زیر پوست شهری که به حیات خود پس از چندین ماه سرکوب خشونتبار ادامه میدهد، انسانهایی هستند که روزگار خود را با آسیبهای جسمی و روحی سپری میکنند؛ گاه میشکنند، گاه قویتر برمیخیزند، گاه میخندند و گاه در تنهایی خود فرو میروند. هرکدام از این انسانها بیمها و امیدهای خود را به دوش میکشند. حتی اگر اسامی آنها رسانهای شده باشد، حکایت زندگیشان پنهان مانده است. این گزارش، مروری بر زندگی «آرتین» است که به تازگی شمع ۱۸ سالگی خود را خاموش کرده است و اطرافیانش میگویند در همین یک خط شعر خلاصه میشود: «قوی اما بیحس، شلوغ اما بیکس.» آرتین پس از شلیک سرکوبگران حکومت به چشمش، چندین ماه در تنهایی محض زندگی کرد، ناامید شد و اقدام به خودکشی کرد اما دوباره برخاست و حالا با عشق به حرفهاش که تاتو زدن است، قدم به ۱۹ سالگی گذاشته است.
***
«خیلی وقتها سعی میکنم احساساتم را مخفی کنم ولی یادم میره که چشمم همه چیز رو نشون میده.»
این جمله پایانی متنی است که «آرتین» برای تولدش در اینستاگرام خود منتشر کرد. او از سالی که گذشت، نوشت و چیزهایی زیادی که از دست داد؛ مثل عضوی از بدنش، تکهای از قلبش و هنرش: «همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا این که نور چشمم را ازم گرفتند.»
برای آرتین همهچیز داشت خوب پیش میرفت. در کارش که تاتو زدن بود، پیشرفت داشت، سفارش نقاشی میگرفت و نقاشیهایش را میفروخت، کلاس گیتار میرفت و خودش را برای کنکور آماده میکرد. اما ۲۶ آبان ۱۴۰۱ همهچیز تغییر کرد. نور از چشمش رفت، کارش را از دست داد، از ادامه تحصیل منصرف شد، دستانش هم از هنر کناره گرفتند و جهانش تاریک شد.
۲۶ آبان- سنندج، مراسم چهلم کشتهها
مراسم چهلم «یحیی رحیمی»، «پیمان منبری»، «محمد امینی» و «داریوش علیزاده» در آرامگاه محل خاکسپاری آنها برگزار میشد. نیم ساعت از شروع مراسم میگذشت که هم بر جمعیت مردم عزادار و همراه خانوادههای داغدار اضافه میشد و هم نیروهای سرکوب از راه میرسیدند. همهمهای برپا بود. سرکوبگران با شلیک گازهای اشکآور شروع به پراکنده کردن داغداران و دادخواهان کردند. مردم پراکنده شدند.
آرتین هم همراه با دوستانش به شهرکی پشت آرامگاه رفت. بعد از چند ساعت پناه گرفتن، به سمت خانه به راه افتادند. نزدیکی منزلشان اما معترضان خیابانها را بسته بودند. از روبهرو هم نیروهای سرکوبگر، سوار بر موتور، سراپا سیاهپوش و نقاب به صورت، سلاح در هوا میچرخاندند.
موتورسوارها تا فاصله ۱۰ تا ۱۵ متری معترضان رسیدند و شروع به شلیک کردند. آرتین سرش را به سمت سرکوبگران برگرداند و ناگهان صورت و بدنش پر از ساچمه شدند. فاصله تیراندازی به قدری نزدیک بود که آرتین را به جلو پرت کرد. به زمین افتاد. چند دقیقه بعد از جایش بلند شد. زندگی بر تاریکی چشمش خشک شد. یک چشم آرتین کور شده بود.
آرتین لنز در چشم داشت. لنز در چشمش شکست و کره چشم او را شکافت. یک ساچمه هم در چشمش نشست. یکی از دختران هممحلهای، آرتین را با خود به خانه برد. همانجا لنز شکسته را از چشم او خارج کردند. آرتین باید به بیمارستان منتقل میشد.
۱۱ ساعت بعد؛ از سنندج به تهران
آرتین را به بیمارستان منتقل کردند. امکانات نبود. او را به بیمارستان مرکزی سنندج بردند اما پاسخ شنیدند که کاری از دست کادر درمان ساخته نیست. فقط توانستند چشم او را کمی شستوشو دهند. پدر ناتنی آرتین او را سوار بر ماشین کرد و به تهران برد. هشت ساعت دیگر هم گذشت تا بالاخره آرتین بستری شد. بعد از آزمایش و سیتیاسکن، آرتین را راهی اتاق عمل کردند. چشم راست او از شدت درد چشم چپ که آسیب دیده بود، باز نمیشد.
سه روز پشت سر هم چشم آرتین مورد عمل جراحی قرار گرفت. در جراحی اول، چشمش را بخیه زدند. در جراحی دوم، ساچمه را از چشم خارج کردند. در جراحی سوم هم به خاطر آسیبی که به شبکیه چشم وارد شده بود، به او ژل تزریق کردند. آرتین هم مثل دیگر آسیبدیدگان، باید مدت مشخصی را روی شکم میخوابید تا از جداشدگی شبکیه جلوگیری شود.
