به انگیزه دویست سالگی کارل مارکس
هم جنایاتی که به نام کمونیسم انجام شد را به آموزههای او نسبت میدهند، و هم تلاشهایی که سوسیالدمکراتها در راه ایجاد دولت رفاه کردهاند را. بزرگترین حزب سوسیال دمکرات جهان (حزب سوسیال دمکرات آلمان) چند صباحی آموزههای مارکس را از منابع الهامبخش خود حذف کرده بود، ولی حالا ده سالی است که دوباره آن را به این منابع بازگردانده است و آن را آبشخورفکری و برنامهای خود میداند. به عبارتی دستکم از پس از بحران مالی سال ۲۰۰۸ که جهان سرمایهداری را فراگرفت و هنوز هم اثرات آن پابرجاست سومین رنسانس آموزههای مارکس شروع شده و منبعی برای شناخت ریشههای این بحران و مجموعا مکانیزم عمل سرمایهداری به شمار میرود، گیرم که این سرمایهداری در عصر جهانیشدن و دیجیتالیسم و مهاجرت تفاوتهای بزرگی با سرمایهداری دوران مارکس دارد. این اما نافی این واقعیت نیست که بخشهایی از آموزههای مارکس نیز در روند تحولات دو قرن جاری مهر باطل خوردهاند.
سی ساله بود که همراه با دوست و همفکرش انگلس "مانیفست کمونیست" را نوشت، متنی پوپولیستی، جذاب و با جملاتی کوتاه و قاطع و بیتخفیف. متنی که در کنار انجیل و قرآن پرخوانندهترین متن تاریخ بشر بوده است.
دو جمله معروف در این کتاب است که هر دو اشتباه از کار درآمدند: "شبحی بر سر اروپا میچرخد، شبح کمونیسم" و " پرولتاریا به جز زنجیرههای (اسارت)خود چیزی برای از دست دادن ندارد".
کمونیسم در اروپا حاکم نشد و در آنجاهایی هم که نظامهایی تحت عنوان کمونیسم برآمد کردند، مهر پایان بر حیاتشان خورد. کارگران هم دستکم در غربی که مورد نظر مارکس بود حالا چیزهایی فراتر از زنجیر برای از دست دادن دارند، از حقوق و مزایا و خودرو و خانه تا ... بدون آن که بتوان انکار کرد که با سقوط شوروی و تهاجم سرمایه و جهانیترشدن آن در دو سه دهه اخیر قشر میانی تنومند جامعه در غرب نیز آسیبپذیرتر شده و این دستاوردها هم در معرض تهدید بیشتری قرار گرفتهاند.
با این همه، هنوز هم مانیفست به لحاظ سبک نوشتاری و برخی از تحلیلهای آن جذابیت دارد و خوانده میشود. مارکس در این کتاب و آثار دیگرش سوسیالیستی اخلاقگرا (مثل سوسیالیستهای خلف خودش) نیست، بلکه تحلیلگری تیزبین است. او خود را در خدمت فلسفه سیاسی گذاشته است و خانواده و فرزند و حتی سلامتش را نیز تابعی از این خدمت تحلیلی کرده است.
ستایش و نفرت از بورژوازی
مارکس قصد لعنتکردن سرمایهداران را ندارد، بلکه در پی تشریح و توضیح نحوه عمل آنهاست. ابایی هم ندارد که بگوید بورژوازی نقشی انقلابی بازی کرده و جامعه را در مسیری مثبت زیر و رو کرده است: « بورژوازی در هر جا که چیره شد، همه مناسبات فئودالی، پدرسالارانه و روستائی را متلاشی کرد...و هیچ رشتۀ دیگری میان انسان و انسان به جز منفعت ِصرف، و به جز "پرداخت نقدی" بی احساس باقی نگذاشت. سرمایهداری خلسۀ ملکوتی، شور شوالیه گری و سوز و گداز های عامیانه را در آب یخ حسابگری خودپرستانه غرق کرد؛ ارزشهای شخصی را در ارزش مبادله ذوب کرد... بورژوازی در یک کلام، به جای استثمار پوشیده در اوهام مذهبی و سیاسی، استثمار عریان، بی شرم، سر راست و خشن را نشاند."
مارکس با همین شور و شدت از دستاوردهای تکنیکی دوران خود یاد میکند. به نوشته او "این تنها بورژوازی بود که نشان داد توان و خلاقیت انسان چه ثمراتی میتواند به بار بیاورد و این ثمرات را برمیشمارد: « رام کردن نیروهای طبیعت، کار با ماشین، استفاده از شیمی در صنعت و کشاورزی، کشتیرانی بخاری، راههای آهن، تلگراف برقی، قابل کشت کردن بخشهائی از جهان، قابل کشتیرانی کردن رودخانهها، جمعیتی که مثل قارچ از زمین روئیده است...».
مارکس قبل از همه اقتصاددانها پی برد که سرمایهداری دینامیسمی خودویژه دارد و با مقولات و تعاریف استاتیک نمیتوان به تبیین آن نشست: « تحول پیاپی در تولید، بیثباتی مداوم شرائط اجتماعی، عدم امنیت دائمی و تحرک بی پایان عصر بورژوازی را از همه اعصار پیشین متمایز میکنند. همه مناسبات جا افتاده زنگزده، با پندارها و باورهای همزا ِد خود که از قدیم مورد احترام بودهاند، از میان میروند و تازههائی که به جایشان میآیند، پیش از آنکه استخوان شان مجال سفت شدن پیدا کند پیر و فرتوت میشوند. هر چیِز مستقر و هر چیز ایستا، دود میشود و به هوا می رود؛ و هر چیز مقدس از قِداَست میافتد.»
او دریافت که سرمایهداری گرایشی گلوبال دارد و در مرز و محدوده ملی بند نمیشود: « نیاز به فروش فزایندۀ محصولاتش بورژوازی را در سراسر کره خاکی می تازانَد. او باید همه جا میخاش را بکوبد، همه جا بساطی َعلم کند، همه جا رابطه بسازد.»
مارکس شاگرد هگل بود و فکر و ذکرش پیوسته روی تضادهای دینامیک یا به عبارتی دیالکتیک متمرکز میشد؛ تز و آنتیتز باید به سنتز منجر شوند . او عطش و ولع بورژوازی برای تولید و سود را عاملی میداند که به مازاد محصول و جنگ تجاری منجر میشود و کل حیات جامعه بورژوایی را در معرض تهدید قرار میدهد. مارکس میگوید که ثروتی که بورژوازی تولید میکند فقر را هم میآفریند و همین از عوامل زوال آن است: « بورژوازی فقط سلاحهایی را نساخته است که هلاکش خواهند کرد، بلکه همچنین مردانی را پدید آورده است که این سلاحها را حمل خواهند کرد : کارگران دوران نوین، پرولتاریا را.» و به این گونه سنتز یا کمونیسم پدید میآید که آزادکننده نیروهای مولده از قید و بندهای نظام بحرانزای سرمایهداری است.
ایدهای که زود شکست
مانیفست مارکس هنوز در چاپخانه بود که انقلاب فرانسه (ژانویه ۱۹۴۸) درگرفت و به بخشهایی از آلمان کنونی هم سرایت کرد. یک ماه بعد برلین نیز صحنه درگیریهای انقلابی بود. و ماه بعدتر کار به تشکیل مجلس ملی کشید و تصویب قانون اساسی نسبتا دمکراتیکی برای آلمانی که حالا بخشهای مختلف آن متحد شدهاند. مارکس هم در جوش و خروش و شعف از این روندها.
ولی دو ماه بعدتر انقلابها در کل اروپا به گل نشستند و دور دور جلوس دوباره شاهان به قدرت بود. این شکستها حاوی این پیام برای مارکس بود که تا اطلاع ثانوی انقلابی در کار نیست و مبارزه طبقاتی مورد تصور او هم درنخواهد گرفت. حالا او به فکر افتاده بود که ورای طبقه کارگر فاعل دیگری برای قبرکنی سرمایهداری بیابد و در این جستجو بود، که دوباره نظرش به تناقضها و تضادهای ذاتی خود سرمایهداری برگشت. او به این ترتیب از یک انقلابی به یک اقتصاددان تیزبین بدل شد، با توصیفی جاندار از مکانیزمهای درونی سرمایهداری و نحوه عمل آن، با فاصلهای معنامند از متن پوپولیستی "مانیفست کمونیست" و با دنیایی از تحقیق و مطالعه که زندگیاش را به خود درکشید، هر چند که برخی از مضامین مانیفست در "کاپیتال" هم جاری و ساریاند. به عبارتی او در هر دو این آثار، ولو که با میزانی متفاوت از تحقیق و مطالعه صرفا در پی برانداختن سرمایهداری نیست، بلکه قبل از همه پیجوی شیوه عمل و مکانیزمهای حیات این نظام است است و همین جنبه کار مارکس است که قسما همچنان زنده مانده است و هر دو اثر را که ارزشی متفاوت هم دارند در زمره آثار معنوی بشر ثبت یونسکو کرده است.
مارکس، آزادی و حقوق زنان
این که مارکس در این دو اثر و آثار دیگر خود تاکیدی اغراقآمیز بر عامل اقتصاد و زیربنا به عنوان محرکه همه تحولات و رفتارها و مناسبات اجتماعی دارد از ضعفهای کار اوست. او در عین حال در این آثار تاکیدی بر آزادی و دمکراسی هم ندارد و حتی از لزوم دیکتاتوری پرولتاریا صحبت میکند، پاشنه آشیلی برای آموزههای او و تجارب تلخی که با نام او رقم زده شد، ولو که خودش هم شاید از این تجارب به خود میلرزید.
هانا آرنت در کتاب منشا توتالیتاریسم خود نوشته است که همه جنبشهای ایدئولوژیک-سیاسی یک هسته محوری دارند و آن این که آزادی امری ضروری ولزوما نیک و عاجل برای انسان نیست و میتوان آن را قربانی توسعه در سایر عرصهها کرد. مارکس با لیبرالیسم بیگانه نبود و اصولا از چنان فضایی آمده بود، ولی لیبرالیسم سیاسی و اجتماعی را بدون لیبرالیسم (برابری) اقتصادی ناپایدار میدانست. او از یک سو در اروپایی میزیست که آزادیهای دمکراتیک آن چنان شان و ثباتی نداشتند و خودش دائما در تبعید و فرار بود و برایش هم سخت بود تصور کند که دولتی با رای مردم شکل میگیرد که به غیر از حفاظت از منافع فراداستان وظایفی در خدمت عموم جامعه هم انجام میدهد و حتی بند و مهار بر آز سرمایه میزند. هم فقدان این تصور و هم بیاعتنایی به این که بدون آزادی نمیتوان برای برابری هم مبارزهای آسان داشت آثار مارکس را کم و بیش از تاکید بر آزادی و دمکراسی تهی کردهاند.
ولی این که در همین زمانه ما هم همچنان سرمایهداری منچستری در نقاطی مانند چین و بنگلادش جاری و ساری است و در خود جوامع غرب هم بند و زنجیرپاره کردن سرمایه مالی و گرایش به سود حداکثری و نیز ساختار و ثبات و رفاه اجتماعی شکل گرفته پس از دوران جنگ جهانی دوم در راستای افزایش سود سرمایه و کاهش مالیاتها در حال اسقاطشدن است مولفههایی قوی از تبیینهای مارکس را پیش روی ما میگذارد. تشریح و توضیح بیعدالتی فزاینده معاصر، برای مثال در کتاب سرمایه در قرن بیست و یکم پیکتی ادامه طبیعی و منطقی تبیینهای مارکس است.
مارکس به مسائل نیمی از جامعه، یعنی زنان نیز بیتوجه بود. او تبعیض علیه زنان را تضادی فرعی میدانست که در صورت حل تضاد اصلی (کار و سرمایه) قابل حل است. این که او با مدافعان حقوق زنان، چه در انقلابهای ۱۹۴۸ و چه در دوران تبعید خود در بریتانیا به جنبش در حال نضج زنان بریتانیا علاقه و توجهای نشان نمیدهد یا برخی از رفتارهای خانوادگیاش در بخش مثبت کارنامه او نمیگنجند.
در مجموع اما ارزش کار مارکس به نقد سیاسی، فلسفی و به خصوص اقتصادی او به نظامی است که در آن زیسته و تلاش سترگی است که به سهم خود در راستای تبیین این نظام کرده است، تبیینی که میلیونها انسان را الهام بخشیده، قسما در راستای دستارودهای مثبت در همان کشورهایی که مارکس انتظارش را داشت و در راستای تجاربی تلخ و غیرانسانی در کشورهایی که کم و بیش از حوزه مطالعه مارکس و امیدهای او بیرون بودند. به یک معنا هم کمونیسم روسی و اروپایش شرقی و چینی و فجایع آنها و هم سوسیال دمکراسی و دستاوردهای سوسیال- دمکراتیک آن را به سختی میتوان از آموزههای مارکس جدا کرد، هر چند که اولی حالا بنا بر طبیعت غیردمکراتیک و بیگانه با مشارکت انسانیاش قسما خاک شده و دومی هم در اثر تعرض و تهاجم سرمایهداری گلوبالیزهشده و دیجیتالیزهشده در معرض تهدیدهای جدی است. مارکس اما شان و ارزش خود را کم وبیش حفظ کرده است، تا همین امروز، یعنی ۵ مه که دویستمین سالگرد تولد اوست.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر