close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

هتل تک ستاره٬ یادداشت های روزانه زندان (بخش چهل و نهم )

۳ مهر ۱۳۹۳
عیسی سحرخیز
خواندن در ۱۱ دقیقه
هتل تک ستاره٬ یادداشت های روزانه زندان (بخش چهل و نهم )

دوشنبه 31/3/89

امروز از آن روزها بود، از آن روزهاي به اصطلاح "سگي"؛ پر از بحث و جدل و دلخوري. در شروع روز هيچ اثر و نشانه‌اي از اين ماجرا نبود، شايد بتوان گفت وضعیت بهتر از همیشه هم بود. هوايي مطبوع و دل‌انگيز با نسيمي بهاري در آخرين روز بهار و در يك قدمي تابستان، آن هم در روزهايي كه گرما و هرم آفتاب به گونه‌اي است كه مي‌گويند در تهران نفس نمي‌توان كشيد. روزهايي كه اوج گرما و استفاده از وسايل تهويه و خنك‌كننده است و هنوز چيزي نشده قطع وسیع برق را در پي داشته است.

اما، اينجا هوا به خصوص در ساعات بامدادی، به ويژه در سايه سار درختان بسیار مطبوع است؛ نشانه‌اي از ييلاق‌هاي واقع در دامنه های كوه. امروز با پوشش رقيق ابر و نسيمي كه از سمت کوهستان مي‌وزيد، حتي در اوج پياده‌روي و نرمش، خبري از گرما و ريزش عرق نبود. هر چه بود طراوت هوا بود و صداي ورزش باد در ميان برگ درختان و نغمه‌خواني پرندگان.

اما وقت ورزش كه تمام شد، حوادث‌ يكي پس از ديگري رخ نمودند. هنوز تلفن صبحگاهي ساعت نه من تمام نشده بود كه يك فوج از مسؤولان عليرتبه زندان سر رسيدند و چند متر آن طرف تر راهي اتاق رئیس بند شدند؛ حاج كاظم رئيس زندان، عليمحمدي معاون حقوقی و كرماني رئيس حفاظت، همراه با گرامی و چند نفر دیگر. با تمام شدن کار تلفن زدن خبر نزد دوستان بردم كه امكان دارد بازديدكننده داشته باشيم! دو سه نفر از دوستان هنوز در هواخوري بودند، يك دو نفر هم بيدار و مشغول كار، ولی اكثر افراد خواب يا در حالت درازكش در رختخواب. به كرمي که نقش وکیل بند را به عهده دارد گفتم که "فكر مي‌كني لازم است خفتگان را بيدار كنيم؟". نظرش منفي بود و ضرورتی به این کار نمی دید.

همين گفت‌وگوي كوتاه و تا حدی در گوشی كافي بود تا تعدادي هوشيار شوند و يك دو نفر هم از تخت خواب پائین بیایند. در همين كش و قوس بوديم كه مسؤولان زندان دم در حسينيه ظاهر شدند. بفرمايي زدم، اما آنها وارد نشدند، چون نمي‌خواستند كفش های خود را از پا آورند. از آستانه‌ي در، نگاهی به داخل انداختند و اوضاع درون حسينيه را با چشم ورانداز كردند. دم در رفتم و بفرمايي ديگر زدم، اما باز اثری نداشت، به جز اين كه آنها را كه مشغول عقب‌گرد کردن بودند، به مكثي بيشتر واداشت. همین فرصت کافی بود تا كرمي و باستاني و با اندكي تاخير مصطفي به آستانه‌ي در برسند.

حاج كاظم با ديدن مسعود به شوخي به او گفت: "چطوري شاه داماد؟" اين اشاره‌اي بود به لباس خواب (روبدشامبر) مسعود كه تازه از رختخواب برخاسته و خود را به مسؤولان رسانده بود تا بگويد مكان تلفن جاي مناسبي براي صحبت خانوادگي و... در برابر افسر نگهبان و دستياران او نيست. حاج كاظم قول تغيير مكان تلفن را داده و نداده،‌ رفت سراغ بيان بخشنامه‌اي كه ديروز صحبتش به میان آمده بود؛ ارائه شماره تلفن توسط زندانيان سياسي و شماره‌گيري به وسيله‌ي ماموران نگهباني. اين پيام و هشدار واكنش‌هايي در ميان دوستان داشت و از جمله اين كه آیا این محدودیت قانوني هست يا نيست. و به طور کلی مسؤولان زندان مي‌توانند چنين محدوديت هایي اعمال كنند يا نه و...

رئیس زندان در مقابل اعتراض دوستان به نوعی نرمش نشان داد و هم دلانه اين بحث را مطرح كرد كه "دستور از بالا ابلاغ شده است و ما تنها مامور اجرا هستیم". بعد هم توضیح داد که سعي دارد تا آنجا كه مي‌تواند، اين محدوديت را تعديل كند يا زمان اجرای بخشنامه را به تاخير اندازد.

با این وجود، او در واكنش نسبت به اعتراض دسته جمعی زندانیان سیاسی حاضر در حسینیه مدعی شد كه "تلفن حق زنداني نيست و این ما هستيم كه تصميم مي‌گيريم كه آن را در اختيار زنداني قرار بدهيم يا ندهيم". این حرفي بود كه چون نفت ریخته بر آتش، اعتراض ها را شعله ور ساخت و موجب بالا گرفتن بحث‌ و جدل شد. من از فرصت استفاده کردم و با توجه به مباحث مقدماتی که داشتیم اين هشدار متقابل را مطرح کردم كه "اگر چنين بخشنامه‌اي اجرایی شود، ما هم حق خود می دانيم كه تلفن بزنيم يا نزنيم و در پی آن غذا بگيريم يا نگيريم و...". حرفي كه در واقع ختم مباحث بود و رفتن مسوولان زندان. بعد، این بحث هم در میان افراد حاضر مطرح شد که بهتر است هر چه زودتر دور هم جمع شویم و در مورد واکنش لازم تصمیم گیری کنیم.

در اين زمان، دوستان ديگري که تازه از هواخوري و حمام رسيده بودند، جوياي اين مساله بودند كه چه اتفاقي افتاده و چه حرف هایی رد و بدل شده است. آن ها وقتي برخي توضيحات را شنيدند، خطاب به من لب به اعتراض گشودند كه "تو به چه حقي گفته‌اي که ما تلفن نمي‌زنيم و بعد غذا نمي‌گيرم؟". توضیح دادم که "منظور من از ما، نه کل جمع زندانیان سیاسی، بلكه جمع كوچك‌تر خود ما ( اصلاح طلبان و سبزها) بوده است و به همين دليل هم تاكيد داشتم كه هر چه زودتر جلسه‌اي تشكيل شود، تصميمي اتخاذ گردد و در نهایت نظر جمع به اطلاع خانواده‌ها برسد تا اگر تلفن را قطع كردند يا ما معترضانه تلفن نزديم، خانواده‌ها در جريان باشند و خبررساني مناسب و به موقع صورت گيرد."

داوود كه تا لحظاتي قبل مشغول اين مباحثه با من بود كه ضرورتي به تشكيل جلسه فوری نیست و بهتر است تا اقدام عملي مسؤولان زندان و محدود كردن تلفن‌ها صبر کنیم، با واكنش‌ طبرزردي و تا حدودي بداقي پیش من آمد و ایستاد و بلند گفت كه "ما؛ يعني عيسي و من. اين يعني به كار بردن لفظ ما، به جاي من". به هر حال بحث بين من و بداقي و طبرزردي اندكي بالا گرفت و به ردوبدل كردن چند كلمه ی تند هم كشيده شد.

اين ذهنيت در من ايجاد شد كه اين دوستان قصد كوتاه آمدن دارند و حرف‌هايشان به معناي پذيرفتن تصميم مسؤولان زندان است؛ آن هم در شرايطي كه وقتي صبح در زمان هواخوري و ورزش از سر اتفاق به موضوع وضع‌مان در 350 پرداخته بودیم و مقایسه اش با اينجا. آن زمان همه اتفاق‌نظر داشتيم كه اكنون شرايط بهتر و مطلوب‌تري داريم و تنها مشكل موجود شرايط نامناسب و زمان محدود ملاقات‌ها است كه آن هم در برابر محاسن موجود از اهميت چنداني برخوردار نیست. به هر حال، هر دو طرف کوتاه آمدیم و به بحث و مشاجره پایان دادیم. در نهایت تصميم گرفته شد كه بعد از آمار غروب جلسه‌اي تشكيل شود.

در اين ميان گرامي از در حسینیه وارد شد و همه را دعوت كرد كه در جلسه‌ ای با مسوول بند شركت كنند. دوستان که گرد آمدند او گفت كه فعلا موضوع شماره‌گيري منتفي است، اما وقت تلفن نسبت به زمان غيررسمي گذشته محدود شده است، به دو زمان دو ساعته- يكي صبح و ديگري عصر- و حالا شما بگوييد كه چه ساعت‌هايي را ترجيح مي‌دهيد.

دوستان باز اعتراض خود را نسبت به اين ماجرا اعلام كردند و از جمله من گفتم كه "ما تبعيض بين زندانيان سياسي و زندانيان جنايتكار (عادي) را نمي‌پذيريم و درخواست موكد ما داشتن وقت تلفن از هشت صبح تا هشت يا ده شب است". او وقتی اصرار ما را دید طبق روال گذشته توضیح داد كه در اين زمينه صاحب اختيار نيست و تنها مجري برنامه های مسوولان بالا است.

داوود در میانه ی این مباحث آمد که میانداری کند. از این رو پيشنهاد داد كه اين دو وقت به دو زمان، نه تا دوازده صبح و سه یا چهار بعدازظهر تا هشت شب محدود شود. این پیشنهاد از يك سو با اعتراض اغلب دوستان مواجه شد؛ از سو هم با تاكيد رئيس بند كه امكان‌پذير نيست. در نهايت پيشنهاد شد كه وقت ملاقاتی گرفته شود تا خودمان مساله را با حاج كاظم حل و فصل كنيم. گرامی ضرورت ارائه ی درخواست كتبي را مطرح كرد كه بلافاصله اصانلو برگه‌اي را به او تحویل داد.

با رفتن رئیس بند بحث ضرورت تشکیل جلسه و تصميم‌گيري به صورت جدی تر مطرح شد. عاقبت قرار شد كه بعد از نهار- ساعت دو سه بعدازظهر- نشستی فوری تشکیل شود. همچنین قرار شد كه همه برای محکم کاری به خانواده‌ های خود خبر دهند كه امكان قطع تلفن در آینده وجود دارد. من نیز با رويا تماس گرفتم و گفتم که موضوع از چه قرار است و اگر تا آخر شب تماس نداشتم به مهدي بگويد كه اين خبر رامنتشر کند كه در اولين گام در برابر اين محدوديت زماني و مكاني، زندانیان سیاسی رجایی شهر تلفن نخواهند زد و در گام دوم احتمال نگرفتن غذای دولتی، اعتصاب غذا و قطع ملاقات وجود دارد. با طرح شدن اين حرف‌ها آه از نهاد رويا بلند شد و اين سخن هميشگي كه "مسائل تو آخر مرا جان به لب خواهد كرد و خواهد كشت!".

در همين زمان افسر نگهبان تذكر داد كه ساعت دوازده ظهر است و بايد تلفن ها قطع شود. پس از من رفيعي شروع به شماره‌گيري كرد، اما افسر نگهبان با تاكيد بر پایان یافتن زمان تلفن، گوشي را از دست رضا گرفت. هر چه كه اعتراض كرديم جلسه بوده و امكان تلفن زدن به موقع را نداشته‌ايم، گوشش بدهكار نبود. اصرار ما را که دید اقدام به برخورد فيزيكي كرد، اما وقتی تذكر داديم که مواظب رفتار و کردار خود باشد فوری كوتاه آمد. با صدایی بلند و اشاره ی دست گفت: "لطفا بفرماييد بروید". چون لحنش مناسب نبود و از دید ما در آن تهدید موج می زد، واکنش نشان دادیم. از نگاه ما "لطفا بفرماييد بروید" به این معنا بود كه اگر نرويد، به زور شما را بيرون خواهم انداخت. او با واکنش ما بیشتر کوتاه آمد و مودبانه تر درخواست کرد که به حسینیه بازگردیم. این تغيير لحن باعث شد كه ما نيز كوتاه بياييم و تنها گزارش ماجرا را نزد ديگر دوستان ببریم و ضرورت فوریت بیشتر تشكيل جلسه را مطرح كنيم. جلسه‌اي كه در انتها به تنش چند جانبه انجاميد.

اين جلسه از دید من اوج محافظه‌كاري دوستان بود. مهدي اگرچه در کنار من قرار داشت، اما از همان ابتدا تكليف خود را روشن كرد و با بيان اين جمله ی اعتراضی كه گويا عده‌اي آمده‌اند كه با آرامش دوران حبس خود بگذرانند. خود را از مباحث كنار كشيد. جو غالب جلسه اين بود كه "حالا که مساله شماره‌گيري منتفي شده و زمانی که برای تلفن زدن داریم هم چندان كم نيست و در مجموع اوضاع بهتر از بندهای 209 و 305 است، نبايد واكنش منفی نشان دهيم و وضع را بدتر كنيم، بهتر است كه از طريق مذاكره و پيگيري گفت‌وگو با حاج كاظم موضوع حل و فصل شود." اين در حالي بود كه نظر من- به جز مصطفي كه در عمل جزو اعضاي جلسه نبود- اين بود كه به جای کنار آمدن با این مساله، واكنش‌هايي چون، نگرفتن غذاي دولتي، نزدن تلفن، اطلاع‌رساني وسيع، خبررساني در مورد اوضاع بد زندان به صورت فردی يا گروهی داشته باشيم. چون زمان تصمیم گيري که رسيد نظر اول با اكثريت بسیار بالا- در مقابل راي منفي من و مهدي و يك نفر ديگر- راي آورد.

من اصرار كردم كه در مورد ديگر نظرها هم راي‌گيري شود كه دوستان تمايلي به آن نشان ندادند، اما با اصرار زياد من عاقبت به آن تن دادند. آن ها دست زدن به واكنش هایی چون "نگرفتن غذاي دولتي و دادن يك ضرب‌الاجل 48ساعته" را با اكثريت قريب به اتفاق- به جز من و مصطفي- رد كردند. این واكنش شوخي و جدي من كه اين حق را براي خودم محفوظ مي‌دارم كه اين آرا را علنی كنم، با واكنش خشمگينانه‌ي داوود مواجه شد و طرح اين بحث كه "من ديگر در جلسات با فلاني شركت نمي‌كنم كه مي‌خواهد ركب كاري ‌كند!" این موضوع به بحث متقابل من کشید كه "هر كار دلت مي‌خواهد بكن و...".

باید اعتراف کنم که زیاده روی کردم چون ضرورت نداشت که چنین حرفی را در میان جمع و در سطح عمومي بزنم. این موضوعي بود كه مهدي دقايقي بعد، وقتي به هواخوري رفتیم، مطرح كرد. از هواخوري كه برگشتم به رويا خبر دادم که موضوع فعلا منتفي است و از این مساله چیزی به مهدي نگو. بعد هم خودم به مهدي زنگ زدم كه چنين مساله و محدوديتي پيش آمده است و در مورد آن خبررساني كن. او هم به من خبر داد كه مساله در اختیار سايت ... قرار گرفته و چند روز ديگر منتشر خواهد شد.

هنوز از زير هشت به درون حسینیه پا نگذاشته بودم كه صداي دعواي مصطفي ا و منصور رادپور در داخل سالن پيچيد. دعوا بر سر زمان استفاده از تلفن بود و...؛ برخوردي كه از همان ابتدا بروز آن قابل پيش‌بيني بود. من به منصور اصانلو رئیس جلسه گفته بودم كه در انتهاي مباحث تكليف این مساله را هم روشن كند، اما طول كشيدن جلسه و برخورد لفظي من و داوود آن را به دست فراموشي سپرده بود. دعواي این دو موجب شد كه فكر نظم و ترتيب دادن به دو وقت هشت دقيقه‌اي برای هر زندانی سیاسی در ساعات صبح و عصر در دستور كار قرار گيرد. پوشش رقيق ابر با گذشت زمان غلظت گرفت و نسيم بهاري هم تا غروب به تندبادي شديد تبديل شد تا آخرين روز بهار با بارش رگبار شديد، همراه ب خاك و توفان به انتها برسد و بازي واليبال درون هواخوري جوانان را نيمه تمام بگذارد و امثال مرا از راه رفتن و مطالعه بازدارد.

اين تحول يك دو ساعته اگرچه برنامه‌ي راهپيمايي امروز را در اواخر زمان به هم زد، اما مي‌تواند نويد روزي خنك‌تر و مطبوع‌تر را در سه‌شنبه دهد. شايد بايد اميد داشت كه اين تحول هوا در اوضاع سياسي كشور هم اثر بگذارد و آشفتگي و آشوب به آرامش و آزادي برسد و تغيير فصل، فصل جديدي را در اوضاع سياسي كشور بگشايد!

صبح سه‌شنبه 1/4/89 ساعت 9:30 حسينيه بند3 زندان رجايي شهر

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

جامعه مدنی

محسن امیراصلانی، مردی که قربانی حضرت یونس شد

۳ مهر ۱۳۹۳
ماهرخ غلامحسین پور
خواندن در ۶ دقیقه
محسن امیراصلانی، مردی که قربانی حضرت یونس شد