«اعظم خضری جوادی»، مشهور به «نسرین جوادی»، فعال کارگری که از روز ۸تیر۱۴۰۱برای اجرای حکم محکومیت زندان خود در زندان اوین به سر میبرد، با انتشار یادداشتی، شرایط ناگواری که در طول یک دوره بیماری شدید در این زندان متحمل شده را تشریح کرده است. او در ۶۵ سالگی به خاطر حضور در تجمعات اعتراضی کارگران، به ۷ سال زندان محکوم شده که ۵ سال آن قابل اجراست.
خانم جوادی، کارگر سابق «شرکت تجهیزات پزشکی»، بازنشسته تامین اجتماعی و یکی از اعضای هیات موسس «شورای کارگری بازنشستگان تامین اجتماعی» (بستا) است، شورایی که پیگیر مطالبات بازنشستگان این سازمان تامین اجتماعی است. این بازنشسته تامین اجتماعی از سال ۱۳۹۱ یکی از اعضای اصلی اتحادیه آزاد کارگران ایران بوده و برای پیگیری مطالبات کارگران ایران و تشکلیابی آنها تلاش کرده است.
روایت او از آنچه که در این دوره بیماری در زندان متحمل شده، تنها گوشه کوچکی از وضعیت زندانیان حاضر در بند زنان زندان اوین است. این روایت را در ادامه بخوانید:
علائم بیماری
من نسرین جوادی، ۶۵ سال سن، از بند زنان زندان اوین هستم. این روایت آن چیزی است که بر من و دیگر همبندیهایم در زندان اوین میگذرد.
روز پنج شنبه ۲۶آبان۱۴۰۱ با علائم سرماخوردگی به دفتر بند رفتم و اعلام کردم حالم خوب نیست و استخوان درد شدید دارم. از آنجا که هیچگونه امکانات اولیه رسیدگی پزشکی در داخل بند وجود ندارد با شرایط بد جسمی باید از بند خارج شوم.
به همین دلیل با آن حال بسیار بد که نای تکان خوردن نداشتم، به ناچار بیست تا پله را بالا رفتم و دوباره به پایین بازگشتم و به اتفاق مراقب، سوار ماشین شدم و عازم بهداری زندان شدیم. شرح حالم را به دکتر توضیح دادم، چند تا قرص مسکن داد و بازگشتیم به بند.
روز جمعه۲۸ آبان، حالم بدتر شد. با تب و لرز بسیار شدید و در حالی که احساس میکردم دارم بیهوش میشوم به دفتر بند رفتم. دوباره بیست پله را بالا رفتم و پایین آمدم و عازم بهداری شدیم. آنجا وقتی دکتر مرا از فاصله ۱۰متری دید، گفت: «چرا صورتت این شکلی شده؟» گفتم: «تب شدید دارم. حالم از دیروز خیلی بدتره.» من متوجه حالم نبودم و نمیدانستم از شدت تب صورتم سرخ شده و ورم کرده است.دکتر به پرستار گفت: «سرم وصل کنید و به آن مسکن اضافه کنید.» پس از اتمام سرم دوباره به بند برگشتیم.
از جمعه شب تا حدود ۱۱صبح روز شنبه که روی تختم بودم، یکی از هم بندیهایم نگران میشود که من تا این ساعت نمیخوابم. او مشاهده میکند دستم بی اختیار از تخت آویزان است. او بلافاصله دستم را میگیرد و متوجه میشود که دستم سرد است، نبضم کند میزند و اختیار دستم را ندارم. سریع به دوستانم اطلاع میدهد. آنها بالای سرم میآیند. صدایم میزنند، جواب میدهم. دوستان از نگاهم متوجه میشوند که حالم غیر طبیعی است. سریع به دفتر بند اطلاع میدهند که بدنم سرد است و صورتم داغ و تبدار و کنترل اعضای بدنم را ندارم. دکتر، پرستار و رییس و معاون بند بالای سرم حاضر میشوند و میبینند «فشارم ۷، اکسیژن خون و سطح هوشیاریم بسیار پایین است.» او میگوید سریع به بیمارستان منتقل شوم.
تراژدی آمبولانس
یک آمبولانس اجارهای که فاقد هرگونه وسایل اولیه پزشکی است. نه پرستاری و برانکاردی غیر استاندارد، که فقط یک صفحه بدون حفاظ در طرفین از جنس پلاستیک دارد. سطح آن صاف است و هر لحظه امکان افتادن بیمار از روی آن وجود دارد.
داخل بند، همبندیها اعتراض میکنند. اول: برای دیر آمدن آمبولانس، دوم: استفاده از یک برانکارد غیر ایمن. آقایان میگویند که چند شال بدهید تا بیمار را ببندیم. باری من را با همان وضعیت خطرناک به آمبولانس اسقاطی منتقل میکنند.
آمبولانس حرکت میکند. آنچنان آمبولانس با سرعت میرفت و دست اندازها را نادیده میگرفت که من مرتب از روی برانکارد پرتاب میشدم و سرم به بدنه آمبولانس میخورد. به شدت احساس درد میکردم. این دردها مرا کمی هوشیار میکرد و فریاد میزدم چکار میکنید؟
انگار راننده قربانی به قتلگاه میبرد. به فریادم کسی پاسخ نداد. حتا آنژیوکتی که سرم به آن وصل بود، از رگم جدا شده بود. من متوجه نبودم که بهتدریج خون روی دستهایم ریخته است. از طرفی، سرم از روی برانکارد به طرف پایین آویزان شده بود و من توان جابجا شدن نداشتم تا سرم را در جای خودش قرار دهم.
در بیمارستان
نمیدانم به بیمارستان رسیده بودیم یا نزدیک بیمارستان بود که آمبولانس توقف کرد. دو نفر آمدند یکی دستم را و دیگری پاهایم را گرفتند و کشیدند تا سرم روی برانکارد قرار گرفت. چون هوشیاری من لحظهای بود، تکه تکه متوجه مسائل میشدم.
فهمیدم در اورژانس بیمارستان هستم. گفتند: «اسکن مغز باید شود.» دوباره دیگر یادم نمیآید که چگونه اسکن شدم. در اورژانس بعد از اسکن و کارهای اولیه مرا به بخش منتقل کردند. در اتاقی بستری شدم که هفت بیمار با همراهانشان در آنجا بودند. یک نگهبان خانم و دو سرباز هم بودند. نگهبان خانم در کنار من و دو سرباز در راهرو روبروی اتاق، مراقبم بودند. به شدت حواسشان بود که یک وقت من با این سن و سال و جسمی نیمه بیهوش فرار نکنم.
اتاق ایزوله و تلاش بی نتیجه خانواده برای مرخصی
یک روز هنگام غروب، به اتاق ایزوله انتقالم دادند. علت انتقال، اعتراض همراهان دیگر بیماران بود که ناچار بودند در اتاقی باشند که نگهبانانی مراقب آنها بودند. به هر حال آزمایشات را انجام دادند و وقتی خانوادهام به بالای سرم رسیدند و آن حال مرا که نیمه هوش بودم دیدند، بسیار نگران شدند. آنها پیگیر چند روز مرخصی برای رسیدگی درمانی شدند تا بتوانند توجه و رسیدگی کامل کنند، تا من به حال طبیعی برگردم و راهی زندان شوم.
ولی مرخصی من در لابلای مراودات کاغذی و نامهنگاریهای بیهوده بین بیمارستان و پزشکی قانونی و بهداری زندان اوین، عملا امکان پذیر نشد. من بعد از دو روز بستری در بیمارستان در حالی که چیزی نمیتوانستم بخورم و وقتی مایعات هم میخوردم، بالا میآوردم؛ با حالی بسیار بد و بی اشتها و حالت تهوع ترخیص شدم.
در زندان
مرا با سربازان و خانم نگهبان به بند انتقال دادند. وقتی وارد بند شدم تمام همبندیهایم با تعجب که چرا مرا با این حال ترخیص کردهاند، دورم را گرفتند. من در بند، دوباره وضعیت جسمی بسیار بدی پیدا کردم. به طوریکه روی تخت زندان در داخل بند سرم دریافت کردم. چون خانواده از وضعیتم با خبر شدند، مجددا پیگیر مرخصی درمانی شدند که در نهایت موافقت نشد.
سه هفته از بیماری من گذشت. دوستانم در حد امکاناتی که در زندان وجود دارد، از من مراقبت کردند تا کمی به حال طبیعی برگردم .بعد از آن گفتند باید به پزشکی قانونی بروم. نماینده پزشکی قانونی در بهداری بود. پس از پاسخ به سوالات در مورد مشکلات جسمانیام، درنهایت به آنان گفتم: «اگر مشمول مرخصی نمیشوم، خانواده مرا سر در گم و درگیر نکنید.»
تشخیص اشتباه
پس از چند روز، دوباره دکتر بیماریهای عفونی مرا فراخواند. رفتم بهداری و پس از معاینه گفتند: «برونشیت است. باید آنتیبیوتیک مصرف کنی.» گفتم: «دیگر نمیتوانم آنتیبیوتیک مصرف کنم. معدهام واکنش نشان میدهد. دچار بیاشتهایی و تهوع میشوم.» گفتند: «چارهای نیست. باید آنتیبیوتیک مصرف کنی تا عفونت از بین برود.»
در ادامه معاینات، پس از چند روز در بهداری، نزد پزشک بهداری زندان اوین رفتم. گفتند: «آزمایشات نشان داده، بیماری آنفلونزا بوده است.» آزمایشات، سنگ صفرا و پوکی استخوان را هم نشان داده بود.در مورد سنگ صفرا و پوکی استخوان، گزارش قبلی پزشکی قانونی در پرونده پزشکی من نزد پزشک بهداری موجود و قابل دسترس است.
جان زندانیان مهم نیست
در این دوره بیماری سخت، که من تا پای مرگ رفتم، از رییس زندان گرفته تا حفاظت و دادیاری و اجرای احکام، هیچ یک به طور جدی پیگیر وضعیت من نشدند. در زندان اوین، کم نیستند زندانیانی مثل من که بالای ۵۰ و ۶۰ سال سن دارند و با مشکلات جسمی خطرناک و مختلفی دست به گریبانند. با اینحال و بهرغم اینکه مسوول جان و سلامتی ما زندانیان سیاسی، قوهقضاییه و سازمان زندانهاست، جان و سلامتی ما برای آنان مهم نیست. چه بسا که برای آنها زنده بودنمان معنایی ندارد.
مسوولین، معمولا هر دو ماه یا هر سه ماه یکبار میآیند برای ملاقات با زندانیان. اما این ملاقاتها طوری است که همانروز و همان ساعتی که مسوولین میآیند، آنرا اعلام میکنند تا کسانی که مشکلات خاصی دارند، ثبتنام شوند و در صف ملاقات قرار گیرند. طبیعی است تحت چنین شرایطی، به مشکلات کسی رسیدگی نمیشود. در این ملاقات بود که به من اعلام کردند با مرخصیات موافقت نشده است، چرا که دیگر حالم خوب شده بود. یعنی باید میمردم تا آقایان برای درمان به من مرخصی درمانی میدادند.
بله، اینجا زندان اوین است. بند پنج، اسارتگاه زنان. من تنها گوشهای از شرایط سختی را که فقط در مورد بیماریام بود، بازگو کردم.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر