سقز در روزهای بعد از آغاز اعتراضات، بیشترین تعداد اعتصابات بازار را داشت. تقریبا تا اواخر آبان ۱۴۰۱ جدای از فراخوانهای عمومی اعتصاب که غالبا از جانب شورای همکاری احزاب مخالف کرد منتشر میشد، بخش بزرگی از بازار تمام چهارشنبهها تعطیل بود. من تازه کافهکتابم را افتتاح کرده بودم، تازه داشتیم کارتنهای کتاب را آنهم با تاخیر باز میکردیم. آنموقع نمیدانستم قرار است کرکرههای مغازه را دستکم هفتهای دو روز بهخاطر اعتصابات پایین بکشیم. روزهای اعتصابها در سقز، وقتی به بازار و خیابان نگاه میکردید، انگار ناگهان گرد مرگ پاشیده بودند. اما پشت این اقدام سراسری، زندگی، امید، اعتراض و مقاومت جریان داشت.
***
اگر دست من بود، کارتنهای کتاب را دیرتر هم باز میکردم. خانم مهندس طراح اصرار داشت هرچه زودتر همهچیز را بچینیم توی قفسهها، تا ماحصل کار را ببینیم. مخالف بودم، چون میدانستم اوضاع بههم میریزد. اما بیش از صد کارتن کتاب بود و دهها جوان و نوجوان مشتاق که هر روز سر میزدند و کارتنها را بو میکشیدند و میخواستند نفر اولی باشند که بازشان میکنند؛ عاقبت تسلیم شدم. هزاران جلد کتاب را از کارتنهای سیگار بیرون کشیدند و چیدند توی قفسهها. گفتم حالا که همهچیز بههم ریخته، هرکدام را هرجا که دوست دارید، هرطور که دوست دارید بچینید. نمیدانستم قرار است کرکرههای مغازه را دستکم هفتهای دو روز بهخاطر اعتصاب پایین بکشیم و خبری از این شوق در مغازه نباشد. صدالبته که در همبستگی اعتصاب هم شورمندی دیگری بود که هدف ارزشمند دیگری را دنبال میکرد و من نیز مانند سایرین، به آن پایبند بودم.
کافه کتاب هنوز کار خود را آغاز نکرده بود. بهشکلی نمادین، و با الگوبرداری از تصویر ویترین یک کتابفروشی که در شبکههایاجتماعی دیده بودم، چند کتاب را جدا کردم و گذاشتم پشت ویترین: «استبداد در ایران» قاضی مرادی، چند جلد کتاب از نشر ثالث، «انور خوجه»، «صدام حسین»، «قذافی»، «آدولف هیتلر»، «انقلاب و توتالیتاریسم» هانا آرنت، و یک مجموعه این مدلی که حسابی توی چشم بزند.
«کاک رسول»، اولین مشتری کافهکتاب بود. قهوهچی دکه قهوهخانه بازار بود که موقع کار در ماه قبل، برایمان چای میآورد. روزی که کتابها را چیدیم برای تبریک سرزده آمد تو و گفت: «کتاب چهگوارا را داری؟» کتاب را داشتم. یادم هست که ارزان نبود. کتاب را دادم و گفتم بعدا حساب میکنیم. قبول نمیکرد. چند نوبت برایمان چای آورد و حساب نکرد. گفت از «تاریخ کردستان» هرچه کتاب آوردی من میخواهم. بعدها که از مقابل دکه کوچک گرمش گذشتم، کتاب را پشت شیشهاش دیدم، اما همیشه بسته بود. یک بار پرسیدم: «این چه وضع کاسبی است کاک رسول؟» گفت: «دو ماه است دنبال یک وام ده تومانی است و اگر خدا بخواهد دارد جور میشود.»کرکرههای قهوهخانه کاک رسول در تمام مدت اعتصابات، پایین بود.
معلم کافهدار؛ از گرسنگی نمیری
در میانه اعتراضات سراسری و اعتصاب بازاریان کردستان، اعتصاب در مدارس گستردهتر بود. شنبهها و چهارشنبهها دانشآموزان از حضور در مدرسه و کلاسهای درس سر باز میزدند و بخش بزرگی از جامعه معلمان، با این اعتراض مسالمتآمیز دانشآموزان همراهی میکردند. ما معلمها بدون شک ترجیح میدادیم بچهها بهجای اینکه در معرض بازداشت و خطر گلولههای نیروهای سرکوب باشند، روش امنتری برای اعتراض پیش بگیرند.
دیری نپایید که صبر مدیران آموزشوپرورش لبریز شد و به انحای مختلف تهدید معلمان و دانشآموزان را آغاز کردند. آنها میخواستند به هر طریقی بچهها را به کلاس درس بازگردانند. بهانه این بود که بازار «علماندوزی» بهخطر افتاده است و بچهها از درس عقب افتادهاند. پاسخ ما هم این بود درسی که در عدم حضور منظمشان در مدرسه میآموزند، در زندگی بهمراتب بیشتر به کارشان خواهد آمد تا کاربرد شرطی نوع دوم در قواعد زبان انگلیسی.
روزهای اعتصاب مدرسه و بازار، سری به مدرسه میزدم. ما معلمها جروبحث مختصری با مدیر و کادر مدرسه میکردیم و به اندک بچههای نگرانی که آمده بودند، میگفتم: «خبری از غیبت و نمرههای منفی نیست.» درس اصلی را بچههای به ما میدهند که به مدرسه نیامدهاند.
بعد از سرکشی به مدرسه، از کوچه همیشه تعطیل عکاسی «خیام» از مقابل گاراژ سقز که همواره همراه اعتصابات بود، رفتم سمت کافهکتاب، یکی از درابهها را تا نیمه بالا میدادم، دستگاه قهوهساز را روشن میکردم، منتظر میماندم تا دوستی بیاید بنشینیم چای یا قهوهای بنوشیم و از امیدهای تازهمان برای آینده بگوییم. چقدر عجیب بود که نه به پرداخت اجاره مغازهای هفتهای دو روز تعطیل فکر میکردم و نه به کسبوکار تازهای که قرار بود رونق بگیرد؛ اما امیدش را نه از بهرهوری اقتصادی، که از جای دیگری میگرفت. بدون شک با آن حال و هوا، دیر یا زود باید جمع میشد. صاحب ملک چندان مرد مهربانی هم نبود.
یکی از روزهای اعتراضات که تمام بازار سقز در اعتصاب بود و بهسختی میتوانستی یک نانوایی باز هم در شهر پیدا کنی، با لیوان بزرگ چای در کافه نشسته بودم و به خیابان خالی از پشت کرکره نیمه باز نگاه میکردم. نوجوانی دواندوان خودش را به مقابل کافه رساند، خم شد، چشمهایش را با شیطنت دوخت توی چشمهایم و بعد با لحنی که بیشتر کینآلود مینمود تا شیطنتآمیز، گفت: «نهمری له برسا!» یعنی: «نمیری از گرسنگی.» متلک سنگینی گفته بود. به این معنا که حاضر نشدهای مغازهات را ببندی و داری کاسبی میکنی و لابد داری از گرسنگی میمیری. هم خندهام گرفته بود و هم خجالت کشیدم که چند نفر دیگر ممکن بود فکر کنند کرکره نیمهباز به معنای این است که این مغازه باز است؟
نمیدانم چه اندازه میتوان عنصر «شرم» را به همبستگی اجتماعی مردم ربط داد، اما در بخشی از فرهنگ کردستان، آنچه به چشم میآمد، به عینه میدید؛ یعنی کاسبان شریفی را که زندگیشان مصداق بارز «مردن از گرسنگی» بود.
