قطرههای اشکمصنوعی، بتامتازون و کلرامفنیکل یعنی کورتن و آنتیبیوتیک را هر روز سه و چهار بار باید در چشمش بریزد تا درد و سوزش و خارش التیام یابد و از تشدید عفونت چشم جلوگیری شود. «فرزاد مرادینیا» فعال کارگری اهل «سنندج» است که بارها به خاطر فعالیتهایش بازداشت و زندانی شد. او یکی از قربانیان شلیک هدفمند به چشمهای معترضان در اعتراضات سراسری ۱۴۰۱ است که در پی تهدیدهای امنیتی، همزمان با یک ساله شدن آسیب چشمش، ایران را ترک کرده است. با او در خانه یکی از دوستان قرار گذاشتیم تا مقابل دوربین ما از فعالیتها و لحظه آسیب به چشمش بگوید. و همان لحظهای را روایت کند که مامور مسلح، گاز اشکآور را در صورت او خالی کرد و روشنایی را برای همیشه از یک چشم فرزاد گرفت، استخوانهای صورتش خرد شد، جمجمهاش شکست و شنوایی یک گوشش آسیب جدی دید. فرزاد حاضر نیست ظاهر چشم و صورتش را با پروتز و جراحیهای زیبایی تغییر دهد. صورتش برای او گواه جنایتهای جمهوری اسلامی است که از کودکی تاکنون متحمل شده است؛ سندی برای روز دادخواهی در دادگاهی بینالمللی.
***
«اینکه الان دچار معلولیت بینایی و شنوایی شدهام، شاید در امورات روزانه نیرویی از من گرفته باشد و با وجود اینکه بنده دچار شکستگی جمجمه هستم و یک سال است قادر به کار کردن نیستم و دردهای ممتد و مزمن و ضربانی هنوز پابرجاست، ولی هیچ تاثیری در روحیه من و مطالبه حق و حقوق و آزادیخواهیام نداشته است. زندگی باید کرد و مقاومت، زندگی است.»
فرزاد مرادینیا، ۳۷ ساله، از سال ۱۳۹۰ با عضویت در کمیته هماهنگی برای ایجاد تشکلهای کارگری شهر سنندج، به جمع فعالان کارگری پیوست. از همان سال در کنشهای جمعی اعتراضی حضور داشت. نخستین بار، سال ۱۳۹۱ در مجمع سالانه کارگران به همراه ۶۰ نفر دیگر از فعالان کارگری، توام با خشونت بازداشت شد. بعد از ۳۶ ساعت بازجویی و انفرادی و سپس بدون هیچ توضیحی او را آزاد کردند.
بازداشت بعدی که منجر به حکم حبس شد، در سال ۱۳۹۳ اتفاق افتاد. چهار ماه پس از ازدواج فرزاد مرادینیا، یک روز صبح ساعت ۸ ماموران امنیتی به منزل آنها هجوم بردند و فرزاد را بازداشت کردند. بعد از ۲۶ روز حبس در سلول انفرادی و بازجوییهای سختگیرانه، قاضی «حسین سعیدی» در شعبه یک دادگاه انقلاب سنندج، در دادگاهی ۱۵ دقیقهای، این فعال کارگری را به سه سال حبس محکوم کرد. دو سال برای «عضویت در یک تشکل کارگری» و یک سال بهخاطر «تبلیغ علیه نظام.»
اما آنچه فرزاد را به سمت فعالیتهای کارگری سوق داد، تجربه زیسته او بود. پدر او کارگر فصلی شهرداری بود. مشکلاتی مثل بیکاری، نداشتن بیمه و زندگی سخت باعث شد که فرزاد مرادینیا از ۱۰ سالگی قدم به دنیای کار بگذارد. و به گفته خودش «کارگران فصلی مثل پدر من که در فضای سبز مشغول بود، نه بیمه دارند و نه حقوقی. هفت سال بیمه و سنوات از پدر بنده در شهرداری و بیمه تامین اجتماعی و شرکتهای پیمانکاری که با شهرداری کار میکنند، از پدر من دزدیده شد. خیلی سعی کردم. بعد از شکایتها و رسیدگی در دادگستری و بیمه و شهرداری، فهمیدم این ستم در حق کارگر و طبقه کارگران در ایران، سیستماتیک است. و به شکل قانونی دست کارفرما برای تضییع حقوق کارگران باز گذاشته شده است. نیروی کار ارزان و استثمار کارگر و کودکان کار به عنوان کیسی سودآور برای جمهوری اسلامی است.»
سالها فعالیت و تحمل حبس و شاهد تحمیل ظلم نه فقط به طبقه کارگر بلکه به زندانیان، فرزاد مرادینیا را نه تنها تضعیف نکرد، بلکه او را به عنوان نیرویی مبارز به ادامه فعالیتهایش مصمم کرد.
تا آنکه ۱۶ مهر سال ۱۴۰۱ فرا رسید. یکی از همان روزهایی که فراخوان اعتراض و اعتصاب در شهرهای مختلف ایران پر شده بود. همان روز بود که مقاومت و طاقت آوردن زیر بار ستم جمهوری اسلامی، وجه دیگری به خود گرفت و فرزاد مرادینیا با شلیک مستقیم و از فاصله نزدیک نیروی سرکوبگر، از یک چشم کور شد و آسیبهای جدی جسمانی دیگر دید.
استخوانهای خرد شده صورت کف خیابان ریخت
۱۶ مهر در سنندج اعتصاب بود و خیابانها به حالت نیمهتعطیل درآمده بودند. فرزاد مرادینیا برای انجام کار شخصی از خانه خارج شده بود. در خیابان «ششم بهمن» با یکی از دوستانش که به پارکینسون مبتلا و دچار مشکل حرکتی است برخورد که با کیسهای دارو در دستش، در خیابان بود. فرزاد دست رفیقش را گرفت، او را تا کوچهای فرعی روبهروی پاساژ «بهاره» همراهی کرد تا از آن بحبوحه دود و آتش نیروهای سرکوبگر در امان بمانند.
خودروها در خیابان شروع به بوق زدن کرده بودند.معترضان در گروههای چند نفره در خیابانها حضور داشتند. و نیروهای سرکوبگر هم، سرتاپا مسلح، مقابل هموطنان خود دست به ماشه، آماده بودند.
فرزاد برای اعتراض به مامور سرکوبگر که سر کوچه بود، به سمت او رفت و مقابل او درآمد اما یکی از ماموران نیروی انتظامی پاسخش را با باطوم داد. سر و صورت فرزاد از خون داغ شد. فرزاد به سمت رفیقش رفت، دست او را گرفت و داخل کوچه شدند. دختر نوجوانی از وحشت صدای شلیکها و فریادها در کوچه نشسته بود، دستهایش را روی سرش گذاشته بود و جیغ میکشید. فرزاد به سمت او رفت. صورتش را به سمت دختر چرخاند تا کمکش کند. شش یا هفت متر از مامورهای مسلح فاصله داشتند. و همان لحظه، زندگی او برای همیشه تغییر کرد.
«همینکه صورتم را به سمت دختر برگرداندم، ناگهان صدای شلیک و بلافاصله سوختن صورتم را احساس کردم. همراه با دود بسیار زیاد. افتادم. صدای مامور را شنیدم که گفت: «زدمش» دوستم با گریه فریاد میزد: «زدید، کشتید» و باز هم صدای مامور بود که گفت: «اینم بزنید، اینم بزنید» دوباره صدای شلیک آمد و من دیگر صدای فریاد دوستم را نشنیدم.»
دوست فرزاد هم تیر خورد. با سلاح ساچمهای به او شلیک کرده بودند. خودش اما هنوز نمیدانست چه شده. بلند شد و حقیقت کف زمین ریخت: «موقع شلیک اصلا نمیدانستم چه گلولهای به من شلیک شده. بعدتر فهمیدم که گلوله گاز اشکآور بوده است. چیزهای سفیدی که از صورتم میزد بیرون، استخوانهای گونه و سفیدی چشمم بود که در دستم افتاد و من آنها را توی کوچه انداختم، توانستم دست خود را روی صورتم بگذارم و برای نجات خودم، بیخیالشان شدم. توانستیم فرار کنیم.»
بخش «ساچمه کردستان» در بیمارستان فارابی
شلیک مستقیم گاز اشکآور به صورت فرزاد، استخوانهای سینوس، بینی، کاسه چشم و جمجمه او را خرد کرد. بخشی از استخوانهای خرد شده به همراه سفیدی چشمش همان لحظه بیرون ریخت و بخشی دیگر در قسمت شقیقه جمع شد که باعث آسیب به شنوایی او هم شده است.
