بدون شک گابریل گارسیا مارکز یکی از نویسندگان مهم قرن بیستم است. قصه گویی جنزده که شیوهای تازهای از روایت به دنیای ادبیات امروز اضافه کرد.
بیش از هرچیز نحوه خلق داستانها و خلق اشخاص داستان خواننده را مسحور داستانهای او میکند. شیوه و یا ترفندی که نقد نویسهای ادبی به آن اصطلاح "رئالیسم جادویی" دادهاند؛ که اتفاقا اصطلاح بیربطی هم هست چون داستانهای او نه رئالیستی هستند و نه ربطی به جادو دارند.
داستانهایی که مارکز نوشت داستانهایی هستند که در آنها خیال از مرز واقعیت فراتر رفته و جهانی را ساخته که برخی اتفاقات که ما به آنها "وقایع غیرواقعی" میگوییم در آن واقع میشوند مثل پرواز پرنده وار شخصیت داستان به آسمان و یا ملاقات و گفتگو با مُردگان. اینها اتفاقاتی است ساخته خیال نویسنده که تلاش داشته دنیای داستان خود را از دنیای داستان واقعی جدا کند و به همین علت نمیشود عبارت رئالیسم برآن نهاد؛ اگرچه مکانها و شکل و شمایل آدمها منطبق بر واقعیت زمینی است.
جادو اتفاق تازه ای نبود

عبارت جادو را هم میتوان برای هر اثر هنری به کار برد و جا انداخت چرا که هنر خود جادوست و هنرمند جادوگر. در شکل ظاهری و نمایان، روشی که مارکز برای اشخاص داستانهایش برمی گزیند روش تازهای در خلق داستان نیست. اگر افسانهها را جزو نخستین نوشتههای آدمی بدانیم تقریبا همه اشخاص و دیگر موجودات در آنها یک جور هستی خیالی و غیرواقعی دارند. در داستانهای کهن یونانی شخصیتها نه مثل انسانهای واقعی به دنیا میآیند و نه سرنوشتی مثل سرنوشت اشخاص واقعی دارند.
خلق جهانی که اشخاص درآن دچار اتفاقات غیرواقعی میشوند کار تازهای در ادبیات دنیا نیست. خلق شخصیتی که هرروز دو مار از شانههای او بالا میخیزند صدها سال پیش در ادبیات ایران اتفاق افتاد. نمونهها در ادبیات دنیا زیاد است. اینطور که پیداست در سالهای خیلی دور ادبیات مردمی و حتی عامه پسند ادبیاتی بود که بر دنیای خیالی ساخته میشد و اشخاصی با قابلیتهای خیالی در نقش قهرمانان قصه آنرا پیش میبردند. ادبیات ایران و جهان پُر از داستانهای تخیلی به معنای خیالپردازی است. به کار بردن عبارت جادویی برای خیالپردازی کاربرد دقیقی نیست.
وقتی قهرمان مرد و شخصیت متولد شد
آنگونه قصهها تا زمانی برای خوانندگان همگانی جذاب بود و یا میشود گفت خواننده انتخاب زیادی نداشت، روش خلق یکسان بود اگرچه بیان سرنوشتهای گوناگون قهرمانهای گوناگون در داستانها متفاوت بود. تا اینکه در چند صد سال اخیر توجه مردم به کتابهایی جلب شد که سعی در خلق جهان واقعی داشتند. حکایتهایی که در قرنهای اخیر نوشته شدند توجه خوانندگان را به دنیای واقعی و مناسبات و روابط تازه آن جلب کردند. خواننده کم کم از داستانهای تخیلی فاصله گرفت. بیان واقعیت ملموس برای آدمها و شرح سرگذشتهای واقعی مهمترین شیوه ادبیات شد زیرا که جذابیت تازه داشت. به این ترتیب عبارت "قهرمان" عبارت کهنهای شد و جای خود را به "شخصیت" داد.
در قرن بیستم اتفاقات جذاب تری هم برای شخصیتها در ادبیات روی داد. شرح شخصیت واقعی و دنیای واقعی که در آن یک اتفاق غیرواقعی به وقوع میپیوندد مثل ورود شبانه یک کلاغ به خانه راوی داستان و شرح گفتگوی آنها و یا تبدیل شدن راوی داستان به یک حشره. این شیوه خلق اثر اما زیاد عمومی نشد یعنی مردم زیادی از آن استقبال نکردند اگرچه آثاری در آن خلق شد که بدون شک جزو شاهکارهای همیشه ادبیات خواهند بود.
از بوف کور تا بورخس
خلق جهانی واقعی با اشخاص و اتفاقات غیرواقعی در ادبیات ایران هم تجربه شد که از آن شاهکار "بوف کور" هدایت در آمد و تجربه نه چندان موفق "ملکوت" از بهرام صادقی. در قرن بیستم در امریکای جنوبی داستانهای تخیلی شگفت انگیزی خلق شد که بورخس از نویسندگان برجسته اینگونه ادبیات است اما او را با مارکز در یک صف گذاشتن تحت عنوان رئالیسم جادویی کار درستی نیست. از تفاوت مهم آنها یکی در انتخاب خواننده داستانهای آنهاست. خواننده بورخس لازم است صبور باشد با ذهنی جستجوگر تا بتواند همراه نویسنده قدم به قدم به پستوهای تو در تو وارد شود همراه با کشف ذره به ذرهٔ دنیای شگفت انگیزی که بورخس زیر نور میآورد. اما خواننده مارکز زحمت زیادی ندارد فقط باید بخواند و پیش برود زیرا نویسنده با سهل و ساده کردن آن دنیای شگفت انگیز و ترکیبش با دنیای واقعی و استفاده از شرح وقایع معمولی ویژه رمانها که خواننده را سرگرم میکند داستانهای خواندنی و جذاب میسازد. بورخس گفته که داستانش با خواندن توسط خواننده کشف میشود یعنی خواننده هم باید برای کشف داستان زحمت بکشد اما خواننده مارکز خیالش از این بابت آسوده است که نویسنده او را به زحمت نمیاندازد.
در داستان مارکز همه چیز به خواننده گفته میشود برای لذت بردن او؛ و فرق دارد با روش نوشتن بورخس که لذت در کشف سطر به سطر آن دنیاست. بورخس در اسطورهها و در تاریخ غوطه میخورد تا از لابلای آنها مرواریدی کشف کند و البته ممکن است این مروارید کشف خیلی خوفناکی هم باشد. اینگونه ادبیات داستانی با همه قدرت اش در توصیف و شناخت توجه عموم مردم را جلب نکرد؛ اگرچه جستجوگران واقعی ادبیات را شگفت زده کرد - شاید برای همین به بورخس نویسندهٔ نویسندگان لقب دادند.
بعضی کارهای مارکز تکرار کارهای فالکنر است
مارکز اما به قشر وسیع تری از خوانندگان فکر کرد. او که از جوانی نوشتن را به عنوان حرفه انجام میداد لزوما کتابهای زیادی هم میخواند و پیش از شروع نوشتن کتاب مهمش "صدسال تنهایی" با ادبیات غرب بخصوص ادبیات امریکای انگلیسی زبان و بویژه با نوشتههای ویلیام فالکنر آشنا بود. عظمت کار مارکز این بود که با بهره گیری از داستانهای فالکنر یعنی بردن فضا و اشخاص فالکنر به خانه خود و دادن اختیارات بیشتر به آنها و البته اختیارات تخیلی توانست جهان تازهای بیافریند که حلقه وسیع تری از کتابخوانان را جلب کند. داستانهای مارکز به عظمت داستانهای فالکنر نرسیدند چون برخی از آنها تکرار عامه پسندانهای از داستانهای فالکنر هستند و فاقد آن جوهر حقیقی و خشونتی که در داستانهای فالکنر هست. بعضی از داستانهای مارکز به وضوح تکرار داستانهای فالکنر هستند اما کپی رمانتیک و یا تلطیف شدهای از آنها.
از سوی دیگر کار مارکز خالی ست از آن تفکر جستجوگری که در کار بورخس هست با این همه مارکز توانست به موقع چیزی را به خواننده قرن بیستم بدهد که نیازش ناگفته حس میشد و آن روشی در ادبیات این قرن بود که هم حس و حالی از شگفتیهای بورخس در آن یافت میشد و هم از جذابیتهای دنیای فالکنر. روشی که خوانندگان بیشتری به آن جلب شدند و شیوهای که نام خالقش را در تاریخ ادبیات دنیا ثبت کرد.
-------
*تیترها از ایران وایر
ثبت نظر