close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
فرهنگ

آتش‌‌سوزی سینما رکس؛ غروب یکی از همین روزها

۲۳ مرداد ۱۳۹۳
همایون خیری
خواندن در ۳ دقیقه
آتش‌‌سوزی سینما رکس؛ غروب یکی از همین روزها
آتش‌‌سوزی سینما رکس؛ غروب یکی از همین روزها
آتش‌‌سوزی سینما رکس؛ غروب یکی از همین روزها

تابستان ۵۷ پانزده سالم بود. در استان خوزستان فصل شنا فرارسیده بود. من هم عضو تیم شنای خوزستان بودم و هر روز مثل باقی هم‌تیمی‌ِ‌هایم در استخر شنای خرمشهر تمرین می‌کردم. در یکی از همین روزهای تابستانی، درد شدیدی توی گوش چپم پیچید و ساکت شد. کمی بعد دوباره درد سراغم آمد و چندی بعد آن‌قدر شدید شد که از درد فریاد می‌زدم. حوله به دوش خودم را رساندنم به یک درمانگاه. معلوم شد یک سوسک کوچک در استخر روباز رفته توی گوشم و درد به خاطر تقلای سوسک برای بیرون آمدن بوده است. سوسک را بیرون کشیدند و مرا راهی خانه کردند. 

دو روز بعد هنوز گوش‌درد داشتم. پدرم گفت عصر می‌رویم آبادان تا یک پزشک متخصص معاینه‌ات کند. سوار شدیم و رفتیم مطب دکتر. روبروی مطب یک پاساژ نوساز بود. اوایل تابستان همان سال از مغازه‌ای در این پاساژ یک دستگاه پخش استریو خریده بودیم.  بالای پاساژ یک سینما بود: سینما رکس. اما فرصتی دست نداده بود که به این سینما بروم و فیلم تماشا کنم.    

دیروقت بود که از مطب پزشک متخصص آمدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به‌ طرف خرمشهر. بین راه پدرم یادش آمد که کار دیگری هم در آبادان داشته و بهتر است برگردیم و کار را به انجام برسانیم. در میدانی پیچیدیم و برگشتیم آبادان. تا کارمان تمام شود و راه بیفتیم، شب شده بود. مسیرمان از‌‌ کنار مطب همان پزشک متخصص می‌گذشت. به‌‌ آن حوالی که رسیدیم متوجه شدیم در خیابان جنب‌ و جوشی درگرفته است. از هر سو صدای داد و فریاد مردم شنیده می‌شد. راه بند آمده بود و ما نمی‌توانستیم جلوتر برویم. مدتی منتظر شدیم تا راه باز بشود، اما نشد. کم‌کم دیدیم اشخاصی فریادزنان از روبرو می‌آیند. حالا دیگر راه کاملاً بسته ‌شده بود. رانندگان به زحمت تلاش می‌کردند راه گریزی پیدا کنند، اما موفق نمی‌شدند. پدرم در این بین به زحمت راهی باز کرد و رفت به کوچه‌ای و ماشین را پارک کرد. پیاده به راه افتادیم.  شنیدیم سینمای بالای پاساژ آتش گرفته. 

کم‌کم بوی سوختگی در فضا پیچید. داد و فریاد و شیون مردم به گوش می‌رسید و در آن میان، گاهی کسی هم فریاد می‌زد: «آب!، آب بپاشید!» 

دو - سه ساعتی وضع به همین ترتیب بود. بوی سوختگی هم شدید‌تر می‌شد.  

چند هفته بعد از این ماجرا به جزئیاتی پی بردیم. دایی یکی از دوستانم، رئیس آتش‌نشانی آبادان بود و به اقتضای شغلش درگیر شده بود: سین جیم و دادستانی و دادگاه.  من از دوستم بعضی خبرها را می‌شنیدم. تلویزیون آبادان هم گاهی بعضی خبرها را بازتاب می‌داد.   

چند هفته بعد از کنار سینما رکس رد می‌شدم که چشمم به سوراخی افتاد در دیوار سینما. دیوار آن‌قدر نازک بود که می‌شد تشخیص داد از یک ردیف آجر درست شده. شاید هم دو ردیف آجر، اما در هر حال دیوار قطور نبود و این را می‌شد به خوبی دید. تعجب کردم که چرا کسی به عقلش نرسیده این دیوار نازک را بشکند و تماشاگران را از شعله‌های آتش نجات دهد. این پرسش هنوز هم باقی‌ست.     

هفته‌های بعد پدرم سه بار دیگر مرا برای معاینه به مطب‌‌ همان پزشک متخصص برد. لاجرم هر بار از جلوی سینما رکس می‌گذشتیم. مقابل در ورودی سینما- که بسته بود و از دوده سیاه شده بود- یک ردیف پله به‌طرف بالا می‌رفت. روی پله‌ها لنگ کفش تماشاگران افتاده بود. نمی‌دانم چطور آن‌همه کفش توی راه‌پله‌ها افتاده بود و کسی هم به فکر جمع کردنشان نیفتاده بود. مثل این بود که هنوز تماشاگران به این راه‌پله هجوم آورده‌اند و پله‌ها را دوان دوان طی می‌کنند که خودشان را از آن مهلکه نجات دهند. از پشت نرده‌های سینما می‌شد آن‌ها را دید. 

 در بین آن کفش‌ها، یک لنگ‌کفش سیاه مردانه بود با پاشنه قطور بلند و جلوی گرد و برآمده.‌‌ آن روزها این مدل کفش مد شده بود ولی به سن و سال بزرگ‌تر‌ها می‌خورد. در عکس‌های اوایل انقلاب، گاهی اشخاصی را می‌بینم که شلوار پاچه گشاد پوشیده‌اند و چنین کفشی پا کرده‌اند. تصویر این کفش هنوز در ذهن من نقش بسته است.  

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

فرهنگ

من یار مهربانم، دانا و خوش‌ زبانم/ گزارش از نمایشگاه گرافیک جلد...

۲۳ مرداد ۱۳۹۳
ابراهیم خوانساری
خواندن در ۴ دقیقه
من یار مهربانم، دانا و خوش‌ زبانم/ گزارش از نمایشگاه گرافیک جلد کتاب