آرتین از ۱۶ سالگی تنها زندگی میکند. پدرش بعد از آن که ارثی به او رسید، خانوادهاش را ترک کرد و حتی از سنندج هم رفت. مادرش هم ازدواج کرد. هیچکس با رفتن آرتین از خانه مخالفتی نداشت. او هم کولهای برداشت و زندگی تنهایی خود را آغاز کرد.
آرتین پس از انجام جراحیها، به تهران بازگشت و دو ماه در تنهایی و سکوت روی شکم خوابید. درد داشت؛ دردی که گردن، دندانها و حتی لثههایش را هم درگیر کرده بود. تنها کاری که میتوانست جدا از به روی شکم خوابیدن انجام دهد، نشستن روی صندلی به شکلی بود که سرش پایین باشد و با گوشی تلفن بازی کند.
او دهها ساچمهای را که بر تنش نشسته بودند، خودش در همان مدت خارج کرد.
ناامیدی و اقدام به خودکشی
آرتین قبل از این که هدف شلیک سرکوبگران قرار بگیرد، تاتو میزد. چند ماهی میشد که کتاب خریده بود و خودش را برای کنکور آماده میکرد. میخواست در رشته هنر ادامه تحصیل بدهد. هفتهای چهار جلسه هم کلاس نقاشی و گیتار میرفت. آرتین مدرک نقاشی در سیاهقلم دارد. از بچگی عاشق نقاشی بود. کلاس دوم و سوم ابتدایی بود که زنگهای تفریح که بچهها به حیاط مدرسه میرفتند، او در کلاس مینشست و نقاشی میکرد. ۱۴ ساله بود که به شکل حرفهای یادگیری نقاشی را آغاز کرد و به سمت تاتو هم کشیده شد. رفت آموزش دید و کار کرد.
اما وقتی ساچمه خورد، همهچیز را رها کرد. پودر زغال روی برگه نقاشی، چشمهایش را میآزرد. تاتو زدن هم کنار رفت. یکی دو بار تاتو زد اما خودش راضی نبود. شاید هم کسی دیگر اعتماد نمیکرد بدنش را به دست کسی بسپارد که یک چشم خود را از دست داده است.
آرتین با خودش هم قهر کرد. دست به گیتار نزد. حوصله نداشت. حلقه حمایتی خانواده هم که از پیش برایش شکسته شده بود. پدرش که پیشتر او و خانواده را ترک کرده بود، حتی در این مدت سراغی از پسرش نگرفت. آرتین بعد از جراحیها، نصف هزینه درمان و بیمارستان را ناچار شد به پدر ناتنی خود بازگرداند.
در همه این مدت، بیشتر از آن که به ضارب چشمهایش فکر کنم، به سرگذشت پرفراز و نشست خود میاندیشید و از دست دادههایش: «کور شدن از مرگ بدتر است.»
یک شب، وقتی جهان به حال خودش بود و آرتین هم در دنیای خودش، هشت ورق قرص برداشت و دانه دانه قرصها را قورت داد. میخواست بمیرد. در آخرین لحظه اما ترس عجیبی به دلش افتاد؛ نه از مرگ بلکه از نبودن. تصور نبودن شاید همان حسی باشد که در آخرین لحظه، بسیاری را از مرگ خودخواسته منصرف میکند. گوشی تلفن را برداشت و با رفیق خود تماس گرفت.
آرتین زنده ماند.
دو چشمم را هم بگیرند، تاتو میزنم
آرتین به زندگی بازگشت. این روزها شاید تعریف خانواده و آن حلقه امن برایش فرق کرده است. دیگر آسیبدیدهها از ناحیه چشم، حالا از او میگویند. گاهی کنارش هستند و همان درد مشترک، دنیای دیگری را برایش رقم زده است.
در این مدت، آرتین برای تامین معیشت خود کارهای مختلفی کرده است؛ مدتی در کارواش مشغول به کار شده و مدتی نیز گچکاری کرده است. میگوید مبلغی که جمع میکرد، مدتی بیکار میشد و بعد دوباره برای تامین هزینههایش، به کاری دیگر مشغول میشد.
چشم چپ آرتین بینایی را از دست داده است. به سمت چپ که نگاه میکند، دنیا سیاه است. به سمت راست که مینگرد، همهچیز تار و محو است. حتی رنگها را هم تشخیص نمیدهد.
اما در تمام این مدت، عشق به تاتو بیش از ادامه تحصیل و آشتی کردن با گیتارش، وجودش را پر کرده است. دوستانش میگویند بارها گفته است اگر از هر دو چشم هم کور شود، باز هم به تاتو زدن برمیگردد؛ عشقی که نقش زدن بر تن دیگری است، آنهم نقشی که همیشه بر بدن ماندگار است؛ مثل نخستین پستی که در اینستاگرامش دارد و مربوط به صدمین روزی است که چشمش را سرکوبگران از او گرفتند. وقتی فکر میکرد زندگیاش نابود شده است و به خودش آسیب میزد، سراغ استادش در تاتو رفته بود. استادش به او هنرمندی را نشان داده بود که بدون داشتن دو دست، نقاشی میکشید.
خود آرتین نوشته برای مدتی به خودش فشار آورده و شبانهروز تمرین کرده تا بالاخره توانسته است هماهنگی عصبها و عضلههایش را به دست بیاورد.
آرتین نوشته است: «الان نه تنها پشیمان نیستم، خیلی هم راضیام.»
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر