خانه ششم، خانه «رباب محب»
محمد تنگستانی
در سالهای گذشته بنا به دلایل مختلف فاصلهای بین نویسندگان و شاعران با مخاطبان ادبیات امروز ایجادشده است. یکی از این دلایل عدم نقش رسانهای ادبیات در جامعه امروز است، و یا مؤلفههایی که به مؤلفههای ادبیات امروز ایران اضافهشده است و برای مخاطب ادبیات فارسی ناآشناست. شاید این فاصله در کمکاری مؤلف ریشه داشته باشد و یا بلعکس. نقش رسانهها و تکثیر تریبونهای اجتماعی هم قاعدتاً بیاثر نبودهاند. قرار است در این بلاگ هر هفته به خانه چند شاعر و نویسنده سر بزنیم. شنونده شعر و یا داستانهایشان باشیم. صادقانه پای درد و دل و صحبتهای خودمانی آنها بنشینیم. تا جایی که به ما اجازه بدهند خانه و فضایی که در آن زندگی میکنند را ببینیم. قرار است با دنیای پشت اثر کمی بیشتر آشنا شویم. حرفهای خودمانی آنها را بدون دخل و تصرفی در نحوه نگارش با شما به اشتراک میگذارم. هدفم در این پروژه ایجاد ارتباط بین شما و نویسندگان است.
«رباب محب» متولد پانزدهم مهر هزار وسیصد و سیوسه است. از بیستوسه سال پیش تا کنون به همراه پسرش «بینش» ساکن استکهلم است. لیسانس جامعه شناسی از دانشگاه تهران و فوق لیسانس در رشته پداگوژیک (تعلیم و ترتیب) از دانشگاه استکهلم دارد. «رباب محب» تا کنون بیستوشش کتاب شعر، داستان و ترجمه به چاپ رسانده است. «اسب چه می داند از منطقِ اسب بخار»، «پس از این اگر از هراس خالی بمانم»، «از زهدان مادرم تا باب تمثیلات»، «پاورقی» و «جهان از یک عطسه می میرد» از جمله کتابهای منتشر شدهی اوست.
من هرگز برای مخاطب چیزی ننوشتهام
حرف «رباب محب» با مخاطبانش
مخاطبم کیست؟ چرا مینویسم؟ شعر چیست، شاعر کیست و... اینها پرسشهاییست به قدمت شعر و قلم.
پاسخی برای اینها ندارم در نوجوانی نوشتن شعر را آغاز کردم بیآنکه بدانم شعر چیست. دلیل روی آوردن به قلم، امّا مشخص است: من به عنوان دختری زباننفهم باید میآموختم در مقابل بزرگترها (یعنی مردان خانواده) سر بهریز و متین باشم. خاموشیِ دختر درحضور دیگران نشانهای از ادب و پاکی بود. چون از درک چنین خاموشی و انفعالی عاجز بودم به قلم پناه بردم. به همین سادگی. و شاید به همین سبب نیز بتوانم مدعی شوم که هرگز برای مخاطبی چیزی ننوشتهام. کاغذ و قلم - از همان ابتدا - برایم حکم یک همراه دلسوز و مهربان را داشت. این همراه وفادار هنوز هم همان همراه دلسوز و مهربان است با چهرههایی متفاوت و بنا به موقعیت. گاه دستیست نوازشگر که به روحم آرامش میبخشد. گاه بهسان مادری شفیق، چارهای ندارد جز تلنگرزدن و نیشگون گرفتنِ فرزند نااهلش... به هرحال سالها بر همین روال نوشته و مینویسم. تعریف شعر و داستان بعدها و با انتشار اولین کتاب، توّجهم را به خود جلب کرد. کنکاش در تعریف شعر و داستان، امّا دستاوردی با خود همراه نداشت، چه نفس نوشتن به تعریف نیاز ندارد، بل به تمرین نیازمند است و به تمرین و به تمرین ... و به قوّهی تخیّل.
شاعر رسالتی ندارد
میگویند ارسطو نخستین کسی بود که به تعریف شعر پرداخت و شعر را در مقابل نثر قرارداد. شعر (یا چامه، سرود و چکامه)، به لحاظ لغوی به معنی فهم و ادراک و دانش است. به کلامی موزون و مقفی گفتهمیشود که حاوی معنا و پیامیست. امّا از آنجاییکه شعر همانند هر پدیدهی انسانی در حرکت و تغییر و تحوّل است، این معنا یعنی موزون و مقفی بودن شعر دیگر امروز محلی از اِعراب ندارد. البته این بحثیست طولانی و خارج از حوصلهی این مختصر. آنچه اینجا مورد نظر است بیان این امراست که به اعتقاد من، شاعر و نویسنده رسالتی پیامبرگونه ندارد، اگرچه گاه نقش عالِم و پیامبر را بازی میکند. امّا نقش، به هر حال نقش است وُ برآب. «فهم و ادراک و دانش» مفاهیمیست که فقط و فقط به تعریف واژهی «شعر» برمیگردد و نه خصلتی از آنِ شاعر یا نویسنده.
مخاطب شعرهایم و آن دختر زبان نفهم
امروزهروز، روح بازار در ادبیات دمیدهاست. این روح ، چرکین است و بیمار. به طبع، برای به تله نیفتادن یا دچار سیندرم جوایز ادبی، مافیای ادبی و کانالهای ادبی نشدن راهی نیست مگر سر به لاک خود داشتن و نوشتن. نوشتن برای چه و چه کسی؟ پاسخ، مشخص نیست. آن دخترک زباننفهم، امروز مادریست با یک فرزند. شاغل است و برای امرار معاش از دیوارهای ادبی بالا نمیرود. هر روز پیش از طلوع آفتابِ غرب به راه میافتد و تا فرارسیدن غروب نه چشمش به میز مطالعهاش میافتد، نه به کتابهایش که دارند خاک میخورند. حتا اینک که در سراشیبی زندگی با دردها و عوارض زودرس پیری دست و پنجه نرم میکند و حاضر نیست قدمی از راه رفته برگردد.
زلزلههای زیرِ دامنم
پس اگر مخاطبی دارم، دوست دارم این نوشتهی کوتاه را درددل تلقی نکند، که شکوه و شکایتی ندارم. به باور من صعود به قلّهها هرگز با قهر و قمه و چماق و گِله و گلایه میّسر نمیشود. یا شاید اساسأ قلّهای وجود ندارد و ما سراشیبیها را قلّه تصوّر میکنیم. یا اگر قلّهای هست، نیست، مگر رحم مادر. چون به بیرون پرتاب شوی سراشیبیها یکی پس از دیگری در انتظارت صف کشیدهاند؟ و اگر مخاطبی دارم، دوست دارم این سطرها را بخواند و نگوید نگاهم سیاه است، چه شور زندگی از سر و رویم میبارد. و این مختصر، تنها تعریفیست دست و پاشکسته از زندگی؛ معنایی که در شعر و داستان و تجارب روزمره یافتم. پس با مولانا همصدا شویم که گفت:
«شاد از غم شو که غم دام بقاست/اندرین ره سوی پستی ارتقاست.»
هفت شعر با صدای «رباب محب»
«۱»
بالاپوش شب پوشیده مادرِ الفبا.
دیگر هیچ آلتی چنگی به دلش نمیزند.
هزارپاها که نافش را مکیدند مُردند
شاپرکهای بیقرار از نوازش رانهایش مردند
و پلنگ که بر چهل سوی پستان چنگ میکشید
انگار چهل ستون سربی بود وُ بالای هر ستون یک دهان
دندانهای زائدِ اسب را میشمرد
و شعر حرفِ تازهای نداشت
و شعر بوی خودش را کم داشت
و شعر روی شیارهای صورتِ مادرِ الفبا نوشت:
دیشب به لوگوس تجاوز شد
و انجیل خود را برگی زد
و عقل از سر خطوط پرید
و اسبِ کاغذی فربه شد.
و من کنارِ خودم ماندم:
شاعری با چند دندانِ زائد.
و در هنوز بر همان پاشنه میچرخد
که مردمک
که پلک ...
«۲»
صدای شکستن میآید
شکستن چیزی از جنس گردن
یا رگی با طرههایی ریشه
در هق هق ساکت برگهایت
منگلولههایی که مثل توپ از صدا میافتند.
صدای نشستن میآید
نشستن چیزی از جنس برگ برشاخههای پائیزی
پرواز سایهای بر سایه
یا لغزش آرام رودی در رودی.
دستی برمیگردد
با برقِ تبر و تقریرِ ناله
آفتاب در فرقِ شعرت غروب میکند
و تو امّا همانجا نشستهای
بر لبِ خرندِ ایوان
مردههای تازهات میپایی.
«۳»
شکافهای دندان قصّههای دراز دارند
شیارهای صورت شلیکهای آزاد.
حوالی شبهایم پُر است از سیاهگوش
بادامهای کودکیام را میشکنند
گردوهای جوانیام را میشکنند
در این نگاه که
سندان دو چشم خیره است
در گردونههای هزار رنگ
سنگ بر در میکوبد
تا ردیفی شعر بچینم
بر نرمهی خیال
نعلی بکوبم بر در بسته
خسته از سفر به درّه به دایره
به نیست وُ نبودی که هست و باید ...
باید پُرسایه شد
در این دالانهای دراز
که سقف سربی شب است
«۴»
کاش با بوسه شعری بکاریم بر روی برگهای نخنما...
سفر از نرگسهای من آغاز میشود
به عاجِ سفیدِ دندانهای تو که میرسد
تازه اوّلِ راه است
از کویرهای مار و عقرب اگر بگذریم
به مِه غریبی خواهیم رسید که
پردههای ابریشم است در دستهای ما.
خواب نقرهای دریاهای من ولی شاید
یک قمقمهی خالیست در دستی که
به مرداب ختم میشود
دستیکه نیمه بر شکافهای سایه در کوچه...
زیرِ پاهای من باید بامی باشد که میانِ دو تکبیر
به قلههای بلندِ حرف برسد
از گردنههای پیچ در پیچِ قابهایم بگذرد
بیاید زیر خَمِ این کمان
اینجا روی همین خط که تو مرا شکستهای
با پنجههای نستعلیق...
«۵»
پس این ماه هم همان جنّ بود؟
با کاکُلش ادای الویس را در میآورد ماه
در این سرزمینِ مار که کاسه کاسه چنگِ مریم به خوردم میدهند تا من پسرانِ نارسم را از دهان بالا بیاورم. پسرکهای سردِ خاکستری نگینِ انگشترِ دلم زلزلههای زیرِ دامنم توکاهای پر کَنده پراکنده تر از ستارههای این آسمانِ بیستاره عقربههای ساعتم ...
ماه نشانم میدهند.
زیرِ درختِ مریم ماه نشانم میدهند در حومههای یوحنا ماه نشانم میدهند لایِ سُمبلههای مار وُ بوته ماه نشانم میدهند در پیچِ بنفشه بر نوکِ سیاه پوشکِ زردِ زیبا ماه نشانم میدهند. با کاکُلش هزارمیخ بافته بالای این سیاهخانه که خانهی شمالی من است.
اینجا من همسایهای دارم که هر روز زیرِ درختِ زیتون مینشیند و مسیح را میپاید. من سنگِ یمانی سرم را به دیوار میکوبم و تکهای از چنگِ مریم راهِ گلویم را میبندد. زیرِ همان درخت کنارِ همان ماه که گوش به زنگِ پچ پچِ دیوار ایستاده کاکلش را شانه میزند ...
«۶»
از این زاویه
حرفی بسته میچکد
لحظهها
انگشتانِ هیچ شاعری را وام نمیگیرند
هر روز
ابرهای ایرانی را ورق میزنم
خطکشهایم را می آورم
آسمانی به من نزدیک نمیشود
میدانم
این کرانه
آشیانهی برف است.
«۷»
من ضجههای از توفان گذشتهام
بلدرچینی که با شنیدن اوّلین غرّشِ آذرخش میمیرد
و مردهای از خاک برمیخیزد
خاموش مثلِ صخرههای جوهری...
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر