چهارشنبه 26/3/89
(ادامه)
فرصت مناسبي فراهم شده بود براي ديدار با رئيس بند، آن هم بدون درخواست ملاقات. حرف هایی که در اولین نشست رد و بدل شد، در بخش عمومی نسخه ای تکراری بود از حرف های گذشته، چون ملاقات با روساي بندهاي 350، بند دو رجايي شهر و بند دو فرديس. قرار بر اعلام حسن نيت بود و حسن همجواري؛ پذيرفتن رابطهي "زنداني" و "نگاه دارندگان زندانيان" و به قول گرامی رابطهي "زندانیان عادی" با " "زندانيان واقعي"- گروهي كه ميمانند تا شاهد آمد و شد اين و آن باشند، اما خود تا پايان عمر به صورتي محترمانه زنداني زندانها هستند!
حرف همان حرف بود و استدلال، همان استدلال: " ما به عنوان زندانیان سیاسی با مسؤولان مملکت مشكل داريم، نه با شما زندانبان ها". در پاسخ، از سوی رئیس بند این حرف مطرح شد که "براي ما فرقي بين زنداني سياسي و غيرسياسي وجود ندارد و ما تنها مسؤول نگهداري اين كالاها هستيم!". خوشرويي و بذله گویی او فرصت مناسبی را براي من فراهم آورد كه از همان جلسه ی اول، رابطه ای دوستانه شكل را دهم و گفت و گویی توام با شوخي و خنده!
وقتي مجوز دائمي ورود و خروج به محوطه ی کارخانجات، هم زمان با كارگران را صادر کرد، وقت گامی جدید پیش گذاردن بود و طرح نیاز زندانیان به وسايل ورزشي؛ "از اين كوزه شكستهها به ما نميرسد؟". گرامي با تعجب وراندازم كرد تا بفهمد منظورم از "كوزه شكسته" چيست. با خودم فکر کردم که مناسب نيست در جلسهي اول تا اين حد پيشرويكنم، هر چند كه نيش ترمزی که زدم، نتوانست چندان سرعت را پايين بياورد! توضیح دادم که منظورم رفتار كوزهگراني است كه عادت کرده اند خود از كوزه شكسته آب بخورند؛ "چرا از اين وسايل ورزشي توليدي زندانیان چيزي نصيب محوطهي زندان نميشود براي ورزش کردن خودشان، حتي اگر شده از معیوب ها و غيرقابل فروشها؟".
تازه دوزاريش افتاد و متوجهي منظورم شد، اما خودش را از تك و تا نينداخت وگفت که "در نظر داريم از این وسایل براي حياط كليه بندها هم بسازيم، تازه از عيد امسال شروع به ساخت این وسائل كردهايم". در نهایت قول داد كه پيشنهاد مرا با حاج كاظم هم مطرح کند. وقتي صحبت مناسب نبودن محل استقرار كابين تلفن زندانيان سياسي را مطرح كردم، باز درخواست تغيير را به شوخي برگزار کردم: "صحبت كردن زندانی جلوي افسر نگهبان كه خوبيت ندارد، شايد كسي خواست قربان صدقه ی زنش برود، جلوي ديگران كه نميشود!- البته از ما كه گذشته، براي جوانها ميگويم". اهل دل بود، با خنده و شوخي. پاسخ داد " دستور انتقال تلفن را ميدهم چون ميدانم كه يك زنداني ممكن است بخواهد زنش را از پشت تلفن ماچ كند!". بعد هم پيشتر رفت و دستش را شبيه گوشي تلفن كرد و يك بوسهي صدادار براي آن سوي سيم فرستاد! بعد که به آسایشگاه برگشتم و موضوع را با دوستان مطرح کردم مهدي گفت كه وقتي پيش از من براي اعتراض به محل استقرار تلفن به نزد گرامي رفته بحث ماچ و بوسه را او بوده که با شوخی مطرح كرده است و حال گرامی بوده که در سخنان خود آن حرف را مونتاژ كرده است!
هر چه بود، شروع خوبي بود براي اولين مذاكره با رئيس بند3. بعدازظهر هم براي چك كردن دستورالعمل صادره و نوشتن باقي مطالب به حياط رفتم و از فضاي مناسب بهره بردم، فرصتي كه نصيب مسعود و داوود نشد. آنان كه دقايقي پيش از به پايان وقت كار زندانیان راهی حیاط شده بودند با در بسته مواجه شدند و اين صحبت نگهبان كه "بايد براي تك تك شما مجوز جداگانه بيايد". در زمان خروج، نگهبان از من خواست كه مجوز كتبي عمومي به نام تمام زندانیان سیاسی بگيرم تا سوءتفاهمي پيش نيايد. این اولین ماموريتي است كه بايد روزهاي بعد دنبال كرد.
در ميانهي کار نوشتن، فرصتي فراهم شد براي قدم زدن و دست و صورت را در حوض و حوضچه شستن. كاري كه در دوران بازداشت در بند 209 و زندگی در بند عمومی 350 ماهها انجام نشده بود، امري محال در ذهن من. اولين بار وقتي در باغچه ی جلوي بهداري زندان فرديس، باغبان از سر لطف و مهرباني درخواستم را اجابت كرد و فواره ی حوضچه را راه انداخت و آب از كنارهي پاشویه ها سرازير شد، هوس شستن دست و صورت را با آب خنک و روان کردم، تجربه ای لذت بخش که حتی مرور خاطره اش هم شادابی و سرزندگی را به وجودم می ریزد.
اين بار شرشر آب حوضچه ی لبریز و در حال سرریز کردن و نشستن گاه و بيگاه یک جفت قمري و یک کفتر چاهي عبوری بر لب آن براي رفع تشنگي، به اندازهي كافي هوسناك بود تا تجربهي قبل را با شوق بیشتری تكرار كنم و به خودم وعدهي تكرار مداوم آن را در روزهاي آينده بدهم. در زمان بازگشت به سمت نيمكت و پي گرفتن مشق روزانه، نگاهم به مردي ميان سال، حدود 40 ساله ای افتاد كه از پشت پنجره ای با دست به من اشاره های نامفهومی ميكرد: نگاهم را کاملا به سمت ساختمان اداري برگرداندم و از او پرسیدم : "با من هستيد؟" با اشاره ی سر پاسخ مثبت داد. بعد هم كوتاه و تلگرافی گفت: "اگر اشكالي ندارد. سري به من بزنيد!". پس از چند دقیقه به اتاقي كه بر سر در آن نوشته بودم حسابداری وارد شدم. نزد او رفتم كه پشت ميز رياست ايستاده بود، منتظر، در حال استقبال از من. نامم را پرسيد تا مطمئن شود كه اشتباه نكرده است. جوياي اسم او شدم و بعد با توجه به لهجهاش، موطنش را کشف کردم؛ "فومن". وقتي خواست بيشتر از جزئیات رونده ام بداند و جرمم، چون روال گذشته هشدار دادم كه تماس و گفتوگو با من ميتواند براي او كه زنداني نيست و كادر اداري زندان است، دردسرزا و دردسرساز باشد، نشان داد كه بيخيال این مسایل است و پيامدهای آن. این امر باعث شد که احساس نزديكي بيشتري با او بکنم. خاطرهي سفر آخر به فومن را گفتم- البته با سانسور بخش مربوط به ترتيب دادن مصاحبههاي مطبوعاتي و تلفني مهدی کروبی و دیگر اعضای ستاد از جمله الویری مسوول بخش صیانت از آرای مردم این نامزد انتخابات سال 88.
"سال گذشته، براي مراسم خاكسپاري و تشييع جنازهای راهي انزلي بودم. حدود ساعت 8:30 صبح به دروازهي رشت رسيدم، زود بود. خروجي بزرگ راه تازه ساز به سمت فومن را گرفتم و در هوایی خوب و در فضای سرسبز بهار، آن هم در فصل نشاي برنج، به سمت ديار شما راندم. كلوچههاي خوشمزه ی شهر شما را خورديم، ساعتي در پارك ميوهها گذرانديم و بعد از جادههاي فرعي محلي به سمت رشت برگشتيم، از محلههاي قديمي شمال شهر رشت، نزدیک خمام به جاده ی انزلي برگشتیم. سفري خاطرهانگيز بود و نميدانم كي قابل تكرار خواهد بود، با حکمی که معلوم نیست چند سال خواهد بود." ورود ديگر کارکنان اداری به اتاق جاي حرف زدن بيشتر نگذاشت و گپ و گفت مفصل ماند براي روزهاي بعد.
نميدانم اثر محيط بود يا تلهپاتي كه مرا به شمال وصل ميكرد يا هر چه بود روز، روز شمال بود و انزلي. بعدازظهر كه در ميانهي نوشتن هوس قدم زدن كردم و سرزدن به گنجشكهاي گوشهي باغچهي كناري، ناخواسته در كنار درختچهي سرو زينتي ايستادم. تا به خود آمدم، ميوه ی حبه شکل لهیده را در دستم ديدم. تماس و چلاندن آن عطری شیرین و مایعی چسبناک را در كف دستم نشاند و شامهام را پر كرد. يك باره از تهران و زندان جدا شدم و خودم را در انزلي ديدم و بلوار معروف این شهر، همراه با عزيزاني كه يكي از آن ها هفته پيش 27 امين سالگرد شهادتش در جاده خرمشهر - آبادان بود و ديگران اکنون آزاد و رها. چه دلچسب و خاطره انگیز بود آن قدم زدنها در غروبهاي تابستان، در ايام جواني و نوجواني.
اكنون از آن همه سرو زينتي. درختچهاي نصيبم بود و از آن آبراه بزرگ منتهي به موج شكن دریای خزر، بزرگترين درياچه ی جهان، حوضچهاي دو طبقه. هر چه بود يك ساعتي وقفه در نوشتن بود، پرواز ذهن به گذشتههاي دور يا نزديك. ساعت پنج كه زنگ بيصداي پايان كار را زدند و زمان بازگشت به حسينيه رسيد باز بحث، ضرورت پي گرفتن دريافت مجوز دائم حضور بود و حل شدن مشكل ديگران برای ورود به محوطه.
ورود به حسينيه هم، همزمان شدن با جوش دادن و سر هم كردن تختهاي جديد و جابهجايي ديگر تختها براي فراهم آمدن مکان های جدید برای اسكان ما- محلی براي هم خانگي من و داوود و مهدي و همسايگي موقت با مسعود و احمد از يك سو و كرمي خیرآبادی و فيوجي از سوي ديگر. بعد هم نوبت رفع کنجکاوی بود و حدس و كشف اسامي 14 زنداني سياسي جديدی که خبر رسیده بود در قرنطينه زندان رجایی شهر اسكان يافتهاند. تلاشي بينتيجه بود و چاره ای نمی ماند جز دل به فردا بستن، براي شناسايي مهمانان جديد. شب با اين فكر به خواب رفتم كه ما مهمانان جديد را خواهيم ديد يا اين كه باز، پس از چندی ما در مکانی دیگر، مهمان ديگران خواهيم بود؟
عصر پنجشنبه 27/3/89 هواخوري- حسينيه بند3 زندان رجايي شهر
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر