طبق اطلاع «ایرانوایر»، روز ۳۰ شهریور ۱۴۰۱، «محمدرضا اسکندری»، جوان ۲۶ ساله ساکن پاکدشت به ضرب گلوله مستقیم کشته شد؛ شلیک یک گلوله به قلبش.
او ورزشکاری در رویای مهاجرت بود. همیشه در سفر بود اما هیچوقت سفر خارجی نرفته بود، برای همین میخواست عید بعدی را در ترکیه باشد. اما قبل از آن، دلش میخواست بتواند برای مسابقات جامجهانی، به قطر سفر کند. حالا، کمتر از یک ماه به برگزاری مسابقات، او در آرامستان «ده امام» شهر پاکدشت زیر خاک آرمیده است.
***
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
«محمدرضا اسکندری» که زندگیاش در کنار خانواده، محل کار و باشگاه با رفقایش خلاصه میشد، پس از اتمام ساعت کاری، به باشگاه بدنسازی میرفت. او با پدرش که راننده است، کار میکرد.
باشگاه که تمام میشود، آبمیوه همیشگی را سفارش و در تماس با خانوادهاش خبر میدهد که سراغ دوستش که طلافروشی دارد، میرود.
ساعت هفت و ۳۰ دقیقه۳۰ شب است. «محمدرضا» به خانوادهاش میگوید همراه با دوستش به سمت «مامازن»، مرکز پاکدشت میرود. دیگر خبری از او نمیشود. دوستانش که نگران او بودند و میدانستند اعتراضات سراسری به مرکز پاکدشت رسیده است، به دنبال رفیق خود میروند. شهر شلوغ و دود و آتش همهجا را فرا گرفته است اما خبری از محمدرضا نیست و تماسهای رفقا و خانواده بیجواب میماند.
یکی از رفقایش پیشنهاد میدهد که به درمانگاه مراجعه کنند. پیکر محمدرضا در درمانگاهی که تنها یک ساعت پس از تماس او با خانوادهاش، مملو از نیروهای امنیتی است، در گوشهای غرق به خون است. هیچکس اطلاعی ندارد که محمدرضا را چه کسی به درمانگاه رسانده است اما به گفته کادر درمان، وقتی او را به آنجا رسانده بودند، جان جوانش از دست رفته بوده است.
محمدرضا اسکندری با شلیک یک گلوله مستقیم به قلبش در همان شب، حدود ۳۰ دقیقه تا یک ساعت پس از تماس تلفنی با مادرش کشته شده بود.
در گواهی فوت او، دلیل مرگش را «برخورد اجسام سخت یا تیز» و «شوک ناشی از خونریزی- اصابت جسم پرتابهای پرشتاب» نوشتهاند؛ عباراتی که توصیف همان گلولهای است که به قلب محمدرضا برخورد کرد و یک خانواده و جمع رفقایش را به عزا نشاند.
محمدرضا روی دستش یک تتو داشت با طرح «Freedom» (آزادی). وقتی خانواده و رفقا بالای سرش رسیده بودند، طرح آزادی او به خون آمیخته شده بود؛ مثل تتوی دیگرش که سربازی روی همان دست بر بازویش نقش داشت.
۳۱ شهریور- اول مهر؛ از فرمانداری تا آرامستان
خانواده محمدرضا اسکندری ۳۰ سال است که نزدیکی شهرک «انقلاب» در پاکدشت زندگی میکنند. پدر او دو سال در جبهه جنگ هشت ساله ایران و عراق جنگیده است و جانباز به حساب میآید. تمامی محله این خانواده را میشناسند.
پس از پخش خبر کشته شدن محمدرضا در شب ۳۰ شهریور، روز بعد برخی از بزرگان محله به همراه رفقای او به فرمانداری رفته و بسیاری به وساطت برخاسته بودند که پیکر محمدرضا تحویل خانوادهاش داده شود. مراجع قضایی و امنیتی هم با اعضای محل و بزرگان محله تماس گرفته بودند تا درباره سابقه محمدرضا و خانوادهاش تحقیق کنند.
ظهر جمعه اول مهر، پیکر محمدرضا به خانوادهاش تحویل داده شد اما آمبولانس حامل پیکر او اجازه ورود به کوچه و خانه محل زندگی آنها را نداشت.
