close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

اومدم تسویه

۱۲ مهر ۱۳۹۲
مسابقه
خواندن در ۷ دقیقه
اومدم تسویه
اومدم تسویه

- من سکس می‌خوام.
- راست می‌گی. چه خوب. آخه منم می‌خواستم.
- پس بیا باهم سکس کنیم.
- بیا...
سوادبه خندید و بعد آهی کشید. چی میشد کیوان تماس می‌گرفت. الان یک ماه شده که خبری ازش نیست. به دوتا عروسکی که تو دستش بود نگاهی انداخت و گفت: حالا که سکس میخواین برین راحت باشن. میمون سیاه و خرگوش زرد رنگ را از دستش درآورد و روی تخت گذاشت و داشت میامد پایین که گفتم وایسا. عروسکارو دستتت کن. گفت: چی شده؟ گفتم میدونی چیه. اگه تو این کشور راحت میشد فیلم ساخت این صحنه میتونست یه شروع خوب برای یه فیلم باشه. یه دختر تو تخت بالایی خوابگاه با موهای ژولیده که تقریبا تازه از خواب بیدار شده و دوتا عروسک دستش که باهم چنین دیالوگی دارن.
سودابه خندید و گفت: دیوونه‌ای دختر ولی خواهشا این صحنه‌رو من آفریدم یه وقت فیلم‌نامه‌شو تو ننویسی. گفتم قول نمیدم. شاید یه جا این صحنه‌رو لو دادم. گفت: نامردی. من قراره برم کلاساس فیلم‌نامه‌ نویسی. کیوان قول داده باهم بریم.
- حالا کو کیوان؟ فعلن که آقا گم شده.
سودابه صداشو نازک کرد و انگار که خواسته باشه خودشو لوس کنه، گفت: هیچم گم نشده. شرایط نداره با من تماس بگیره. من کیوانو همیشه درک میکنم.
از روی حرص آه کشیدم و گفتم: تو کی می‌خوای چشاتو وا کنی دختر. کیوان یه دروغوه.
- تو از اول مخالف کیوان بودی، نظر تو هم اصلا مهم نیست. میدونم عوض نمیشه.
- به عشقت احترام قائلم، اما به کیوان نه. من به خاطر عشق زیاد تو همش دارم باهات همکاری می‌کنم تا روزایی که دیر می‌رسی یا خوابگاه نمیای، واست حضوری بزنم. کیوان اول باید زنشو طلاق بده بعد باتو رابطه داشته باشه.
- فعلا نمی‌تونه، هروقت شد طلاقش میده.
- چی بگم. به‌هرحال اگه من دوستت نبودم تا الان مسئول شب صدبار به خانواده‌ات زنگ زده بود و اونارو هم تو مشهد نگران می‌کرد. خندیدم و به شوخی ادامه دادم: شایدم با اردنگی میبردنت خونه‌.
سودابه هم خندید و گفت: به بابا، اینطورا هم نیست؛ ولی واقعا اگه تو نبودی کارا بدجوری قاطی می‌شد. خانواده‌ام باورشون نمیشه که من با یکی دوست باشم چه برسه به اینکه یه شبایی باهاش هستم. دیوونه میشن. حالا بی‌خیال. بعد خندید و گفت: حالا که تو هستی. تا کیوان تو زندگیمه نمیخوام غصه چیزیو بخورم. نه خانواده، نه خوابگاه نه این خانومای پاچه‌گیر. بعد دوباره قیافه‌شو درهم کرد و گفت: ایراد کیوان اینه که هی گم میشه. بعد قیافه التماس‌آمیزی به خودش گرفت و گفت: سارا! من سکس می‌خوام. بعد از در بیرون رفت تا بره دست‌شویی.
خواستم بگم مردی که زن داره معلومه هی گم میشه؛ اما دیدم شرایطش نیست. وانگهی سر این قضیه بارها بحث کرده بودیم.
سودابه از دستشویی آمد و انگار که تو دستشویی به بحثی که انجام شده فکر کرده باشد گفت:
- خوبه مسوول گلستان 5 سر حضور و غیاب خیلی گیر نمیده، گلستانای دیگه تا نبینن حضوری نمیزنن.
- گیر که میده من خوب فیلم بازی می‌کنم. یه‌طوری میگم رفتی گلستان 3 یا مارکت و فلان که باورشون میشه، ولی این دروغ‌ها خیلی نمی‌تونه ادامه پیدا کنه. شنیدم کارت خوابگاهو دارن هوشمند می‌کنن. یعنی دیگه ورود و خروج هرکی با ساعت دقیقش ثبت میشه. مسوول شب می‌گفت مهرماه آینده اجرا میشه.
- حالا کو تا مهرماه.
- چند ماه دیگه مهر که اومد میفهمی کارت هوشمند چیه.
- راستی ساراخانوم یه طوری منت می‌ذاری هواتو دارم انگار ما نداریم هوای شمارو.
- خب راست میگی ولی میدونی که من مجوز کار آوردم و کمی شرایط منو بابت تاخیر توجیه میکنه.
 
چهار تیر آخرین امتحان ترم را هرطور بود دادم. شرایط روحی خوبی نداشتم. یعنی داشتم دیوانه می‌شدم. فرهاد رفته بود. نه اینکه گم شده باشد مثل کیوان؛ بلکه رسما به من گفت دیگر مایل به ادامه با من نیست. باورم نمی‌شد ما همین دو ماه پیش باهم به تفاهم رسیده بودیم که به زودی بعد از 7سال دوستی ازدواج کنیم. ازطرف دیگر تابستان به من خوابگاه ندادند. به سودابه و دوتا هم‌اتاقی دیگر به دلیل اینکه رشته‌شان علوم پایه بود و نیاز به تحقیق و آزمایشگاه و فلان داشت، اجازه دادند اما به من که علوم انسانی بودم، نه. تاچندین روز هی یواشکی رفتم تو اما یک‌روز، یکی از همین خانم‌ها که رابطه‌ام با او بد هم نبود پاچه من را گرفت و گفت: «کارت»! خندیدم و گفتم عزیزم شما که منو می‌شناسید. می‌دونید که من نیازی به کارت ندارم.
- ولی ممکنه شما از اونایی باشین که نمیتونن تابستون تو خوابگاه بمونن.
بعد بدون اینکه منتظر جواب من باشد لیست پیش رویش را گشت و گفت: شما نمیتونین برین تو. گفتم تو این ساعت. ده شب کجا برم؟ گفت قانونه نمیتونم بذارم بری تو. گفتم: توروخدا بذارین برم. من الان چی کار کنم؟
- میدونی چیه تو حتی باید تنبیه شی که تا الان یواشکی اومدی.
- خانم مرتضایی، بیخیال شین. من الان چی کار کنم. شما که منو میشناسین. توروخدا.
- ساراجان میدونین که من خیلی واسه شما احترام قائلم، اما باید قانونو اجرا کنم. نمیتونم فرقی بین شما و دیگران بذارم.
دیگر نتوانستم عصبانیتم را کنترل کنم و به کنایه گفتم: همه جای این کشور قانوناش درست و به‌جا اجرا می‌شه، اینجا هم حتمن باید رعایت شه. رعایت نشه یه‌وقت اتفاق ناگواری میفته‌ها.
گفت: من با سایر جاها کار ندارم. من وظیفه‌مو میخوام درست انجام بدم.
شاید اگر زمان دیگری بود این همه بغض گلویم را نمی‌گرفت. اما در شرایطی بودم که با فرهاد تازه جدا شده بودم، آنهم درحالیکه خیلی دوستش داشتم. تا 8 شب سرکار بودم و با این اتوبوس‌ها تا می‌رسیدم ده‌ونک ساعت از ده می‌گذشت.
به زور جلو گریه‌ام را گرفتم و گفتم پس ممکنه اجازه بدین برم وسایلمو بگیرم. رفتم کمی وسیله برای یک شب گرفتم و از خوابگاه بیرون رفتم. ساعت دیگر یازده شده بود. بیرون خوابگاه کمی نشستم و زار زار گریه کردم. داغون بودم.
کمی که حس کردم بهتر شدم، شماره چندتا پانسیون را پیدا کردم و نمیدانم ساعت چند بود که در یکی از پانسیون‌ها مستقر شدم.
 
من و فرهاد و غزال در یک اتاق کار می‌کردیم. غزال تازه آمده بود و دوست داشت که با ما ارتباط داشته باشد. ماهم بینمان راه داده بودیم. خوشمان آمده بود ازش. هفته‌ای دو روز کلاس داشتم که هرجلسه باید مقاله‌ای چیزی آماده می‌کردم. بقیه روزها سرکار می‌رفتم؛ به خاطر همین به فرهاد گفته بودم تا آماده شدن پروپوزال پایان‌نامه، نمی‌توانم پنجشنبه جمعه‌ها را با او باشم. درعوض به او اجازه دادم که با همکارا و مخصوصا با غزال بیرون برود و باهم خوش باشند. سودابه وقتی می‌دید من راحت به فرهاد اجازه دادم با دخترهای دیگر بیرون برود، کلی سرزنشم کردو گفت: فکر می‌کنی خیلی باکلاسی، ولی این نسخه واسه کشور ما نیست. لااقل واسه الان نیست. گوش نکردم و چند هفته بعد دیدم تو دفتر کلی رفتار این دو عوض شده و درنهایت هم فرهاد گفت انگار دارد به غزال علاقمند می‌شود. غزال ابراز علاقه کرده بود و او هم رویش فکر کرده بود. عاقبت وقتی دیده بود کم‌کم به غزال فکر می‌کند به من گفت: من خیلی بهت علاقه دارم اما وقتی می‌بینم به غزال هم فکر می‌کنم نتیجه می‌گیرم که عاشقت نیستم. اگه بودم به غزال فکر نمی‌کردم. من می‌خوام عاشق باشم...
هم فرهاد گریه کرد هم من؛ اما جدا شدیم و فردای آن‌روز من و فرهاد دیگر سرکار باهم سر یک میز نهارمان را نخوردیم. فرهاد با غزال نهارش را خورد. و من در تنهایی غذا را روی میزم گذاشتم. نتوانستم بخورم.
از پانسیون یک‌راست رفتم دانشگاه و هرکس را باید می‌دیدم، دیدم تا اجازه دهند این دو ماه تابستان را در خوابگاه بمانم. حتی طرح مقاله‌ای را آماده کردم و گفتم که تابستان می‌خواهم سر آن کار کنم، اما انگار کسی من را نمی‌شنید. حتی پیشنهاد پول دادم اما سنگ شده بودند این خانوم‌های مسوول دانشگاه. حتی رفتم مباشری رییس دانشگاه را ببینم اما گفتند نمی‌شود و باید نامه بدهم و نامه را هم نمی‌توانم در کارتابل خود رییس بگذارم بلکه باید ببرم دبیرخانه در یک ساختمان دیگر و بعد جوابش را از دبیرخانه پیگیری کنم. همه این کارها را کردم و تاچند روز مرتب به دبیرخانه سر زدم ولی خبری از جواب نبود. دیگر تصمیم گرفتم تا بازگشایی خوابگاه‌ها صبر کنم.
15 شهریور خوابگاه‌ رسما باز شد و من اجازه ورود داشتم. آمدم خوابگاه. به مرتضایی سلام هم ندادم. مرتضایی ولی گفت: سه تومن برو امور خوابگاه‌ها بده و کارت هوشمندتو بگیر. کارت خوابگاه هوشمند شده.
گفتم کارت هوشمند نمی‌خوام، اما دوست دارم بدون ترس از تفتیش‌های شما بگم که اون‌روزی که منو انداختی بیرون، من تازگی‌ها از دوست پسرم جدا شده بودم و داغون بودم. رفتم پانسیون. بعد با سام دوست شدم. سام خوب بود اما یک ماه نشد که فعالیت سیاسی کردو دستگیر شد. من ماندمو با خواستگاری که داشتم. عقد کردم. خونه گرفتیم. اومدم تسویه.
 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

استان یزد

با اعدام 6 تن در یزد، شمار اعدام شدگان دو هفته اخیر...

۱۲ مهر ۱۳۹۲
شهرام رفیع زاده
خواندن در ۱ دقیقه