

یک جرعه «فلت‌وایت» سرکشید و گفت: «الان دیگه هی مدال می‌آره؛ توی شنا، فوتبال... تو ورزش خوبه کلاً. نفر اول مدرسه ا‌ست. باید ببینیش.

 خوب حرف می‌زنه؟

قاه‌قاه خندید: «از من و تو خیلی بهتر. کجایی هستی؟»

ایرانی. تو چی؟

- فیلیپینی. شوهرم استرالیاییه. 

 شوهر من ایرانیه. 

حالم بهتر شده بود و درست همون لحظه از درشتی که نثار نوید کرده بودم، پشیمان شدم. به ساعت نگاه کردم که تبدیلش کنم به ساعتِ جایی که نوید بود تا تجسم کنم دارد چه کار می‌کند. عقربه‌ها را که دیدم، یادم افتاد باید یک ساعت دیگر سر کار باشم. زدم توی سرم و گفتم: «من باید برم. بیا هم‌دیگر را بیش‌تر ببینیم. دلم می‌خواد پسرت را ببینم. شماره‌ات را بزن توی موبایلم تا من برم کفش راستین را بهش بدم.»

موبایلم را برداشت و به سرسره اشاره کرد و گفت: «نگاهش کن تو رو به خدا!»

راستین داشت از آن بالا، خوش و خرم با صدای ویژژژژ پایین می‌آمد و بین بچه‌ها بازی می‌کرد. 

 این چه جوری وسط شلوغی رفت اون بالا؟

- رفت دیگه. لابد چون بهش گیر زیادی ندادی، خودش رفت. 

 دویدم طرف راستین. بغلش کردم و سرحال برگشتم که موبایلم را پس بگیرم. کیفم زیر بغلم بود و راستینِ خوش‌حال و خندان گوشه دامنم را گرفته بود و با من می‌دوید و وسط بدو بدو می‌خواست که یک بار دیگر برود بالا.

گفت: « من می‌مونم که قهوه‌ا‌م را تمام کنم. با دقت رانندگی کن و این قدر برای روزهایی که نیومده شور نزن.»

خندیدم. همین طور که از در بیرون می‌رفتم، صفحه‌گوشی‌ا‌م را نگاه کردم و پرسیدم: «اسمت چی بود؟ اسمت را نزدی!» 

پقی خندید. جوری که قهوه از دهانش پاشید بیرون: «ما این همه حرف زدیم اسم‌مون را به هم نگفتیم؟ عجب گیجی هستیم.»

اسم من شادیه

-شاردی؟ من هم «لورنا» هستم. اسمم را سیو کن توی گوشی. خیلی گیجی، یادت می‌ره.

«لونا» شنیده بودم اما «لورنا» نه. به خاطر این که او هم یک «ر» اضافی توی اسمم شنیده بود، فکر کردم لابد اسم‌ش «لونا» است و کلاً توی «ر» مشکل داره و اسمش را اشتباهی  گفته. «لونا» سیو‌ش کردم.دویدم بیرون.

- ببین «شاردی»! 

هان؟

- خوبی که؟

 آره. خوبم. خیلی خوب. مرسی برای امروز «لونا».

- دفعه‌ دیگه با پسرم می‌آم که حرف‌هام بهت ثابت بشه. فقط خسته نشو چون باید زیاد بدوی.

 چی؟

-خسته... خسته... خسته نشو.

... و این‌طوری شد که در یکی از سخت‌ترین روزها، جایی در غربِ استرالیا، لورنا از فیلیپین به من رسید که در برابر سرسره سجده کرده بودم و زمین با تمام جاذبه‌اش توان بلند شدنم را گرفته بود و روی شانه‌ام زد تا بفهمم که برای خسته شدن زود است. 

ما دوست شدیم و اسم هم‌دیگر را درست یاد گرفتیم. زیاد حرف زدیم و زیاد خندیدیم. به مرور از حرف هایمان و از تجربه هایش این جا می نویسم. بدون لورنا، سوال های زیادی توی ذهنم بی‌جواب می‌ماند یا دیر به جواب می‌رسید. برای همین فکر می‌کنم هر مادری، هر پدری، اصلاً هر انسانی یک «لورنا» در زندگی‌اش لازم دارد. لورنایی برای روزهای خستگی و سجده...

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

parva
۵ مهر ۱۳۹۳

man ham shadidan be yek lona ehtiyaj daram .kheyli vaghte joloye moshkelat zano zadam .

shadi1825
۶ مهر ۱۳۹۳

شادی خانم سلام. من هم از اینکه اینقدر مزاحم شما شدم و پیغام گذاشتم فقط دلم میخواست یک لورنا پیدا کنم تا به خودم امید بدم که ببین کسانی هم بودند که مثل من روزهای خیلی سختی رو گذروندند ولی الان خوشحالند. شاید من هم یه روزی به این خوشحالی برسم. امید داشتن به یک آینده روشن تنها عاملیه که میتونه این روزهای سخت رو بهتر کنه. خواهش میکنم لورنای من باشید.
... بیشتر

سیاست

اظهارات کامرون و پاتک تندروها به دولت حسن روحانی

۵ مهر ۱۳۹۳
ایران وایر
خواندن در ۵ دقیقه
اظهارات کامرون و پاتک تندروها به دولت حسن روحانی