close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

باورم نمی شود.

۲ مهر ۱۳۹۲
مسابقه
خواندن در ۷ دقیقه
باورم نمی شود.
باورم نمی شود.

دقیقا هفده ماه وپانزده روز است که در ایران نبودم.پرواز ما تنها پروازی است که صبح خیلی زود از ترکیه به زمین تهران نشسته است.اولین چیزی که توجه ام را جلب می کند،حجاب خانم هاست که با دفعه قبلی که در ایران بودم فرق کرده است،جای شلوارهای کوتاه را شلوارهای بلند و چسبانی گرفته است که به آنها شلوار ساپورت می گویند.مانتو های کوتاه و تنگ هم یا به بلوزهای گشادی تبدیل شده اند که آدم را یاد پیراهن های مردانه می اندازد و یا مانتو های بلند و گشاد پنگونن مانندی که معمولا رنگ های شادی دارند.بعد ها می بینم که از همه رایجتر رنگ سبز چمنی است.چمدان ها را تحویل می گیریم و می رویم به سمت خروج.پشت میزی که قبلا ماموری برای چک کردن تعداد چمدان ها نشسته بود،کسی نیست.برای گذاشتن چمدان ها روی دستگاه کنترل، کارگری کمکمان می کند. ازش می پرسم« کیف دستی ام را بزارم»، می گوید« نه نمی خواد».تعجب می کنم.نمی دانم صبح خیلی زود باعث این گشایش شده است یا کلا رویه ها فرق کرده است.

هوا آلوده است،این را حتی در صبح به این زودی هم می توان فهمید.راننده تاکسی در سکوت می راند،می پرسم نرخ تان چه قدر شده است، گویا کمی هول می شود و تند جواب می دهد برای همه نقاط تهران چهل و پنج هزار تومان.بعدا می فهمم پنج هزار تومانش را زیادی گفته که اگر هم نگفته بود انعام می گرفت. سه شنبه است،وفتی می رسیم پدر و مادر همسرم خوابند. در خانه را خودمان باز می کنیم و بدون سروصدا می رویم به اتاق خوابی که برای ما آماده شده و بزودی خوابمان می برد. 
 قصد سفر به غیر از دیدار فامیل،انجام چند کار اداری است:پیگیری پرونده مربوط به انحصار وراثت،دسترسی به مدارک تحصیلی ونفس کشیدن در هوای وطن. بزودی این نفس کشیدن در وطن کار دستم می دهد و بعد چند روز دچار سر گیجه شدیدی می شوم. زمین و زمان با سرعتی دیوانه واردور سرم می چرخد. طبیبان تجربی خانوادگی دلیلش را آلودگی هوا اعلام می کنند.خوبیش این است که در موقعیت های خاصی به سراغم می اید. وقتی دراز می کشم ویا سرم را زیادی پایین می گیرم.فردا که دارم می روم دنبال انجام کار اداری،مسافری در تاکسی متوجه سرگیجه ام می شود و تعریف می کند:

یکروز که داشتم می رفتم به طرف دفترم، دیدمش. سر و وضعی داشت که توجه ام را به خودش جلب کرد. تمام موهای سرش و ابروهاش ریخته بود.از لاغری شبیه به اسکلت شده بود، بهم سلام کرد نشناختمش.بعد گفت« نشناختی، من فلانیم». خودم را از تک وتا نینداختم و گفتم« چرا بابا شناختمتت»، گفت« نه نشناختی. می دونم. از وقتی سرطان گرفتم و ریختم اینجوری شده، کمتر کسی منو می شناسه. می دونی که کارم چی بود. همون کار دستم داد ولی پول خوبی می دادند براش.حالام دیگه عمر زیادی نمی کنم». کارمند مخابرات بود وکارش جا گذاشتن دستگاههای پارازیت آندازدر برخی آپارتمان ها بود. اینجور خانه ها را در همه جای ایران اجاره می کنند و کارمند های مخابرات کارشان این است که انها را راه بیاندازند و مرتب بازبینی کنند تا مطمئن شوند که کار می کنند. اشعه ناشی از این دستگاهها انقدر قوی است که هم برای این مامورین وهم برای همسایگانی که بی خبر از همه جا در نزدیکی این محل ها زندگی می کنند، خطرناک است.یعنی سرطانزاست.شما هم مواظب باش خانم جان. این سرگیجه یکی از علاذم این پارازیت هات که در هوا با این دستگاه ها می اندازند.

قبلا چیز هایی در مورد دکل هایی که در سطح شهرساخته شده اند تا پارازیت تولید کنند و اخطار پزشکان در مورد سرطانزا بودن این پارازیت ها شنیده بودم، اما این داستان تکاندهنده است.مردمی که بی خیال دارند زندگی شان را می کنند ودر همسایگی، اشعه های سرطانزا احاطه شان کرده است.

گرانی بیداد می کند.همه اجناس،حتی آنهایی که همه موادش در ایران تهیه می شود، به نرخ دلار به فروش می رود:یک ساندویج همبرگر به قیمت پانزده تا هفده هزار تومان،یک کیلو شیرینی تازه ،یازده هزار تومان، یک کیک خامه ای از بیست وپنج تا چهل هزار تومان.چهار بسته سبزی خشک،هفتاد هزار تومان. این ها اجناسی هستنند که خودم خریداری کردم.اما همه مردمی که من با ایشان سروکار دارم و عمدتا از طبقه متوسط مرفه بودند، از گرانی شکایت دارند و گاهی هم عاصی اند.مردمان کوچه و بازار هم رنگ عوض کرده اند. گویی روی سر وتنشان را غبار گرقته است. موهایشان سپید شده، هیکل هایی که قبلا کمی چاق به نظر می آمدند، حالا لاغر و نزاراند. فقط یکسال و چند ماه پیش دیدمشان . جوان بودند. اما حالا پیر شده اند.چند نفر را می بینم در منطقه سعادت آباد که محله شمال شهری به حساب می آید، تا کمر در سطل اشغال خم شده اند، یکی آز آنها را از نزدیک می بینم. دارم می روم سوار ماشینم شوم. مرا نمی بیند،چون پشتش به من است ،از داخل سطل زباله پلاستیک جمع می کند و زیر لب دعا می خواند:«خدایا زودتر راحتم کن». با توجه به هیکل تا شده و پشت قوزی اش ،فکر می کنم پیرمردی است اما وقتی رویش را بر می گرداند، متوجه می شوم که سنی ندارد. موهایش به شکل غریبی ریخته است. یک طرف سرش مو ندارد. صورتش جوان است ولی مثل آدمی است که همه توانش را کشیده اند.همانطور که سطل آشغال را می روبد می گوید« بخدا دیشب پول هایم را از جیبم دزدیدند».پس سرپناه درست و حسابی هم ندارد.با این همه گدایی نمی کند.

روز بعد،وقتی در بانک منتظر نوبتم نشسته ام، آقایی که کنارم است،هشدار می دهد که وقتی پولم را گرفتم، خیلی مواظب باشم، چون این روزها اصلا امنیتی وجود ندارد.بعد هم داستان دیگری برایم تعریف می کند:

پیاده داشتم می رفتم سر قرار کاری ام که متوجه شدم آقایی که کیف به دست از جلویم به سمت من می آمد، مورد حمله دو نفر قرار گرفت. به طوریکه از پشت بهش حمله کردند و با شی ای که حتما چاقو بود به پهلو هایش ضربه زدند ، کیف را برداشتند و فرارکردند.او که به طرف من می آمد،چند قدم دیگر برداشت وبه زمین افتاد. من هراسان به این طرف و انطرفم نگاه کردم و داد زنان کمک خواستم.طلا فروشی از مغازه اش آمد بیرون. ماجرا را برایش گفتم و ازش خواستم پلیس را خبر کند. بعد هم از ترس اینکه خودم درگیر ماجراشوم، ازخیر قرارم گذشتم وبرگشتم.چند روزی گذشت. دوباره باید می رفتم به دیدن دوستم در همان محل،از همان پیاده رومی رفتم که شنیدم دونفر که در جلوی من حرکت می کردند، دارند از ماجرای آنروز حرف می زنند. رسیدم بهشان و ازشان پرسیدم«شما هم انجا بودید».کمی گپ زدیم وبرایشان آنچه را که دیدم،تعریف کردم، بعد هم رفتم سر قرار وموضوع تقریبا فراموش شد.حدود یک هفته گذشت که زنگ خانه مان را زدند.پسر نوجوانم با هیجان آمد و گفت «بابا یک سرهنگ دم در است و می خواهد با تو حرف بزند».اول فکر کردم نکند برای ماهواره امده اند. ولی چرا فقط مرا می خواست؟ چاره ای نبود. رفتم دم در.جناب سرهنگ دوباره پرسید:«شما فلانی هستید»وقتی پاسخ مثبت من را شنید، ورقه ای را به من نشان داد و گفت «این متن شهادت شما در روزی است که قتل کذایی اتفاق افتاده. ما قاتلان را دستگیر کردیم. شما هم باید اینجا را به عنوان شاهد امضا کنید».من هم مات و مهبوت از اینکه چطوری مشخصات وآدرس مرا پیدا کرده اند،چاره ای نداشتم به جز امضا.

راستش هضم این یکی کمی برایم مشکل است. باید بیشتر فکر کنم. یعنی پلیس ما اینقدر کارآمد شده است!

اکثرمردم به رییس جمهور جدید دل بسته اند وامیدوارند به تغیر. حتی آنهایی که همیشه خواهان حکومتی دیگر بودند، حالا می گویند منتظریم ببینیم آقای روحانی چه می کند.عجیب نیست کسانی که به فکر یک حکومت جدید بودند،حالابه تغیراتی که این رییس جمهور جدید نوید داده است، دل بسته اند.

  تهران هنوز همان شهر آلوده، مملو از ماشین و ترافیک است. تنها فرقش با دفعات قبل این است که هر کوچه و برزنی را که می بینی، پر است از اتوموبیل های پارک شده که اگر قبلا تا ساعات اولیه بعدازظهر می رفتند پی زندگی شان، حالا تا شب همان جا پارک شده اند.، گاهی هم دوبله پارک کرده اند.پس درست بود پیش بینی کارشناسی که چندین سال قبل می گفت تا پنج سال دیگر،تهران تبدیل می شود به یک پارکینک بزرگ.

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

استان تهران

ورود آثار احمد شاملو و صادق چوبک به کتاب‌ درسی ممنوع

۲ مهر ۱۳۹۲
شهرام رفیع زاده
خواندن در ۲ دقیقه