اگر خودتان هم بخواهید، ما نمیگذاریم
مواجهه با بازار در اعتصاب کردستان به یک شیوه پیش نرفت. «بوکان» شاهد خصمانهترین رفتار نیروهای نظامی و امنیتی شد. البته اشغال شهرداری بوکان در روزهای آغازین اعتراضات خشم دستگاه امنیتی را هم برانگیخته بود، اما کار به جایی رسیده بود که به مدت یک هفته یا بیشتر فضایی همچون حکومت نظامی بر بوکان حکمفرما شد.
اطلاعاتم در خصوص مهاباد، اشنویه و جوانرود کمتر است. اما این شهرها هم روزها و شبهای جهنمی را از سر گذراندند. پس از یک اعتصاب سه روزه، نیروهای سپاه پاسداران اجازه بازگشایی بازار بوکان را ندادند، و این تنها به بازار خلاصه نمیشد. اگر درابه یا کرکره یک فروشگاه کوچک بالا میرفت، به سمت آنها تیراندازی میکردند. استدلالشان هم این بود: «حالا اگر خودتان هم بخواهید باز کنید، ما نمیگذاریم.»
یکی از بازاریان بوکان که یک فروشگاه خواروبار فروشی کوچکی داشت، رفیقم است. همانموقع میگفت که ماموران به او که مغازهاش را در همراهی با اعتصابات تعطیل کرده بود، گفته بودند: «کاری میکنیم همهتان از گرسنگی بمیرید.»
اعتراضات گسترده و تعطیلی سفتوسخت بازار باعث شد بوکان را سرکوبی آخرالزمانی کنند. تیراندازی و کشتار از یک طرف، غارت خانههای مردم و حمله به واحدهای اقتصادی کوچک از سوی دیگر پس از سه روز اعتصاب و آتش زدن یک شیرینیفروشی بزرگ اتفاق افتاد. مردم میگفتند صاحب آن با دستگاههای امنیتی همکاری میکرده.
در سنندج ماجرا بهشکل دیگری اتفاق افتاد. مغازهها به روش آلمان نازی علامتگذاری میشدند و دستآخر بیش از صد واحد صنفی بهخاطر همراهی با اعتصابات پلمپ شدند.
در اعتصابات سقز، ما کرکرهی کافهها، قهوهخانهها، دکهها، لبنیاتیها، بزازیها و خرازیها را یکجا و یک تکان باهم پایین میکشیدیم. از بیرون که نگاه میکردی، در یک روز ناگهان گرد مرگ روی شهر میپاشیدند. اما پشت این گرد، روح دیگری در شهر زنده بود. رشته دیگری ما را به یکدیگر متصل میکرد؛ امیدی که قرار بود رستگاری همه ما با آن رقم بخورد.
سقز را پاریس کردی!
همان روز که میانه اعتصابات کرکره مغازه را تا نیمه پایین داده بودم، مثل امروز که در استراسبورگ نشستهام، به جمله «کاک سعید» فکر میکردم. کاک سعید مرد سالمندی با قلبی بسیار مهربان بود که مغازه لبنیاتی داشت. کسی که قاعدتا بهخاطر محصولش، نباید به اعتصاب میپیوست. شیر و پنیر و کره چه میفهمند اعتصاب سه روزه یعنی چه!؟
اما کرکرههای مغازه او هم مثل تمام شهر همیشه پایین بود. کاک سعید معلم اخراجی بود. بسیار مسنتر مینمود از آنچه بود و سخت راه میرفت. اهل فرهنگ بود و کتاب را میشناخت. یکی از عجیبترین چیزهایی که در عمرم از کسی شنیدهام را از کاک سعید شنیدم. کتابها را که چیدیم توی قفسهها آمد ایستاد روی به روی مغازه. گفت: «چند تا صندلی هم بگذار دم در.»
گفتم: «توی فکرش هستم.» گفت: «داری سقز را میکنی شکل پاریس!»
چه کسی فکرش را میکرد چند ماه بعد، من بین استراسبورگ و پاریس در رفتوآمد باشم، همه آنچه داشتم در سقز را از دست بدهم و ندانم چه بر سر کاک سعید و کاک و رسول و بقیه آمد.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر