close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

آخرین سیب قبل از شیمی‌درمانی

۲ آبان ۱۳۹۴
مادران
خواندن در ۶ دقیقه
 آخرین سیب قبل از شیمی‌درمانی
آخرین سیب قبل از شیمی‌درمانی

یکی از آشناها تازه فهمیده است که سرطان پستان دارد؛ با چک‌آپ معمولی سالانه که همیشه می‌رفته. خیلی عادی یک روز کفش و کلاه کرده و رفته خرید؛ ماست، شیر، نان ساندویچی، قارچ، پنیر پیتزا، سیب و لیمو ترش. خرید‌ها را کیسه کیسه با گاری مرکز خرید آورده پای ماشین، چیده توی صندوق عقب و رفته کلینیک برای چک‌آپ سالانه زنان تا مطمئن شود همه چیز رو به راه است؛ مثل همه‌ این سال‌ها.

در کلینیک تا نوبتش بشود، به سیبی که از توی کیسه خرید برداشته، گاز بزرگی زده و مجله‌ رنگارنگی را که درباره اختلاف ملکه با عروسِ «دایانا» مفصل داستان‌سرایی کرده، ورق زده است. منشی صدایش کرده و طبق معمول، روپوش مخصوص پوشیده و رفته توی اتاق ماموگرافی پیش خانم خنده‌رویی که با چند فرم و برگه‌ سوال و جواب منتظرش بوده اما همان روز فهمیده که تو‌ده کوچکی داخل پستانش در حال رشد است.

تا جواب آزمایش‌ها و دوباره چک کردن‌ها بیاید، فقط 10 روز طول می‌کشد و او می‌فهمد که دست کم برای مدتی قرار نیست زندگی‌اش مثل صبح روزی باشد که برای معاینه رفت.

من دوستم را بعد از تشخیص سرطان ندیده‌ام هنوز اما شوهرش را چرا. همان چند لحظه‌ای که از کنار هم رد شدیم و داستان را در چند جمله برایم گفت، فهمیدم که نگران مرگ است و پشت سر گذاشتن بچه‌هایش که مدرسه می‌روند. شوهرش گفت که خودش را باخته، همه چیز را به بدترین شکل پیش‌بینی و فکر می‌کند به زودی بچه‌ها بی‌پناه می‌مانند و او می‌رود برای همیشه.
خواستم بگویم نباید نگران باشد. خواستم از نمونه‌های موفقی بگویم که درمان شده‌اند و برگشته‌اند به زندگی سابق. خواستم دلش را گرم کنم. اما نکردم چون می‌دانستم دل‌داری دادن کار مزخرفی ا‌ست وقتی این دقیقا همان چیزی‌ است که خودم از آن وحشت دارم.

تمام این چند سال بعد از تولد بچه‌، از مرگ خودم بیش تر ترسیده‌ام. از این که بروم و او من را بخواهد. از این که دلش برایم تنگ شود و بغض کند و از این که روز مادر باشد و به جای جشن مدرسه که رو‌به‌روی مامان‌ها شعر «عاشقتم مامان» را می‌خوانند، زیر خاک باشم. انگار همه چیزهایی را که پشت سر می‌گذارم، بیش تر به خودم وابسته ببینم، بیش تر می‌ترسم.
در این چند ساعت، چند بار خواسته‌ام به دوست‌مان زنگ بزنم و یا پیغام تلفنی بگذارم اما ترسیده‌ام. می‌دانم که صدایم مرا لو می‌دهد. می‌دانم که خراب می‌کنم و ممکن است بزنم زیر گریه. ترجیح می‌دهم ساکت باشم و فقط به‌ او فکر کنم؛ به حالی که دارد و به لحظه‌های سختی که لابد می‌گذراند.

می‌دانم که بیمارستان «رویال‌پرت» پر از مادر‌هایی است که سرشان مو ندارد و بی‌حال خوابیده‌اند روی تخت؛ وزن کم کرده‌اند و روی دست‌های کبودشان پر از جای سوزن‌ است. می‌دانم که آن‌زن‌ها بچه‌هایی دارند که همان لحظه سر کلاس هستند و مشق می‌نویسند. می‌دانم که دل بچه‌ها دنبال مامان‌شان است و صبر ندارند برای روزی که مامان باز بیاید دنبال‎شان پشت در کلاس. و البته می‌دانم که ممکن است هر کسی - از جمله خودم- روزی روی همان تخت خوابیده باشم.

دوست ندارم فکر کنم که آخرین سیبی که دوستم با خیال راحت گاز زده، همانی بوده که توی اتاق انتظار کلینیک زنان از توی ساک خریدش برداشته. دوست ندارم فکر کنم که آن توده لعنتی هر لحظه بزرگ‌تر می‌شود و به چشم هم‌ زدنی تمام بدنش را می‌گیرد. سرطان را دوست ندارم. بی‌خبر می‌آید و مرموز به تو که هنوز دهانت بوی سیب می‌دهد، لبخند می‌زند و طعمش را برای همیشه به دهانت زهر مار می‌کند. توی همین چند سال بیش تر از انگشتان دو دست، بستگان دوست‌داشتنی و دوستان دیده و نادیده‌ فیس‌بوکی‌ام را به خاطر سرطان از دست داده‌ام و می‌دانم که لعنتی با کسی شوخی ندارد.

دیروز با سوپر وایزرم که خودش هفت سال پیش سرطان پستان داشته و شش ماه طول کشیده تا از شرش خلاص شود، حرف می‌زدم. برایش گفتم که دوستم تازه از سرطانش با خبر شده. گفتم که چه‌قدر این چند روز به مرگ فکر کردم که می‌آید بی آن‌که برایش آماده باشی و زود تو را می‌برد قبل از این‌که در برنامه روز مادر امسال شرکت کرده باشی. «آنت» دو تا دختر بزرگ داشته که از خانه رفته‌اند؛ یکی از آن ها برای یک کمپانی مبل و لوازم خانه در ملبورن کار می‌کند و آن یکی در اسپانیا پیش دوست‌پسرش است.

آنت گفت روزی که فهمیده سرطان دارد، نگران بچه‌هایش نبوده. گفت می‌دانستم که بدون من می‌توانند خوب و خوش‌حال باشند و اگر سرطان من را از پا در می‌آورد، شک نداشتم که جز یک سفر چند روزه به «پرت» برای کفن و دفنم، اتفاق مهم دیگری برایشان نمی‌افتاد. با دل‏خوری حرف نمی‌زد. معلوم بود که واقعا خیالش بابت آن‌ها راحت است و معنی‌ آن، این نبودن که عاطفه و فلان و فلان نیست. یک‌جور آرام و بی‌توقع گفت این حرف‌ها را. اما بعد گفت که خیلی گریه کرده و دست‌پاچه شده. یک لحظه حس کرده دلش برای قهوه‌ ساعت 11 تنگ می‌شود؛ برای گلدان‌های ته حیاط و لباس‌هایش توی کمد؛ برای پارکی که عصر شنبه با خانم‌ها توی آن پیاده‌روی می‌کرده و برای روزهایی که به انتظار آخر هفته می‌آمده سر کار. گفت یک لحظه فکر کردم تمام این‌ها دود شدند؛ هنوز بودند ولی دیگر نمی‌دیدمشان.

آنت از سرطان جان سالم به در برد. خوش‌بختانه کار، پیاده‌روی در پارک و تماشای گلدان‌ها و همه چیز دیگر سر جایش ماند. خودش می گوید: «البته به جز طعم قهوه‌ لعنتی ساعت 11 که به خاطر تاثیر شیمی‌درمانی، طعم‌شان برای همیشه به دهانم عوض شد.»

اما آنت برگشت؛ از روی تخت بلند شد، وزن از دست داده را دوباره برگرداند و شروع کرد به زندگی عادی. اما من به دوستم فکر می‌کنم که لابد الان مضطرب غذا می‌پزد، به ماکارونی سس می‌زند و فکر می‌کند چند بار دیگر می‌تواند این کار را برای بچه‌هایش انجام دهد. حمام می‌بردشان و فکر می‌کند آیا خودشان تنهایی از پس خشک کردن گوش و موهایشان بر می‌آیند؟ شاید او هم به قهوه ساعت 11 معتاد باشد.

رفتن یک آدم، بیش تر از خودش، برای بازمانده‌هایش سخت است و شاید ترس من از مرگ، بیش تر از همین باشد. همین جای خالی که پر نمی‌شود. همین چاهی که وسط خانه باز می‌شود و خیلی چیزها را از سس ماکارنی گرفته تا شامپوی حمام می‌بلعد و می‌برد ته سیاهی. شاید روزی بازمانده‌ها به این چاه عادت کنند؛ به بودنش و به صدای خاطره‌هایی که از ته آن می‌شنوند. اما آدمی که دارد می‌رود، به بدترین چیزها فکر می‌کند و مادرهایی که بچه کوچک دارند لابد خیلی خیلی بیش تر.

کاش دوستم که این هفته توی بیمارستان ما جراحی دارد، مثل آنت از تخت بلند شود؛ دوباره برود خرید، غذا بپزد، بچه‌ها را از مدرسه بردارد و حمام‌شان کند و برگردد سرکار. کاش بتواند توی برنامه‌ روز مادر بین بقیه برای بچه‌اش دست تکان بدهد. کاش نه فقط او که همه آدم‌های روی تخت و در حال شیمی‌درمانی و رادیوتراپی به خانه بیایند. فرقی نمی‌کند چه نقشی داشته باشند و چه‌قدر وجود دیگران به بودنشان وابسته باشد چون با رفتن‌شان، همان چاه سیاه توی زندگی بازمانده‌ها - وقبل از آن، توی زندگی خودشان- باز می‌شود.

کاش دوستم باز در آرامش سیبش را گاز بزند، گیرم که سیب عطر و طعم قبل از شیمی‌درمانی را نداشته باشد به دهانش.

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

انیمیشن

گل واژه ها؛ قسمت چهارم: چگونه شهوت خود را مهار کنید

۲ آبان ۱۳۹۴
خواندن در ۱ دقیقه
گل واژه ها؛ قسمت چهارم: چگونه شهوت خود را مهار کنید