close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

خط‌شکنانی که هرگز دیده نشدند

۱ شهریور ۱۳۹۹
بلاگ میهمان
خواندن در ۱۷ دقیقه
دکتر هاشم موسوی؛ فوق تخصص جراحی در گرگان و از زندانیان سیاسی در دهه شصت است
دکتر هاشم موسوی؛ فوق تخصص جراحی در گرگان و از زندانیان سیاسی در دهه شصت است
ديف نشسته جلو از سمت چپ دكتر ضيای،دكتر خوشنويس، دكتر جواد نصيرى، دكتر عموشاهى .رديف پشت نفر سومدكتر موسوى ،بعدى دكتر احمدى
ديف نشسته جلو از سمت چپ دكتر ضيای،دكتر خوشنويس، دكتر جواد نصيرى، دكتر عموشاهى .رديف پشت نفر سومدكتر موسوى ،بعدى دكتر احمدى
شادروان دکتر داوود پژم
شادروان دکتر داوود پژم
از سمت چپ هاشم موسوی ، داود پژم، دكتر هدايت مفيدى و دكتر زمانى
از سمت چپ هاشم موسوی ، داود پژم، دكتر هدايت مفيدى و دكتر زمانى
دكتر على اكبر خورسندى
دكتر على اكبر خورسندى

دکتر هاشم موسوی؛ فوق تخصص جراحی

چیزی از حمله عراق نگذشته بود، همه مردم نگران جنگ بودند و من هم. نیروهای مردمی خرمشهر کوچه به کوچه مقاومت می‌کردند ولی ناچار به عقب‌نشینی بودند. مقاومت با کوکتل و نارنجک دستی و حداکثر ژ۳، در مقابل توپ و تانک، با وجود همه جان‌فشانی‌ها امکان نداشت، اما مردم همچنان می‌ایستادند؛ «محمد جهان‌آرا»ها، «ابراهیم نجفی»ها و بسیاری دیگر که نام‌شان نیست.

غروب بود. امتحان بورد تخصصی جراحی ما هم به زودی زمانش می‌رسید و من روی کتاب «کریستوفر» افتاده بودم و ورق می‌زدم، تا آخرین نگاه‌ها را به مطالب بیندازم. تلفن زنگ زد. خانمم گوشی را برداشت و در حالی که پسرم بغلش بود گوشی را به من داد و گفت: ‌«هاشم! داووده.» گوشی را گرفتم. صدایش خسته بود و نگران. حال و احوالی هم نکردیم. گفتم: «کجایی؟» گفت: «خرمشهر. با دریاپیما هستم.» عجله داشت و فرصتی نبود. گفت: «وضع‌مان خراب است. عراقی‌ها همه جا را گرفته‌اند و ما هم مختصر وسایل پزشکی را جمع کردیم و داریم عقب می‌کشیم، می‌ریم آبادان. فوری خودتو برسون.» گفتم: «باشه.» خداحافظی کردیم و گوشی را گذاشتم به تأملی... . داوود کی رفته بود؟ چرا من خبر نداشتم؟ خب او از همه ما صادق‌تر بود و ساده‌تر، شیشه بود و صاف. به علی زنگ زدم (دکتر «خوشنویس») گفتم: «از داوود خبری داری؟» گفت: «نه.» گفتم: «خرمشهر و آبادان وضع خیلی خرابه، داوود آن‌جاست، عراقی‌ها به سرعت دارن همه جا رو می‌گیرن.» گفت: «چرا، در جریانم. ما هم این‌جا با "عباس افلاطونیان" و یه سری رزیدنت‌های دیگه داریم برنامه‌ریزی می‌کنیم که شاید بشه رفت. دنبال این بودم که جور شد، خبرت کنم که خودت زنگ زدی.» یکی دو ساعت بعد علی زنگ زد، گفت: «با هلال احمر هماهنگ کردیم. همه اکیپ‌ها رو تا اهواز می‌رسونن، از اون به بعد، اون‌جا تنظیم می‌شه، ۷ صبح جلوی هلال احمر.» من به یک تکنسین بی‌هوشی که پسر زرنگی بود زنگ زدم. گفتم: «می‌ریم اهواز صبح. فلان جا وایسا تا بگیرمت.» صبح، همه جلوی هلال احمر بودیم. حکم بسیار جالبی هم که چاپی زمان طاغوت بود به ما دادند، که متن بسیار عالی داشت. افسوس گمش کردم. از جمله نوشته بود برای کمک، هیچ محدودیتی در مذهب و مرام نیست. تعجب کردم.

عده ما خیلی زیاد بود. با اتوبوس‌های آماده رفتیم مهرآباد و بعد سوار یک هواپیمای غول‌پیکر باری C130 شدیم. عده ما آن‌قدر زیاد بود که مجبور بودیم همه به صورت چمباتمه بنشینیم. کنارم دکتر «سیمین صالحی» بود؛ از مبارزین زمان شاه که سال‌ها زندانی کشیده بود و روبه‌رو هم یک پیرمرد داوطلب و آن‌طرف‌تر دکتر «قهرمانی» و دکتر «علی خرسندی». رسیدیم اهواز و رفتیم «ستاد کمک‌های پزشکی». خوزستان خالی از پزشک شده بود. چون عراقی‌ها از همه جا حمله می‌کردند و وحشت همه‌جا را پر کرده بود. تقریباً همه شهرهای خوزستان با پزشکان و پرستارانی که داوطلبانه آمده بودند پر شد و من همچنان ایستاده، منتظر بودم و نظاره می‌کردم. دیدم اسمی از آبادان نیست. گفتم: «جناب! من می‌خوام برم آبادان.» گفت: «نمی‌شه، دکتر جان! آبادان که محاصره است، همه راه‌های به اون‌جا بسته شده. الآن چند روزه هیچ‌کس نمی‌تونه بره.» گفتم: «ولی من باید برم.» هر چی تلاش کردم نشد. اومدم بیرون، گفتم حتما راهی هست. رفتم سراغ ایستگاه ماشین‌هایی که به آبادان می‌رفتند. دیدم آره نمی‌شه رفت. می‌گن چند روزه که راه بسته شده و هیچ ماشینی نمی‌ره. فکری کردم و دیدم باید برم تو بیمارستان‌های اون‌جا راهنمایی بگیرم. رفتم توی یکی از بیمارستان‌های بزرگ اهواز که نامش یادم نیست. خودم رو معرفی کردم، اسم پزشکان رو پرسیدم. فکر کردم شاید یکی از دوستام رو اون‌جا پیدا کنم. اون بیمارستان هم تا حدی خلوت شده بود. چند نفر را نام بردند، نشناختم. بعد گفتند یک پزشک داوطلبی هم هست، اسمش ضیائیه. گفتم بریم ببینمش. رفتم تو خوابگاه دیدم منصوره. خوشحال شدم. گفتم: «منصور! کی اومدی این‌جا؟» گفت: «از اول جنگ.» گفتم: «منصور جان! این‌جا که هنوز زیاد خبری نیست، جمع کن بریم آبادان. داوود و دریاپیما اونجان.» گفت: «بابا مگه دیوونه‌ای؟‌ همه راه‌ها بسته‌ست. آبادان تو محاصره افتاده. اوضاع اون‌جا خیلی خرابه. هر لحظه آبادان رو ممکنه عراقی‌ها بگیرن.» گفتم: «هر چی هست، تا رزمنده‌ها هستن، ما باید بریم و اون‌جا باشیم.» گفت: «کار عاقلانه‌ای نیست ولی تو می‌گی بریم که تنها نباشی.» واقعا مردانگی کرد. راه افتادیم. منصور همه جا رو خوب می‌شناخت. گفت: «اول باید بریم بندر امام ببینیم چه خبره. اگر شد، از اون‌جا می‌ریم ماهشهر و از اون‌جا به آبادان حرکت می‌کنیم.» غروب شده بود، بندر خلوت بود. در یک گوشه لنجی دیدیم که داره بار می‌زنه. رفتیم جلو. یه استوار ژاندارم بود، یه کارگر لنج و یه پیرمرد و یه پسر جوان ۱۶-۱۷ ساله داوطلب جنگ، که چون برادرش تو خرمشهر می‌جنگید، داشت می‌رفت اون‌جا. داشتند جعبه‌های مهمات رو بار لنج می‌کردن. احوال‌پرسی کردیم و گفتیم: «جراح هستیم و می‌خوایم بریم آبادان برای کمک.» ژاندارمه گفت: «اجازه نداریم کسی رو سوار کنیم، نمی‌شه.» هر چه، با هر زبانی اصرار کردیم نشد. ژاندارمه خیلی سفت بود. به منصور گفتم: «این بابا حرف حالیش نیست. بیا کمک کنیم و مهمات‌شون رو بار بزنیم.» کاپشن‌ها رو درآوردیم، جعبه‌های مهمات رو طبقه زیرین لنج بار زدیم. با این کار، وقتی استواره دید دو تا جراح جوان با این صمیمیت کمک می‌کنند خجالت کشید و گفت: «دکتر جان! خطریه، اما شما هم بیاین بریم. هر چی شد.» شب بود، تو خلیج به سمت ماهشهر راه افتادیم. داستان این سفر خیلی دراز و پرماجراست که از حوصله دوره. فقط کوتاه می‌گویم. چند ساعتی نگذشته بود که با یک ناو عظیم که کوهی از سیاهی بود مواجه شدیم. بی‌چاره ناخدا نمی‌دانست چه کند. لنج را به این طرف و آن طرف می‌کشید تا به ناو برخورد نکنیم، با آن‌همه مهمات. آن پسربچه هم به یک‌باره گلنگدن ژ۳ را کشید که بزنه. فوراً دستش رو گرفتم و گفتم: «آخر چه کار می‌کنی پسر جان؟ مگر تیرت به ناو بخوره چی می‌شه؟‌ هیچی. اما اون  متوجه ما شده و حتما ما رو می‌زنه و منفجر می‌شیم.» واقعا ما با چه نیروهایی به جنگ می‌رفتیم! همه تازه تو جبهه آموزش می‌دیدند. وقتی ناو دور شد، بی‌چاره ژاندارم ناخدا، رنگ بر رخسارش نبود، اما خودش رو محکم می‌گرفت. گفت: «دیگه نمی‌تونیم تو شب بریم. همین‌جا تو خلیج می‌خوابیم تا هوا روشن بشه.» صبح شد. تازه هوا آفتاب زده بود که دیدیم دو تا هواپیما در آسمان ظاهر شدند. نمی‌دانستیم عراقی‌اند یا ایرانی. به منصور گفتم: «اگر دفعه بعد بیان؛ یعنی ما رو می‌زنن. صداشون رو شنیدی معطل نکن، بپر تو آب از لنج دور شیم.» آن موقع نمی‌دانستم تو آب هم از دست کوسه‌ها نفله می‌شیم. چند ساعت که رفتیم، دیدیم عراقی‌ها توپ می‌زنند. ناخدا آهسته کرد اما توپ‌ها ادامه داشتند. روبه‌روی یک تپه بلند که پر بزمجه بود، ایستاد تا نزدیکی‌های غروب که مَد شد و آب بالا آمد و از روی اون تپه حرکت کردیم. ماهشهر پیاده شدیم و با یه جیپ ارتشی روباز، در حالی که عراقی‌ها خمپاره می‌زدن، به آبادان رسیدیم. شب بود. رفتیم به بیمارستان مرکزی شهر. داوود اون‌جا بود، خسته و کلافه. قرار شد داوود و دریاپیما، یا آن‌جا یا «بیمارستان شرکت نفت» بمانند و من و منصور بریم «درمانگاه امدادگران» و آن‌جا را به شکل یک بیمارستان فعال کنیم. امدادگران حیاط وسیع و تشکیلات مفصلی داشت؛ یک اتاق عمل خوب، یک سالن اورژانس بزرگ و پرسنل بسیار فداکار که با گرمی از ما استقبال کردند. پزشک نداشتند. همه رفته بودند. اما پرستارها و یک تکنسین بی‌هوشی و کمک‌جراح مانده بودند. بعد از بازدید و ارزیابی درمانگاه، ما را به خوابگاه راهنمایی کردند. مکان بسیار بزرگی بود. یک سالن بزرگ و یکی هم کوچک‌تر. یک‌دفعه دیدم منصور با یک بیلچه داره سنگر می‌کَنه. گفتم: «می‌خوای چه‌ کار کنی؟ چرا تو خوابگاه نمیای بخوابیم؟» گفت: «من تو سنگر می‌خوابم.» یکی دو روز بعد، علی خوشنویس و عده دیگری از پزشکان با هاورکرافت به آبادان رسیدند. علی پیش ما ماند. «اکبر توسلی» هم همین‌طور. اکبر فوراً سالن بزرگ اورژانس رو تاریک کرد. به همه شیشه‌ها کاغذ و مقوا چسباند که نور بیرون نزند و آن را تبدیل به یک اورژانس بسیار مفصل نمود. به طوری که ما عمل‌های کوچک را در همان‌جا انجام می‌دادیم، چون زخمی‌ها آن‌قدر زیاد بودند و من فرصت عمل‌های کوچک را نداشتم. به همین خاطر، به بسیاری از پرستارها و یک دانشجوی پزشکی ارمنی، عمل‌های کوچک را یاد داده بودم و به آن‌ها واگذار می‌کردم و آن‌ها هم به خوبی انجام می‌دادند. چند پرستار و یک تکنسین بی‌هوشی که استخدام همان درمانگاه بودند هم، بسیار دل‌سوزانه و فعالانه همکاری می‌کردند و محیط بسیار مناسبی داشتیم. همه با فداکاری، شب و روز را نمی‌فهمیدند.

متاسفانه، حالا بیمارستان امدادگران وضعیت خطرناکی پیدا کرده بود. در پشت یکی از دیوارهای بیمارستان، مسیری بود که نیروهای ما به عراقی‌ها کاتیوشا می‌زدند و عراقی‌ها هم گرای ما را گرفته بودند، با هدف زدن کاتیوشاها، گاه‌گاهی، خمسه‌خمسه‌شان به خود بیمارستان اصابت می‌کرد. یک بار هم سالن ناهارخوری بزرگ بیمارستان مورد هدف یک هواپیمای عراقی قرار گرفت و ویران شد و عده زیادی از ما به طور معجزه‌آسایی نجات پیدا کردیم. آن روز چون درمانگاه خلوت بود، همه رفته بودیم رستوران، ناهار بخوریم. اما خوشبختانه غذا حاضر نبود و برگشتیم. یک بار هم اورژانس بیمارستان تخریب شد و اتفاقاً خود دکتر توسلی ترکِش کوچکی هم خورد، که خوشبختانه آسیب جدی وارد نکرد. یک بار دیگر سالن خود بیمارستان مورد اصابت موشک واقع شد و کاملاً تخریب گردید. همچنین یک روز صبح زود که من تازه از اتاق عمل آمده بودم و از خستگی، روی کاناپه دراز کشیده بودم، خوابگاه ما پزشکان، مورد اصابت خمسه‌خمسه‌ها قرار گرفت که سقف خوابگاه کاملاً فرو ریخت و خوشبختانه به جز آسیب‌های کوچک، خسارت جانی نداشتیم و دکتر «ضیائی» به طور معجزه‌آسایی نجات یافت. یک ترکش در بیرون سالن، دقیقاً به سنگر او و به بالش او برخورد کرد و دکتر اتفاقاً، تنها شبی که در سنگر نخوابیده بود، همان شب بود. بگذریم.

نیروهای ما علی‌رغم همه مشکلات و محاصره آبادان، روز به روز زیادتر می‌شدند. دکتر «رضا اسدی»، چشم‌پزشک آینده، دکتر «احمدی»، جراح توراکس آینده، دکتر «جواد نصیری»، جراح اطفال آینده، دکتر «احمدی» بیهوشی، دکتر «زمانی»، دکتر «اصغر قاضی» و دکتر «عموشاهی» از خرم‌آباد و خیلی‌های دیگه و چند پرستار که متاسفانه شنیدم بعدها یکی دو نفرشان اعدام شدند هم آمدند. یکی از کسانی که گه‌گاه خبر ما رو می‌گرفت و بسیار با حسن نیت بود و چهره‌اش همیشه در نظرم است و لازم است نامش را ببرم و یادش کنم، دکتر «عباس شیبانی» بود؛ عزیزی که واقعا از روی لطف به ما سر می‌زد. هر چند کاری ازش ساخته نبود، ولی همان محبتش دریایی از انرژی بود که می‌بخشید. واقعا در آن شرایط، به آبادان آمدن پزشکان فقط عشق می‌خواست؛ عشق به مردم و بس. این بخش کوچک و نمونه‌ای از سرگذشت آن روز و داستان فداکاری‌های دوستان و همکارانی بود که در جنگ، شبانه‌روز از جان گذشته و برای درمان رزمندگان فداکار ما که در آن زمان، علاوه بر نظامیان ارتشی، داوطلبانه به جبهه می‌آمدند، وظیفه انسانی و پزشکی‌شان را انجام می‌دادند.

از خاطرم نمی‌رود یک شب مسئولی نظامی به بیمارستان آمد و با من که تقریبا مسئول آن‌جا بودم صحبت کرد. به من تأکید کرد که چون وضعیت بحرانی است و هر لحظه خطر هجوم عراقی‌ها و سقوط آبادان هست، اگر کسی مایل به ترک آبادان است، کمک کنیم و شما را خارج کنیم. ضمنا حتما خانم‌ها از بیمارستان خارج شوند و آبادان را ترک کنند. وقتی من موضوع را با همه در میان گذاشتم، هیچ‌کس با وجود آن‌همه خطرات، موافق با ترک آبادان نشد و هر چه به خانم‌ها هم اصرار کردم، آن‌ها نیز موافقت نکردند. همه گفتند در کنار هم می‌مانیم. شجاعت‌شان با آن‌همه خطر، برایم حیرت‌انگیز بود.

سرانجام با تسخیر بهمن‌شیر توسط ارتش و به فرماندهی سرهنگ «کهتری» که زخمی هم شده بود، آبادان از محاصره به‌درآمد و حالا ما، علاوه بر رسیدگی به مجروحین، می‌بایست به تخلیه اجساد کشته‌شدگان ایرانی و عراقی از بهمن‌شیر و شناسایی آنان هم می‌پرداختیم. هفته‌ای گذشت و اوضاع، تا حدی رو به آرامی گذاشت. مجروحین کم شدند و با خارج شدن آبادان از محاصره، به تدریج و تک و توک، پزشکان دیگری نیز از راه می‌رسیدند؛ آنان که می‌بایست به جبهه سری بزنند و خود را برای پست و مقام‌های حکومتی آینده، درج در پرونده بیوگرافی، خدمتی در جبهه را هم داشته باشند، تا اسلام‌دوستی‌شان کامل شود و همان‌ها بودند که بعدها به تدریج برای داوودها و منصورها زمزمه جاسوسی برای عراق را سر می‌دادند، تا آن‌ها را با چنین اتهاماتی و داوطلبانه وادار به خروج از آبادان کنند. چه روزگار عجیبی بود! حالا شب‌ها موقع رفت‌وآمد در محوطه درمانگاه، می‌بایست نگران آن باشیم که مورد اصابت تیرهای غیبی قرار نگیریم.

چند ماه بعد، علاوه بر داوطلبین پزشکی، دولت، خود برنامه‌ای تنظیم نمود تا همه پزشکان، سالانه یک ماه، اجبارا به خدمت در جبهه‌ها، اعم از کردستان تا خوزستان، اعزام شوند. این در شرایطی بود که به جز حرفه پزشکی، هیچ یک از وزارتخانه‌های دیگر چنین وضعیت خدمت اجباری منظمی را نداشتند. پزشکان هم واقعاً با حضور خود در جبهه‌ها و به خطر افتادن جان‌شان در طول ۸ سال جنگ، حداقل به بهبودی ۵۰۰ هزار مجروح جنگی و نجات‌شان از مرگ، موفق شدند و این رقم کمی نیست. تازه علاوه بر این تعداد، همه بیماران بومی منطقه و نیازمند به درمان را نیز مداوا می‌کردند.

يكى از دردناك‌ترين صحنه‌هاى جبهه كه هرگز فراموشم نمى‌شود اين‌ است:

ساعت حوالى ١-٢بعداز ظهر بود و من توی درمانگاه بودم.  گفتند يك وانت آمده با زخمى‌هاى زياد. فورى رفتم بيرون ديدم يك زيلوى بزرگ را با محتوياتش آورده‌اند.گفتند خمپاره زده به اطاقشان و همه داغون شده‌اند.

وقتى باز كرديم ديديم سفره غذا با محتوياتش و بدن‌هاى تكه تكه شده همه خانواده درون آن.صحنه وحشتناكى بود. بمن حالت بسيار بد عصبى داد. به همه بد و بیراه می‌گفتم. به آن‌ها كه با وانت اينها رو آورده بودند با عصبانيت گفتم چرا از منطقه نرفتيد؟ من دادو بيداد مي‌كردم، با درماندگى گفت: دكتر جان كجا مى رفتيم؟ ما هيچى نداريم پول هم اصلا نداريم كه بتونيم جايي بريم ما مجبوريم كه همينجا بمونيم. راست مي‌گفت.  اين من بودم كه نمى‌فهميدم. سرم را پايين انداختم . ديدم نوزادى را  آوردند كه با اينها بوده. چون احتمالا در گهواره بوده فقط دستش تركش كوچكى خورده بود. با هما ن چشمان اشكبارم بردمش وبخيه زدم وگفتم چیزی نيست ببريدش/ طرف گفت اين كسى را نداره ما فقط اينها رو آوردیم. بچه بى‌صاحب بود.  فكر كردم گفتم عيب ندارد خودم چند روزى همينجا در بخش نگهش می‌دارم. شيرش را بدهید مو قع رفتن ميبرمش. چند روزى با يك احساس خاصى بهش سر مي‌زدم شده بود دخترم. تا اينكه یک  روز یک آقاى دهاتى آمد سراغش التماس مي‌كرد كه آقای دكتر اين تنها باز مانده خانواده ماست رضايت بده ببريمش. خيلى اه وناله مي‌كرد. با وجود محبتى كه به بچه پيدا كرده بودم تحويلش دادم.

اين حوادث در جبهه‌هاى ما فراوان بود و دردناك و همين عوامل هست كه مارا از چنگ بيزار می‌کند و بعد می‌فهمیم آن‌ها كه بر طبل جنگ مي‌کوبند واقعا چه انسان‌هايي هستند.

 ۸ سال گذشت. جنگ به پایان رسید، اما علی‌رغم بوق و کُرنای آن‌چنانی و به حق، برای همه آن‌ها که در جنگ شرکت کردند، و یا نبودند و گفتند بودیم، لقب‌ها، حقوق‌ها و پاداش‌ها و پست و مقام‌هایی زاییده شد که بعدها هم دیدیم برخی در سایه همین افتخارات، چه چپاول‌ها که نکردند. اما دریغ از یک تشکر آبکی از این سیل پزشکان و پرستارانی که هر ساله یک ماه، اکیپ به اکیپ، همه بیمارستان‌های جبهه را پوشش دادند و شب و روز، به نجات رزمندگان هم‌وطن پرداختند و باز افسوس بیشتر آن‌که همان رزمندگان هم، قدرشان را ندانستند و حمایت‌شان نکردند و دیری هم نگذشت، به چوب تکفیر معدودی پزشک‌نما، که این حرفه را به اهدافی دیگر پیموده بودند، همه را در رسانه‌های در چنگ خود، چه تلویزیون و رادیو و مطبوعات، بی‌انصاف، وظیفه‌ناشناس، متخلف مالیاتی و این‌چنین‌ها شناساندند. بعدها هم به اصطلاح، اولین دزدبگیری را به شکلی زننده و با بگیر و ببندهای بسیار و تبلیغات آن‌چنانی، کارت‌خوان‌ها را در مطب همین فرشتگان نجات‌بخش کاشتند تا این‌بار نیز، آنان را خط‌شکنان حوزه مالیاتی خود قرار دهند. دریغ که چگونه آن‌همه کلاه‌برداران صدها و هزاران میلیاردی مکتبی را، از فرودگاه امام پرواز داد، تا در آسمان‌های کانادا و آمریکا و اروپا به گردش درآیند و به هر بامی که می‌خواهند بنشینند. این گوشه‌ای از سرگذشت و سرنوشت خط‌شکنان درمان جبهه‌ها بود که هرگز به چشم هیچ‌کس نیامدند و نیامدند. بگذریم.

چیزی نگذشت. دشمنی غدارتر و بسی خطرناک‌تر از عراق، نه تنها میهن ما، بلکه جهان را درنوردید و باز این‌بار هم، همین پزشکان و پرستاران، در راه نجات بیماران، روپوش‌ها را به تن و کمربندها را سفت کردند، تا هم‌وطنان عزیز از حمله ویروس در امان بمانند و متاسفانه در این نبرد، روزی نیست خبر آلوده شدن پزشک یا پرستار و یا سایر کادرهای درمانی و یا خبر مرگ پزشکان و پرستاران، در صدر اخبار هر کشوری قرار نگیرد. تعداد از ده‌ها به صدها و از صدها به هزاران رسید، اما هنوز همین‌ها هستند که بدون پشت‌جبهه‌ای موثر و علی‌رغم همه آن طعن و لعن‌های گذشته، هنوز به مقاومت می‌پردازند و به نجات انسان‌ها می‌شتابند و هنوز با گذشت نزدیک به یک‌ سال، همچنان در صف اول و خط‌شکن این مبارزه باقی مانده‌اند و گله‌ای هم نکرده‌اند.

بهتر است بدانیم، موج اول کشتار پزشکان و پرستاران، جز به علت خطای جناب وزیر محترم بهداشت و درمان و علوم پزشکی نبود که در چند ماهه اول، همه تلاش خود را در کتمان خبر ورود ویروس کرونا به کشورمان، حال با هر دستوری و از هر مقامی، داشت و باعث شد علاوه بر مردم عزیز، این کادر زحمتکش، بدون هیچ اطلاع و احتیاطی، خود را در معرض این ویروس مهلک قرار داده و گرفتار شوند و حتی هم‌اکنون نیز، با سیاست‌‌های کج‌دار و مریز، یک روز قرنطینه و یک روز را به رهاسازی مردم می‌پردازند و در شرایطی که خود، حداقل فاصله جداسازی را از هر طرف ۲ متر می‌دانند، در اجرای عزاداری حسینی، این پا و آن پا  می‌کنند و یا بر کنکوری پای می فشارند که حاصل آن، صدها هزار فارغ‌التحصیل لیسانس و فوق‌لیسانس و دکترایی خواهد بود که همگی بعدها و پس از فارغ‌التحصیلی، به سیل بی‌کاران تحصیل‌کرده مملکت خواهند پیوست. یعنی همه دعوای کنکور سراسری بر سر رقابت بی‌کاران لیسانسه با بی‌کاران دیپلمه است و نه چیزی دیگر، وگرنه آن عده از خودی‌ها که همیشه موفق به یافتن کار می‌گردند. یا از طریق شرکت در همین کنکور و بهره‌مندی از ضرایب افتخاری چندینی، حتی می‌توانند در رشته‌های دانشمندی هم پذیرفته شوند و یا با دریافت مدارک بالاتر از موسسات همیشه موجود که می‌توان هر مدرکی را بدون رنج تحصیل کسب نمود، به اهداف خود برسند؛ همان موسساتی که همین چندی پیش، فقط در یک فقره، ۱۰ هزار مدرک تقلبی در کف بسیاری از همین مسئولین نهاد تا با همین مدارک تقلبی و با استفاده از علوم غیبی به گردش امور مملکت پرداخته و حقوق دریافت نمایند. در چنین شرایطی، آیا ما هنوز هم به دانشگاه‌هایمان نیاز داریم یا باید اکثریت آنان را تعطیل و خیال جوانان مملکت را از این کنکور کذایی راحت کنیم؟

جناب وزیر که می‌بایست در اصل، سیاست کلی کشور را از نظر وضعیت کرونا روشن می‌کردند و عالمانه به مسئولین هشدار می‌دادند، تصمیمات خود را با میزان‌الحراره همان‌ها، سنجیده و اعلام می‌دارند. گویا نمی‌دانند که بیشترین خسارات را در این میان، کادر درمانی و حتی اداری بیمارستان‌هاست که تحمل می‌کند و بی‌دلیل نیست که در هر بیمارستانی صدها نفر از پرسنل آلوده شده که بخش کوچکی از آنان -افزون بر ۳۰۰ نفر- تا کنون درگذشته‌اند که اکثریت آنان نیز از پزشکان بوده‌اند؛ پزشکانی متعهد و فداکار همچون «فرید نیرویی»ها، «عباسی»ها، «جلیل لطیفی»ها و صدها تن دیگر که همچنان ادامه خواهند داشت.

باید توجه کرد کدام‌یک از مشاغل، این‌چنین در نجات مردم نقش داشته و برای نجات مردم از جان خود مایه گذاشته‌اند و در عوض، کدامین شغل‌ها، این‌چنین مورد لعن و توهین آقایان واقع شده‌اند؟! البته ما، آن عده هموطنان عزیزی را که قدردان ما بودند، هرگز نه تنها فراموش نمی‌کنیم، بلکه همین قدرشناسی آنان است که ما را به تلاش بیشتر و ازخودگذشتگی بیشتر، تشویق می‌کند؛ ازخودگذشتگی و ایثاری که کادر پزشکی در سراسر جهان و علی‌الخصوص در کشور ما به خرج داده‌اند، در تاریخ جهان کم‌سابقه است. هر چند ارج‌گذاری مسئولین نسبت به این از خودگذشتگی‌ها، هیچ بوده و حتی آنان را به لقب ایثارگری نیز مفتخر نفرموده‌اند. در حالی که حتی بر طبق ارزیابی‌های خودشان، چنانچه فردی، چند ماه در جبهه‌ها خدمت نماید، جزو ایثارگران محسوب می‌گردد و پزشکان ما که حداقل در ۸ سال جنگ،  ۸ ماه در جبهه‌ها خدمت کرده‌اند، از این ارج‌گذاری نیز کنار گذاشته شده‌اند.

امروز جامعه پزشکی و پرستاری و کادر درمانی همه کشورها، همان خط‌شکنانی هستند که حتی یک گام در مقابل این دشمن غدار انسان‌ها، عقب ننهاده و شبانه‌روز در تلاش‌اند تا همنوعان خود را نجات دهند و آنان را به محیط گرم خانواده خود و اجتماع باز گردانند.

بیاییم در دل، به این ایستادگی و از خودگذشتگی، آفرین گفته و به این همبستگی مردمی ببالیم.

 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

استان‌وایر

صدور حکم زندان برای گروهی از اصلاح‌طلبان

۱ شهریور ۱۳۹۹
خواندن در ۱ دقیقه
صدور حکم زندان برای گروهی از اصلاح‌طلبان