آنها به بیمارستان «کوثر» مراجعه کردند. به شهادت فرزاد مرادینیا، لحظه به لحظه به تعداد زخمیها اضافه میشد. بیشتر زخمیها صورتشان هدف شلیک قرار گرفته بود. مامورهای سرکوب به بیمارستان کوثر حمله کردند. فرزاد مرادینیا به همراه دوستش مثل تعدادی دیگر از آسیبدیدگان از ترس بازداشت، خودشان را در بخشهای مختلف بیمارستان پنهان کردند تا بالاخره از آنجا هم فرار کردند.
پایان گریز از بازداشت به تهران ختم شد. بیمارستان فارابی. وقتی بالاخره آنها پس از ۱۲ ساعت به بیمارستان فارابی رسیدند، فرزاد مرادینیا از هوش رفت: «وقتی به بیمارستان فارابی، مکانی امن رسیدم، از شدت درد بیهوش شدم. آن لحظه توانستم با احساس راحت از اینکه در مکان امنی هستم، همه آن فشاری که به صورتم آمده بود، نشان دهم. یک شب در بخش آیسییو بودم.»
فرزاد در ابتدای ورود به بیمارستان فارابی، دلیل آسیب را «حادثه در محل کار» ذکر کرد اما پرستار پاسخی داد که حقیقتی دیگر برای این فعال کارگری، روشن شد: «خندید و گفت نگران نباش، اینجا هیچی نمیشود. ما یک بخش را اختصاص دادهایم به زخمیهای چشمی و اسم آن را گذاشتهایم "بخش ساچمه کردستان" آنجا فهمیدم بیشتر بچههای زخمی از کردستان بودند.»
فرزاد مرادینیا ادامه میدهد: «زخم مرز نمیشناسد. ما همه زخمی از یک سیستم هستیم. ولی مظلومیت بچههایی که حتی در شهر خودشان امکانات درمان نداشتند، خیلی زیاد بود. آنها هم مثل من فراری شده بودند و به جای دیگری برای درمان رفته بودند.»
با همین چهره در دادگاه حاضر خواهم شد
فرزاد مرادینیا با همسرش «نگین صالحی» پای تلویزیون بودند که خبر کشته شدن «مهسا ژینا امینی» را شنیدند. به گفته خودش از تجلی «درد افرادی که حتی اجازه مالکیت بر بدن و پوشش خود را ندارند و این سلب مالکیت از عقیده و تفکر گذشته و به بدیهیترین حق انسانی که مالکیت بر بدن و پوشش است، رسیده» به گریه افتادند.
تجربه سالها فعالیت کارگری، کودک کار بودن، حبس و شاهد رنج زندانیان در زندانهای جمهوری اسلامی و علم به اهمیت بیان اعتراض، فرزاد مرادی را به خیابان و جمع معترضان پیوست: «وظیفه هر انسان مسئولی است که در قبال این جنایت، مسئولیتپذیر باشد و مسئولانه به خیابان بیاید و اعتراض کند. اعتراض، نشانه آگاهی و شهامت است.»
حضور کارگران در اعتراضات سراسری ۱۴۰۱ جدای از تجمعات صنفی و مطالبهمحور آنها، بخشی از حقیقت جنبش ژینا است که به شهادت فرزاد مرادی، حضور پرشماری بود.
به باور این فعال کارگری یکی از بزرگترین و با ارزشترین دستاوردهای جنبش «زن، زندگی، آزادی»، برخاستن فریاد آزادیخواهی بدون هیچ قید و شرطی بود: «یعنی لازم نیست که دهه هفتاد و هشتادیها مثل دهه شصت، سواد آکادمیک یا دید ریشهایتری داشته باشند. یعنی همان آزادی بیقید و شرطی که در نهاد انسانها هست که بدون هیچ قید و شرطی در هر سنی و با هر جنسیتی، آزادی حق شما است.»
با چنین نگاهی، فرزاد مرادینیا تمایلی برای انجام جراحیهای زیبایی یا استفاده از پروتز برای حفظ زیبایی چشماش ندارد. او هدفی دیگر از حفظ چشم و صورت آسیبدیده خود را شبانهروز با خود به دوش میکشد و هر بار که جلوی آینه به خودش نگاه میکند، به آن میاندیشد.
«فقط به این دلیل مخالف گذاشتن پروتز چشمی و انجام جراحیهای زیبایی هستم که بتوانم با همین صورت زخمی، در دادگاه عاملان و آمران این جنایت، حضور داشته باشم. هیچوقت سعی نکردم و نخواستم و به دنبال این نبودم که قدمی در عادیسازی این جنایت بردارم و پروتز چشمی بگذارم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.»
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر