close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

برای ۱۷ سالگی سارینا اسماعیل‌زاده؛ آیا دخترک زندگی کرده بود؟

۱۱ تیر ۱۴۰۲
سمیرا راهی
خواندن در ۳ دقیقه
«سارینا» را وقتی شناختم که دیگر در این جهان نفس نمی‌کشید
«سارینا» را وقتی شناختم که دیگر در این جهان نفس نمی‌کشید
و آن موهای پیچ خورده کنار شقیقه راستش، بوی خاک باران خورده گرفته بود
و آن موهای پیچ خورده کنار شقیقه راستش، بوی خاک باران خورده گرفته بود
دخترکی که داغش آمد و نشست درست وسط زندگی من، که عکسش آمد «سین هشتم» هفت‌سینم شد
دخترکی که داغش آمد و نشست درست وسط زندگی من، که عکسش آمد «سین هشتم» هفت‌سینم شد
می‌خواست «هجده ساله که شد»، برای خودش یک زندگی درست کند؛ اما‌ نشد. سارینا برای همیشه ۱۶ سال و دوماهه ماند
می‌خواست «هجده ساله که شد»، برای خودش یک زندگی درست کند؛ اما‌ نشد. سارینا برای همیشه ۱۶ سال و دوماهه ماند
برایت نهال بلوطی کاشتم در دامنه‌های زاگرس، که در وطنت ریشه بزنی، قد بکشی و به آفتاب سلام کنی؛ همان وطنی که دو روز قبل از اینکه دشمنان شادی و زندگی جان عزیزت را بگیرند، نوشته بودی "بوی غربت می‌دهد."
برایت نهال بلوطی کاشتم در دامنه‌های زاگرس، که در وطنت ریشه بزنی، قد بکشی و به آفتاب سلام کنی؛ همان وطنی که دو روز قبل از اینکه دشمنان شادی و زندگی جان عزیزت را بگیرند، نوشته بودی "بوی غربت می‌دهد."
من در این سوگ ماندم، پای گذر کردن ندارم، راستش نمی‌خواهم که داشته باشم
من در این سوگ ماندم، پای گذر کردن ندارم، راستش نمی‌خواهم که داشته باشم
برای ۱۷ سالگی سارینا اسماعیل‌زاده؛ آیا دخترک زندگی کرده بود؟

اولین بار که تصویر دخترک را دیدم، انگار چشم‌هایش زل زده بود به من، با دهانی نیمه‌باز، مثل یک ماهی که از تنگ بیرون افتاده باشد. چشم‌هایی که هرچه بیشتر نگاهشان می‌کنم، کمتر می‌فهمم چه رنگی دارد، لب‌هایی که انگار چند جمله ممتد ادامه‌دار تا توی گلو آمده، رسیده پشت دندان‌ها، اما ناگفته مانده است. 

«سارینا» را وقتی شناختم که دیگر در این جهان نفس نمی‌کشید و آن موهای پیچ خورده کنار شقیقه راستش، بوی خاک باران خورده گرفته بود.

بعد، انگار نشسته بودم سر مزارش، بهشت سکینه کرج، قطعه ۳۱، ردیف ۴۳، شماره ۳۴ و‌ ناخن می‌کشیدم برای جوریدن دخترک، برای شناختنش، برای دیدن دنیا از دریچه چشم‌هایش.

پیدایش کردم، نشسته بود مقابل دوربین، انگشت‌های دست چپش را بالا آورده بود، می‌شمرد و می‌گفت: «مردم یک کشور چه انتظاری می‌توانن داشته باشن از کشور خودشون؟ رفاه، رفاه، رفاه…، نه چیز دیگه‌ای…» 

دخترک شعر می‌نوشت، قصه می‌‌گفت، دلش برای کتاب و سینما و موسیقی غنج می‌رفت و می‌خواست «هجده ساله که شد»، برای خودش یک زندگی درست کند؛ اما‌ نشد. سارینا برای همیشه ۱۶ سال و دوماهه ماند.

دخترکی که داغش آمد و نشست درست وسط زندگی من، که عکسش آمد «سین هشتم» هفت‌سینم شد و دست نوشته‌ام، روی سنگ مزارش نشست. یکهو لرزیدم، انگار که یک آینه جادویی بزرگ گذاشته باشند رو‌به‌رویم؛ داشتم خواهر کوچکم را در او می‌دیدم.

سنگ مزارش را دیدم، سنگ سیاه بی‌عکسی که تا چشمم به تاریخ تولدش افتاد، گویی تمام شن‌های جهان زیر پاهایم با یک موج سهمگین خالی شد، فرو رفتم در داغی که از آن من شد؛ دخترک با خواهر کوچکم در یک روز به‌ دنیا آمده بود و همین مرا برد به قعر نیستی؛ نگاه می‌کردم به شوق زندگی در خواهرکم و از فکر نبودن سارینا قلبم هر روز مچاله می‌شد.

داغ اتفاق عجیبی است، می‌آید، روی روح آدم سایه می‌اندازد، توی قلب ته‌نشین می‌شود و دیگر نمی‌رود. من در این سوگ ماندم، پای گذر کردن ندارم، راستش نمی‌خواهم که داشته باشم، دوست دارم خودم را گم کنم در این رنجی که به‌دوش کشیدنش را رسالت خودم می‌دانم؛ که صدای سارینا از گلوی من فریاد شود، که تا روز آزادی، دادخواه آرزوهایی باشم که آن‌ها را زندگی‌ نکرد.

و حالا امروز به رسم هر روزم، برایت می‌نویسم:

«سارینا، عزیزکم! اگر زنده بودی، امروز ۱۷ ساله می‌شدی. برایت نهال بلوطی کاشتم در دامنه‌های زاگرس، که در وطنت ریشه بزنی، قد بکشی و به آفتاب سلام کنی؛ همان وطنی که دو روز قبل از اینکه دشمنان شادی و زندگی جان عزیزت را بگیرند، نوشته بودی "بوی غربت می‌دهد." به تو قول می‌دهم که نسیم آزادی می‌وزد، می‌آید و تو را که بلوط جوانی شدی پیدا می‌کند و توی گوشت می‌خواند "دیگر کسی در این سرزمین غریبه نیست… ."» 

 

زندگی در جدیدی به سویش باز کرده بود
اما وی کفش‌هایش را گم کرده بود
گم کرده بود
تکیه‌به‌تکیه دندان‌هایش را کند
اشک چشمانش را
گوشت‌های اضافی انگشتانش را
ناخن‌هایش را دانه‌به‌دانه
و در وهله آخر، موهایش را کوتاه کرد
تا بند کفش‌هایش را ببندد
به‌راه افتاد
به‌دنبال روشنایی
پرتو نور
گام‌هایش بلند بود
کم‌کم دوید تا بتواند سریع‌تر معنا را پیدا کند
معنای چه؟
نور یا زندگی؟
یا هر دو؟ 
آیا هر دو به یک معنا هستند؟
پرتو مهتاب را پیدا کرد
ایستاد
سرش را پایین آورد
کفش‌هایش به تن بود
آیا دخترک زندگی کرده بود؟

*شعری از نوشته‌های سارینا اسماعیل‌زاده که در کانال تلگرامش منتشر شده بود.

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

گزارش

هوشنگ مقدس و خانه‌های روی‌ آب؛ پشت‌پرده تخلیه مجتمع مسکونی در شیراز

۱۱ تیر ۱۴۰۲
مریم دهکردی
خواندن در ۷ دقیقه
هوشنگ مقدس و خانه‌های روی‌ آب؛ پشت‌پرده تخلیه مجتمع مسکونی در شیراز