پیکرش را مستقیم به آرامستان ده امام پاکدشت منتقل کردند. جمعیت برای بدرقه او و همراهی خانواده داغدار جمع شده بودند. نیروهای امنیتی هم در مراسم حضور داشتند. به گواهی رفقای محمدرضا، نیروهایی از لباسشخصی، بسیج و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در مراسم خاکسپاری او حاضر بودند.
نیروهای امنیتی به برگزارکنندگان مراسم و خانواده محمدرضا اسکندری مدام فشار میآوردند که مراسم را سریعتر به پایان برسانند و مداحی بر مزار را قطع کنند. با وساطت بزرگان محله، اجازه برخورداری از حق سوگواری به خانواده محمدرضا اسکندری داده شد اما زیر نظر ماموران امنیتی.
طبق اطلاع «ایرانوایر»، خانواده محمدرضا همچنان هم تحت نظر هستند؛ شاید به شکل نامحسوس اما به نظر میرسد که تماسهای نیروهای امنیتی با آنها همچنان ادامه دارد.
در همین رابطه، چند تن از اعضای خانواده محمدرضا نیز به نهادهای امنیتی و قضایی احضار شده و از آنها درباره اختلافات شخصی و احتمال کشته شدن او توسط «دشمن شخصی» یا ارتباط با «منافقین» سوال پرسیده شده بود که تا این لحظه خانوادهاش در مقابل پذیرش این سناریو مقاومت کردهاند.
پس از پیگیریهای قضایی و پا درمیانی بزرگان محله، مقامات حکومتی به خانواده محمدرضا اسکندری و رفقایش قول دادهاند به او لقب «شهید» بدهند.
محمدرضا اسکندری که بود؟
محمدرضا متولد ۱۹ آذر ۱۳۷۵ بود که از هفت سالگی قدم به دنیای ورزش گذاشت. در ابتدا رزمیکار بود. بعد مدتی ژیمناست شد. یک مدت بسکتبال کار میکرد. این اواخر هم باشگاه بدنسازی میرفت. عکسهای او در باشگاه همچنان در صفحه اینستاگرامش موجود هستند.
او تهتغاری خانواده بود و پس از دو خواهرش، به دنیا آمده بود. انگار همه خانواده هرآنچه در توان داشتند را برای او گذاشته بودند. همهچیز برای محمدرضا مهیا بود اما خودش دغدغه مردم و آزادی را داشت.
او کتابخوان هم بود. از میان نویسندههای ایرانی، تمام کتابهای «صادق هدایت» را خوانده بود و حتی برخی را دو بار میخواند. دیپلم برق صنعتی گرفت و بیش از یک سال در دانشگاه، تربیتبدنی خواند اما انصراف داد و به دنبال ورزش و کار رفت.
به گواهی هممحلهایهای محمدرضا، او پسری شریف، سالم و به دور از حاشیه در محلهای بود که پر از آسیبهای اجتماعی است؛ پسری که داشتههایش را در مسیر کار و باشگاه و سربازی به فقرای محله میداد.
محمدرضا دیر به سربازی رفت. دلش نمیخواست به سربازی اجباری برود. تنها دلیلی که او را راهی سربازی کرد، گرفتن پاسپورت به عشق و رویایش برای مهاجرت بود. میخواست از ایران برود تا در آزادی زندگی کند؛ مثل تتوی آزادی روی دستش.
او مدتی در پادگان ارتش به سربازی رفت. یک مدت هم در «۱۵ خرداد» سرباز بود. اما وقتی بعد از دو ماه آموزشی اجباری، از خانواده و رفقایش دور ماند، برای مهاجرت دچار تردید شد. فکر میکرد که از نظر عاطفی نمیتواند دلبستگیها و وابستگیهایش را در ایران جا بگذارد و برود. پسر جوان احساساتی حالا مردد شده بود که آیا دوری را تاب میآورد؟
در میانه این همه تردید برای ماندن و رفتن، رویای کوتاهمدتش، سفر به ترکیه برای تعطیلات عید ۱۴۰۲ بود و بلکه سفر به قطر برای مشارکت در مسابقات جامجهانی که کمتر از یک ماه دیگر برگزار میشود.
تمام این آرزوها و رویاهای کوتاهمدت و بلندمدت حالا همراه با پیکر او زیر خروارها خاک آرمیدهاند و خانواده و رفقایش سوگوار در پی دادخواهی برای خون او هستند؛ تنها با یک پرسش: «چرا او را کشتید؟»
مراسم چهلم محمدرضا اسکندری دوشنبه ۹ آبان برگزار خواهد شد.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر