close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

برای آن ها که فکر می کنند حتما باید مادر باشی تا بفهمی

۵ آبان ۱۳۹۳
مادران
خواندن در ۷ دقیقه
برای آن ها که فکر می کنند حتما باید مادر باشی تا بفهمی
برای آن ها که فکر می کنند حتما باید مادر باشی تا بفهمی

شادی بیضایی

قبول دارم که مادر یا پدر شدن اتفاق خیلی بزرگ و تجربه‌‌ای منحصربه‌فرد در زندگی هر آدمی است. قبول دارم که یک جور دوباره متولد شدن است و تپیدنِ قلب در بدنی دیگر و از این حرف‌ها. می‌دانم خیلی خوب است و شیرین. اما این حرف که خیلی هم این طرف و آن‌طرف، به خصوص برای خلع سلاح کردنِ طرف موقعِ آوردنِ استدلال‌های معمولاً مسخره می‌شنوم، حرصم را در می‌آورد که «باید مادر باشی تا بفهمی!»

چرا آدم باید مادر باشد تا چیزی را درباره‌ بچه‌ها بفهمد؟ به نظرم حامله شدن، فرورفتن «بِیبی‌چک» در ادرار و پیدا شدن دو خط آبی روی نوار سفید، جنبیدنِ ماهی کوچک توی شکم موقعِ خواب، عُق زدن، دردِ زایمان و پاره و دوخته شدن هیچ‌کدام معجزه‌ای در قلب آدم به وجود نمی‌‌آورد. دستِ کم، در من که به وجود نیاورد. حتی یادم هست که اولین روزهای زندگی پسرم، بالای سرش که بوی شیر و شامپو بچه می‌داد، می‌نشستم و با احساس گناه، توی دلم فکر می‌کردم: «یعنی می‌شه من این بچه را مادرانه دوست داشته باشم؟» 

هنوز حس خودم را نمی‌فهمیدم؛ دست‌پاچه بودم و نمی‌توانستم به عشق مادری فکر کنم. دلم درد می‌کرد، یبوست و خون‌ریزی داشتم و شب‌ها بد می‌خوابیدم و روزها درمانده بودم. عکس‌های مادر و کودک را گوگل می‌کردم و فکر می‌کردم چه‌طوری زنی که این‌طوری پاره پوره شده، می‌تواند عاشق شود؟ کم کم که از دستپاچگی در آمدم، فهمیدم که حس مادری‌ام خیلی چیز عجیب و غریبی نیست و اشتباه می‌کردم که منتظر معجزه بودم. تازه فهمیدم که برای خیلی‌ها بدون این‌که بدانم، مادر بوده‌ام و یا دست‌کم حس مادری داشته ام. به نظرم این که می گویند باید مادر باشی تا بفهمی، یک دروغ چرند، یک بزرگ‌نماییِ جعلی و یک تقدس ساختگی‌ است. 

آدم لازم نیست زاییده باشد تا بفهمد که بچه را نباید زد و خواباند و با گرفتنِ بینی‌اش، غذا را فرو کرد توی حلقش. لازم نیست کسی زاییده باشد تا بفهمد که نباید بچه را با کتک از خانه بیرون کرد و به پارک فرستاد تا بشود محیط مناسبی برای مواد کشیدن فراهم کرد. برای این که بفهمیم کشته شدن بچه‌ها در جنگ دردناک است، لازم نیست کسی را زاییده باشیم. بچه‌دار شدن اگر آدم را «مادر» می‌کرد، اخبار پر نبود از ماجراهای کودک‌آزاریِ خانگی.  آدم‌های زیادی را هم می‌شناسم که بچه نزاییده‌اند اما مادر هستند چون حتماً نباید کسی مادر باشد تا روابط عاطفی و عشق بینِ انسان‌ها را درک کند. حتماً نباید کسی مادر باشد تا صلاحیت داشته باشد درباره‌ تربیت و بزرگ‌ کردنِ بچه‌ها نظر بدهد.

در بحث‌ها، زیرِ لینک‌ها، پشت تلفن و پشتِ سرِ آدم‌ها از این حرفِ بی ارزش برای اثبات خودمان استفاده نکنیم. بچه‌دار شدن اتفاق بزرگ و درخشانی است در زندگی اما نه لزوماً می‌تواند ما را پدر و مادر یا آدمِ بهتر و فهمیده‌تری کند و نه اگر اتفاق نیفتد، باعث می‌شود نتوانیم احساس مادر و پدر بودن را بفهمیم یا درک کنیم. هرکدام از ما اگر به دور و برمان نگاه کنیم، مثال‌های زیادی برای پذیرفتنِ این واقعیت پیدا می‌کنیم. برای من، «آباجی» ستاره‌ روشنی که هزاران کیلومتر دورتر، هنوز زیرِ خروارها خاک با خاطره‌هایش می‌درخشد، یکی از آن‌ها است.

آباجی، زن‌داییِ بابام بود. مثل بیش‌ترِ خانواده‌ پدری‌، خیلی سالِ پیش از «آران» که آن‌وقت‌ها دِهی بود دور و برِ «کاشان»، مهاجرت کرده بود به تهران و با مادر و برادرش در خانه‌ کوچک و قدیمی در خیابان آذربایجان زندگی می‌کرد. شوهرش سال‌های سال قبل مرده بود؛ وقتی خیلی جوان بود. سرطان گرفته بود.

آباجی و شوهرش که داییِ بابای من بود، هیچ وقت بچه‌دار نشدند. آباجی خوشگل بود. از خیلی‌ها شنیدم جوان‌تر که بوده، خیلی خیلی هم خوشگل‌تر بوده. آدم فکر می‌کرد با این پوست خوب و کشیده، میز توالتی دارد پر از کرم‌های روز و شب و دور چشم و ضد آفتاب. ولی در واقع، آباجی اصلاً میز توالتی نداشت. یک آینه‌ ساده‌ معمولی بود روی یک میز چوبی. صورتش همیشه برق می‌زد؛ یک‌جوری که انگار الان کرم مرطوب کننده‌ «دیور» را با دقت و با نوکِ انگشت اشاره، نقطه‌نقطه زده باشد به همه جای صورتش و با حوصله آن را پخش کرده باشد همه جا تا پایین گردن. انگار پای چشمش را با محلول «لانکوم»پاک کرده باشد که این‌طور تمیز بود و مرطوب.

من البته هیچ‌وقت همه‌ موهایش را جز در یک عکسِ ماتِ قدیمی ندیدم.  آباجی روسری سر می‌کرد و تنها چیزی که از موهایش می‌دانم این است که همیشه برق می‌زد، مرتب بود و فرقش باز شده از وسط. برقِ تازه و خوبی که از شامپوی سه دلاری «هد‌اند‌شولدرز»تا 28 دلاریِ «رِدکِن» هیچ‌کدام نتوانستند به موهای من ببخشند. نمی‌دانم مثلِ برادرش بهایی بود یا مثلِ مادرش، مسلمان. هیچ‌وقت درباره‌اش از کسی نپرسیدم و کسی هم برایم توضیحی نداد. اگر هم توضیح داده‌اند، یادم نمانده. خوش‌بختانه از رفتارش چیز خاصی نمی‌شد فهمید. فقط می‌شد فهمید که هرچه هست، خوب و درستش است. لباس‌های تیره می‌پوشید و خیلی تمیز بود. دست‌هایش استخوانی و پر از رگ بود؛ سفید و تمیز. ما خیلی آن‌جا می‌رفتیم؛ وقت‌ و بی‌وقت؛ با خبر و بی‌خبر. اما آباجی همیشه همان‌شکلی مرتب بود؛ مثل مادربزرگ‌ها. انگار همیشه منتظر ما باشد. انگار هیچ‌وقت نامرتب نباشد. من روزهای نامرتبی خیلی دارم. ربطی به کارمند و مادر بودنم ندارد، همیشه این‌طوری بوده ام. روزهایی که حمام نمی‌روم، شانه نمی‌زنم، ریملم‌ می ریزد پایین و زیرِ چشم‌هایم سیاه است. روی لباسم لکه‌ غذا است و به همه می‌پرم. آباجی از این روزها نداشت گویا. همیشه یک شکل بود؛ مرتب، خندان، تمیز و آماده‌ پذیرایی از ما بچه‌ها.

آباجی بچه‌دار نشده بود. اما بابا تعریف می‌کند که تمامِ سال‌های بچگیِ او، در خانه‌ بزرگ و پر اتاقِ قدیمیِ «آران» که تمام خانواده را در خودش جا داده بود، وقتی مادرها قالی می‌بافتند و تمام روز مشغولِ کار بودند، آباجی وسطِ کارِ قالی‌بافی بلند می‌شده و بچه‌ها را تر و خشک می‌کرده و به آن‌ها می‌رسیده؛ با میلِ خودش، با خوش‌رویی؛ با عشق.

آباجی برای بچه‌های آن خانه مادر بود. حتی نمی‌شود گفت مادرِ دوم چون اول و دومی نداریم وقتی به همان اندازه با عشق و با روی باز آن‌ها را در آغوش بگیری. بچه‌ها بزرگ شدند و هر کدام صاحب خانواده. آباجی برای بچه‌های این بچه‌ها هم  که من یکی از آن‌ها هستم، مثل مادربزرگ بود. 

آباجی مهربان بود. هیچ‌وقت طلب‌کار نبود و از دست زمانه نمی‌نالید؛ از بیماری ناگهانی و مرگِ زود هنگامِ شوهر. از زاویه‌ی دیگری به زندگی نگاه می‌کرد لابد. مادر بود. می‌خندید و بوی عطر می‌داد. خانه‌ او برای همه‌ ما، خانه‌ عصرِ خوبِ پنچ‌شنبه‌ بود. برای ما که عاشق شربت گلاب بودیم با آن دانه‌های سیاه شناور و آن را به اسمِ «شربتِ لولو» می‌شناختیم.همیشه شربت می‌‌آورد؛ با یخ و قاشق بلندی که تا دلمان می‌خواهد لولوها را توی لیوان بچرخانیم و آخر سر اگر لیوان را دمر نکرده باشیم روی فرش، آن را سر بکشیم. چای‌خور هم اگر نبودیم، در خانه‌ آباجی، چای خوردن‌مان رد خور نداشت چون چای را می‌ریختیم توی نعلبکی‌های قرمز خروسی و با تهِ استکان قند را که خیس خورده بود، له می‌کردیم و دراز می‌کشیدیم به هورت کشیدن. خانه آباجی سبزی‌خوردن داشت و کرسی. زمستان‌ها با مادربزرگم می‌رفتیم آن‌جا و آن‌ها که از قدیم ها می‌گفتند، من مشق می‌نوشتم و انار دان کرده می‌خوردم. آباجی بافتنی می‌بافت، تند تند چای می‌آورد و پرتقال‌ها را نیمه پوست می‌گرفت که ما حتما بخوریم.

آباجی چهار سال پیش رفت. من آن موقع این‌جا بودم؛ این سر دنیا. ساعتِ خاک‌سپاری‌اش گریه نکردم، فقط رفتم لبِ رودخانه‌ سر کوچه. تنها. نشستم روی نیمکت. صورتش را تصور کردم. گونه‌ براقش و گودیِ بالای چشمش را. تصور کردم که خوابیده جایی بین خاک و بچه‌هایش که پخش شده‌اند در همه‌ دنیا، بچه‌هایی که آن‌ها را نزاییده اما به آن‌ها عشق ورزیده، بچه‌هایی که بالای سرش بودند یا نبودند، هر کدام به روش و اعتقاد خودشان سوگوار بودند. دلم می‌خواست گریه کنم اما نکردم. فقط سعی کردم دست‌هایش را تجسم کنم؛ ناخن‌هایش را؛ مهربانی‌اش را. آن شب توی نعلبکی خروسی‌ که در آخرین سفرم به ایران به من هدیه داد، چای خوردم. چای که پایین رفت، بغضم ترکید. خیلی گریه کردم. مثلِ بچه‌ای که مادربزرگش را خاک کرده باشند. مثلِ آدمی که خاطره‌هایش را برده باشند. می‌دانم که می‌دانست چه‌قدر جایش خالی است. می‌دانم که می‌فهمید چه‌قدر از رفتنش غمگینم. می‌دانست، می‌فهمید. بی‌انصافی‌ است اگر فکر کنیم برای درکِ این چیزها باید حتماً باید یکی از ما را زاییده بود...

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

سیاست

چرا هاشمی شاهرودی بخت بیشتری برای جانشینی مهدوی کنی دارد؟

۵ آبان ۱۳۹۳
رضا حقیقت‌نژاد
خواندن در ۷ دقیقه
چرا هاشمی شاهرودی بخت بیشتری برای جانشینی مهدوی کنی دارد؟