close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

من و تخمه و نصرت کریمی

۱۸ آبان ۱۳۹۳
شراگیم زند
خواندن در ۵ دقیقه
من و تخمه و نصرت کریمی
من و تخمه و نصرت کریمی

چند روز پیش که این فیلم مستند "همه دانا" ساخته ی علاء محسنی را میدیدم یاد خاطره ای افتادم...لابد میدانید که من و علاء محسنی الان در ایران وایر همکار هستیم ولی چیزی که مطمئنم نمیدانید این است که دست بر قضا سالها قبل هم بنده و ایشان  هر دو در یک شرکت فیلمسازی و تبلیغاتی در ایران مشغول به کار بودیم...آن موقعها من یکجورهایی زیر دست او بودم و حسابی هم از او میترسیدم و حساب میبردم...البته نه تنها من که حتی خود رئیس شرکت هم از او حساب میبرد...تنالیته ی صدایش چیزی بین صدای پاواراتی و اگزوز تقویت شده ی سوزوکی 1000 بود و این صلابت صدا وقتی در کنار مهابت تصویر قرار میگرفت هر مخاطبی را به کرنش وادار میکرد... آن موقع علاء هم تئاتر کار میکرد و هم مستند میساخت و در خیلی از پروژه های فیلمسازی شرکت نقشی کلیدی داشت...البته ناگفته نماند که پشت آن یال و کوپال و در میان سینه ی ایشان قلب یک گنجشک مهربان می تپید و من در تمام آن سالها به جز یک بار که بی اجازه دست به کامپیوتر ایشان زدم و تقریبا با خاک یکسانم کرد و یک بار دیگر در خانه ی نصرت کریمی (که قصه اش را برایتان میگویم) دیگر تیزی و تندی خاصی از ایشان ندیدم...
اما من در آن شرکت چه کار میکردم؟ راستش خودم هم نمیدانم...آچار فرانسه بودم...به غیر از چایی آوردن و نظافت همه کار میکردم...مثلا یک تبلیغی بود فکر کنم برای کانون فرهنگی آموزش بود...یک آدمی سیخ باید می ایستاد و با انگشت به یک نقطه ای اشاره میکرد ودوربین از نیم رخ او را میگرفت...بعد دوربین باید 90 درجه دور این آدم میچرخید به گونه ای که روبروی این آدم قرار بگیرد و انگشت اشاره ی این آدم به مخاطب توی خانه اشاره کند...آن زمان چون ما ریل مخصوص این کار را نداشتیم تصمیم بر این شد که به جای دوربین آدم را بچرخانیم...یک دستگاه  چرخونک از اینها که می ایستند روی آن و ورزش شکم و پهلو کار میکنند تهیه شد و هنرپیشه ی ما رفت روی آن دستگاه...من کارم این بود که دراز بکشم روی زمین جوری که در کادر نباشم و با دست این آدم را با سرعت یکنواخت بچرخانم و در نهایت بعد از چند بار سقوط ایشان بر روی بنده بالاخره پلان را گرفتیم...البته میدانم کار غرور انگیزی نبوده اما به هر حال کار من همین چیزهای به ظاهر کوچک بود...

چیزی که میخواهم برایتان تعریف کنم مربوط به روزی ست که قرار شد برویم و مستندی از زندگی "نصرت کریمی" تهیه کنیم...نصرت کریمی را که دیگر همه تان میشناسید...مغز متفکر و همه کاره ی پروژه طبق معمول علاء محسنی بود و من هم طبق معمول کارهای فعلگی بر عهده ام بود...خانه ی نصرت کریمی توی یکی از محله های قدیمی شمیران قرار داشت...خانه ی تقریبا بزرگی بود و نصرت کریمی یکی از سالن های خانه را کرده بود اتاق کار و در آنجا به سرگرمی آن روزهایش یعنی مجسمه سازی مشغول بود...تقریبا همه جای خانه پر بود از مجسمه های عروسکی ریز و درشت و کار فیلمبرداری از آنها با نمای نزدیک تقریبا دو ساعتی طول کشید...بعد از آن نوبت رسید به فیلمبرداری از نصرت کریمی که بنشیند جلوی دوربین و از زندگی و خاطرات و کارهایش بگوید...دوربین و نور و همه چیز را تنظیم کردیم و ضبط شروع شد...علاء  برای اینکه در حین ضبط تمرکز نصرت کریمی به هم نخورد و دور دوربین شلوغ نباشد و سر و صدای زائد هم ایجاد نشود از من خواست که دور و برشان نپلکم...من هم از خدا خواسته رفتم که گشتی توی خانه بزنم...از صبح چیزی نخورده بودم و دلم داشت ضعف میرفت...یادم آمد که در اتاق مجاور یک ظرف کوچک پر از تخمه ی کدو مرمری دیده بودم...توی عمرم تخمه هایی به ان درشتی ندیده بودم و طول هرکدام تقریبا به اندازه ی یک انگشت بود... بهترین فرصت بود که با همان تخمه ها یک ته بندی مختصری انجام بدهم تا آقای کارگردان ضبطش را تمام کند و فکری برای ناهار بنماید...شروع کردم تخمه شکستن و پوستهایش را هم میریختم توی آن یکی دستم که بعد بروم توی سطل آشغال خالی کنم...به هر حال ناخونک زدن به ظرف تخمه ی صاحبخانه، درست است که به جایی بر نمیخورد اما کار چندان قشنگی هم نبود و بهتر بود آثار جرم را باقی نگذارم...در همین حیص و بیص بخش اول برنامه ضبط شد و قرار شد بعد از استراحت کوتاهی پارت دوم را هم ضبط کنیم...چایی آوردند و در همین حال علاء مشغول بازبینی فیلمها شد...هدفون بزرگی را روی گوشش گذاشته بود و داشت به دقت صحنه های ضبط شده را از مانیتور کوچک دوربین مرور میکرد...ناگهان اخمهایش توی هم رفت...کمی که گذشت همکارش را صدا کرد و هدفون را به او داد...کمی جر و بحث کردند و هر دو مستاصل و عصبی و در عین حال شرم زده به آقای نصرت کریمی گفتند که اشکال کوچکی توی صدا وجود داشته و خواستند بخش اول را دوباره بگیرند...شرم آور بود...!
طبق معمول باز من را فرستادند بیرون و ضبط شروع شد...من هم برگشتم سراغ تخمه هایم...یکی دو دقیقه بعد دیدم هیبت تنومند علاء محسنی در آستانه ی در ظاهر شد...تقریبا از گوشهایش بخار بیرون میزد و صورتش مثل لبو سرخ شده بود...جملات نامفهومی را به زبان می اورد که من فقط "موش کور" و "کارد" را متوجه شدم...بعد یخه ام را گرفت و آورد پای دوربین...هدفون را گذاشت روی گوشم و بخشی از برنامه ی ضبط شده را برایم پخش کرد...چرا این کار را میکرد...؟
همه چیز عادی به نظر میرسید و آقای کریمی داشت از خاطرات دوران مدرسه اش میگفت و اینکه معلمش به او گفته بود که به درد درس و مدرسه نمیخورد و ناگهان...تخ تخ تخ تخ...کمی دیگر باز صحبتهای آقای کریمی و باز تخ تخ تخ تخ... شکی نبود که یک کره بزی دارد تخمه میشکند...! ولی من که در اتاق کناری بودم...چطور چنین چیزی اتفاق افتاده بود؟ چرا همان موقع سر ضبط متوجه نشدند و ضبط را متوقف نکردند؟ هیچوقت نفهمیدم...
آن روز ظرف تخمه را با وساطت آقای کریمی به من دادند و من را فرستادند توی حیاط و من بقیه ی تخمه ها را لب باغچه شکستم و ضبط هم بالاخره انجام شد...اما من هنوز خودم را در ان ماجرا مقصر نمیدانم...آقای نصرت کریمی هم من را مقصر نمیدانست...چرا که موقع خداحافظی یک عکس کارت پستالی زیبا از خودش را برایم امضا کرد و بهم داد...تنها کسی که هنوز که هنوز است من را مقصر میداند و غیر ممکن است صحبت کنیم و او اشاره ای به آن تخمه ها و شکم کارد خورده ی من نکند، علاء محسنی ست...!

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

بلاگ

هفت روز هفته

۱۸ آبان ۱۳۹۳
همایون خیری
خواندن در ۷ دقیقه
هفت روز هفته