close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
گزارش

۱۰۰ سال تنهایی به قلم جذامیان بابا باغی

۱۰ مرداد ۱۳۹۸
شما در ایران وایر
خواندن در ۷ دقیقه
کودک بودم وقتی که اول‌بار نام بابا باغی را شنیدم. آن‌جا جغرافیایی بود از مستند «فروغ فرخزاد» با نام «خانه سیاه است».
کودک بودم وقتی که اول‌بار نام بابا باغی را شنیدم. آن‌جا جغرافیایی بود از مستند «فروغ فرخزاد» با نام «خانه سیاه است».
اولین جمعی که به آن وارد شدم، اجتماع پیرزن‌های مبتلا به جذام بود. خودشان جایی را برای من باز کردند و سر صحبت از گرانی و وضعیت بد اقتصادی جامعه باز شد.
اولین جمعی که به آن وارد شدم، اجتماع پیرزن‌های مبتلا به جذام بود. خودشان جایی را برای من باز کردند و سر صحبت از گرانی و وضعیت بد اقتصادی جامعه باز شد.

 ترنگ شبستری؛شهروندخبرنگار


وقتی قرار می‌شود به «بابا باغی» بروی، خود به خود به فکر می‌افتی. چند ثانیه‌ای شاید سکوت کنی، به یک نقطه خیره بمانی و بعد جلوی آن تردیدی را که افتاده است به وجودت برای نرفتن، بگیری‌.

کودک بودم وقتی که اول‌بار نام بابا باغی را شنیدم. آن‌جا جغرافیایی بود از مستند «فروغ فرخزاد» با نام «خانه سیاه است». خواهرم که در رشته پزشکی تحصیل می‌کرد، پیشنهاد تماشایش را داد. او هم می‌خواست ما را کنار فروغ، هم‌پا و هم‌قدم کند در منطقه‌ای از زندگی جذامی‌های ایران. مگر ایران هم هنوز جذامی دارد؟

 تصویر آن مستند سیاه و سفید با بازیگرانش که چهره‌های غریبی برای یک کودک داشتند، هنوز در یادم مانده است. می‌خواستم پایم را روی خاکی بگذارم که آن قدر برای فروغ جاذبه داشت که از آن مستندی بسازد.

 می‌دانیم که بیماری «جذام» که میان برخی از عوام جامعه به «خوره» نیز معروف بوده و هست، یکی از چند عارضه‌ای است که در اواخر دوران قاجار گریبان ایرانیان را گرفت. در روزهایی که مردم اسیر ناآگاهی بودند و کشور در فقر امکانات و فرهنگ به سر می‌برد، جذام خود را شهر به شهر و خانه به خانه در ایران پیش کشید و به جان مردم ایران افتاد.

جذامی‌ها اما به سرعت رانده شدند. مردم کوچه و برزن و خانواده‌ها همه جذامی‎ها را به بیرون از شهر تبعید کردند. حالا سا‌ل‌ها پس از موج راندن جذامی‌ها، در بابا باغی، کنار پزشک‌ها و نگهبان‌های آسایشگاه می‌ایستم و پیش از هرچیز این جمله را می‌شنوم: «این بیماری واگیردار نیست و ریشه کن شده است. حتی می‌توانید با بیماران خوش و بش کنید و با آن‌ها دست بدهید.»

 آسایشگاه بابا باغی تبریز بزرگ‎ترین محل نگه‎داری بیماران جذامی کشور است اما روی سر در آن هیچ نشانه‌ای از یک کمپ تخصصی نیست. پس از ورود به آسایشگاه، با یکی از پزشکان هم‎کلام می‌شوم. از او درباره انقراض بیماری جذام در ایران می‌پرسم. می‎گوید: «در هر کشور اگر از هر ۱۰ هزار نفر، کم‌تر از یک نفر جذامی وجود داشته باشد، می‌توان از ریشه کن شدن این بیماری صحبت کرد. در ایران حالا این آمار به ۰.۱۲ رسیده است و ما در این باره اطمینان کامل داریم.»

 بزرگ‏ترین نگرانی من از رو در رو شدن با جذامیان، نه چهره آسیب دیده آن‌ها بلکه برخوردشان با یک میهمان از راه رسیده بود.

یکی از پرستارهای بابا باغی در مورد برخورد بیماران این مرکز می‌گوید: «این جا همه از حضور میهمان جدید استقبال می‌کنند؛ چه با دست خالی و چه با دست پر. مهم نیست شما را بشناسند یا نه، آن ها فقط دوست دارند با یکی حرف بزنند.»

اولین جمعی که به آن وارد شدم، اجتماع پیرزن‌های مبتلا به جذام بود. خودشان جایی را برای من باز کردند و سر صحبت از گرانی و وضعیت بد اقتصادی جامعه باز شد.

 اطلاعات‎شان از وضعیت جامعه و به ویژه شرایط اقتصادی شگفت‌انگیز بود. آن‎ها به دلیل حضور فروشندگان اجناس مختلف که با وانت به آسایشگاه می‌آمدند، در جریان رشد قیمت‌ها قرار داشتند.

درباره وضعیت خوراک از آن‎ها پرسیدیم. یکی از قدیمی‌ها توضیح داد: «این جا مایحتاجی مثل برنج، روغن، گوشت و... را به ما می‌دهند. دست‎شان درد نکند. اما بقیه وسایلی که لازم داریم را خودمان باید بخریم؛ آن هم با یارانه ۵۰ هزار تومانی. من سه دختر و دو پسر دارم که هر هفته با خانواده‌هایشان این جا به دیدنم می‌آیند. تا جایی که بتوانند هم به من کمک می‌کنند. اما به هر حال این جا خانه مادر بزرگ‌شان است و نمی‌شود من شرمنده‌ آن‎ها شوم.»

در شهر، راه‌های مختلفی برای کمک به مرکز بابا باغی و بیمارانی که در آن بستری هستند، وجود دارد. یکی از آن‌ها، خرید تابلو تسلیت در مراسم‎های ختم است؛ تابلوهایی که آن‌ها با دست خودشان می‌سازند و برای فروش به شهر می‌فرستند.

بیماری جذام چنان روی صورت و پوست بدن انسان‌ها جا خوش می‌کند که حتی تخمین سن آن‌ها هم ساده نیست. خانمی را می‌بینم که به نظر می‌آید ۶۰ سال داشته باشد. او در مورد کمک‌های مردمی می‌گوید: «قبلا خیلی بهتر بود. مردم غذا می‌پختند و روزهای تعطیل می‌آمدند پیش ما. یا کمک مالی می‌کردند. اما الان وضعیت اقتصادی کشور طوری شده که هرکسی باید اول به فکر شکم خانواده خودش باشد. ما هم انتظاری نداریم و هرکاری هم که می‌کنند، از سرمان هم زیاد است.»

 همان‌جا در محوطه مرکز بابا باغی، فروشنده‌های وانتی را می‌بینم. آن‌ها وسایل خانه، لوازم خوراکی و پوشاک برای فروش آورده‌اند. قیمت‌ها یا با شهر تبریز برابر هستند یا کمی بیش‌تر؛ مثلا سیب زمینی ۹ هزار تومان و پیاز پنج هزار تومان. ولی میوه‌ها با قیمت نجومی به فروش می‌رسند. یکی از فروشنده‌های لوازم خانگی می‌گوید: «من ۱۵ سال است به این مرکز می‌آیم. قبلا قسطی می‌فروختم و جهیزیه خیلی از دختران جذامی‌ها را من به آن‌ها ‌داده‎ام. تا چند سال قبل این جا شلوغ بود و ما هم خوب فروش داشتیم. اما حالا هم قیمت‌ها بالا رفته و هم بیش‎تر جذامیان فوت کرده‌اند.»
جمع این فروشنده‌ها را ترک کردم و با یکی از مسوولان آسایشگاه هم قدم شدم. با او به جایی رفتم که پیش‌تر به محل تفریح جذامیان معروف بود؛ جایی که به نقل از بیماران و مسوولان این مرکز، مجهز به سینما، زمین فوتبال، زمین والیبال و مدرسه برای تحصیل بود. کارمند بابا باغی اما می‌گوید: «بعد از انقلاب سینما از کار افتاد. وضعیت زمین‌های ورزشی را هم که می‌بینید. هیچ چیزی باقی نمانده است. حالا هر چند وقت یک‌بار می‌آیند، یکی از اتاق‎های سینما را تخریب می‎کنند و ضایعاتش را می‌برند و می‌فروشند. به ما می‌گویند با این راه به درآمد می‌رسید. راهی هم جز قبول کردن نداریم.»

 او بدترین روزهای حضورش در مرکز باباباغی را در زمانی می‌بیند که برخی از مدیران این مرکز پای فسادهای اقتصادی را به آن مرکز باز کردند: «همه جور اتفاقی افتاد. از این‌ها دزدیدن واقعا ناروا است. چون آب و برق ما مجانی بود، برای کارهای اقتصادی خودشان از آن استفاده می‌کردند. حتی به نان و نانوایی این جا هم رحم نکردند.»

 تصویری که در این مرکز جلب توجه می‌کند، عرض استاندارد خیابان‌ها و سازه‌های مستحکم ساختمان‌ها است. نمای آجر سه سانتی ساختمان‌ها نشانه‌ای از یک احترام مهندسی‌ساز قدیمی است که سال‌ها پیش برای این بیماران قائل شده بودند. سینما، زمین‌های ورزشی، مدرسه و در یک کلام، محوطه‌ای ۷۵ هکتاری برای بیمارانی که از سوی خانواده‌ها و دوستان نیز طرد شده بودند.  

اما دل‎پذیرترین تصویر، این آغوش باز بیماران است. آن‌هایی که من را مانند دختر یا نوه خود فرض می‌کردند و حتی هنگام گفت‌وگوهای کوتاه هم با همین القاب صدایم می‌زدند. آن‌ها گویی تبعیدی‌های بدون حکم هستند.

 تلاش کردم فارغ از احساسات، آسایشگاه را ترک کنم. اما در مسیر برگشت، پیرمردی روبه‎روی ‎من ایستاد و خودش را اهل خراسان معرفی کرد: «زمان شاه دانشگاه می‌رفتم. برای خودم کسی بودم، کاری داشتم، زندگی و خانواده‌ای داشتم. در دانشگاه مشهد با دختری آشنا شدم که بعد از چند سال تمام زندگی‌ام شد. اما بیماری جذام او را هم از من گرفت. حق هم داشت. یک دختر تحصیل کرده، زیبا و سالم چرا باید با کسی زندگی می‌کرد که یک طرف صورتش آسیب دیده؟»
بغض ‌کردم برایش.

 دیگری پیش آمد. او به خاطر بیماری دیگرش در اورژانس بستری بود و فقط چند ساعت برای هواخوری بیرون می‌آمد. گفت از کردستان به تبریز منتقل شده است. پیش روی من با این جمله ایستاد: «سلام آتا، حالین یاخچیدی؟»

سلام کردم. گفتم اهل این شهر نیستم و ترکی متوجه نمی‌شوم.

بعد به فارسی گفت: «من هم کُرد هستم. این جا ترکی یاد گرفته ام. ۱۵ سال است این جا زندگی که نه، جان می‌کَنم. هر روز در اورژانس می‌خوابم. حالم خوب نیست. خانواده‌ام باید یک میلیون تومان خرج کنند تا از کردستان به این جا بیایند و من را ببینند. می‌دانی یک میلیون چه قدر است؟ خیلی. خیلی زیاد است.»

حرفش را خورد و با بغض رفت. این آخرین جملاتی بود که در بابا باغی شنیدم.

دو سال دیگر، این آسایشگاه ۱۰۰ سالگی‌ خود را جشن می‌گیرد. اما باتوجه به سن و سال بیمارانی که در آن ساکن هستند، شاید به ۱۰۱ سالگی نرسد. خوش به حال خانواده «بوئندیا» که «گابریل گارسیا مارکز» را داشتند. او لااقل داستان شش نسل‌شان را نوشت و به گوش حداقل ۳۰ میلیون انسان رساند.

اما کسی آیا قرار است روزی صدای این بیماران شود؟ آن‌ها فراموش شده‌اند. حتی ورودی و ساختمان‌ها هم دیگر تابلویی ندارد. کارمندان بابا باغی می‌گویند که نمی‌دانند چه شد و چه بلایی بر سر نام و نشان و پلاک این مرکز آمد. اما شاید روزی کسی، شرحش را در یک «صد سال تنهایی» دیگر نوشت.

 حالا با وجود این‌که بخش‌هایی از آسایشگاه به بیماران غیرجذامی واگذار شده است و بحث‏هایی بر سر آینده بابا باغی مطرح می‎شود، هنوز ۹۸ خانوار و ۱۵۵ نفر در آن زندگی می‌کنند؛ آن‌هایی که از تبریز و کردستان و خراسان و دیگر شهرهای ایران جمع شده و یک ایران کوچک را در بهشت بابا باغی به وجود آورده‌اند؛ کسانی که دوست دارند یک بار دیگر هم شده مردم به آن‌ها نشان دهند که هنوز فراموش نشده‎اند.

 

 

 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

بلاگ

آیا یک فرد بهایی می‌تواند در آموزش و پرورش استخدام شود؟

۱۰ مرداد ۱۳۹۸
سوال و جواب حقوقی
خواندن در ۱ دقیقه
آیا یک فرد بهایی می‌تواند در آموزش و پرورش استخدام شود؟