آخرین شب کاری من در ترکیه بود و ساعت حدود چهار صبح. نزدیک به چهار ساعت رانندگی کرده بودم. در جادهای بودیم که نه ماشینی حرکت میکرد و نه جنبندهای به چشم میخورد. قرار بود به مرز آبی برسیم که مسافرانش را از شهر «آیوالیک»، نزدیک «ازمیر» به جزیره «لسبوس» یا همان «میتیلینی» میفرستاد.
به آیوالیک رسیدیم. هنوز چند دقیقهای تا مرز آبی راه مانده بود که گفت: «ماشین را بزن کنار و پیاده شو، باید حرف بزنیم.»
ماشین را کنار جاده پارک کردم و پیاده شدم بدون آنکه بدانم چه در انتظارم است.
«هاشم» را عصر همان روز در ازمیر یافته بودم. از طریق یکی از کنشگران حقوق بشر که در این شهر پناهنده است، پیدایش کردم. قبول کرد که در کافهای ملاقات کنیم و برایم از پناهندگی و مهاجرت بگوید. مثل تمامی قرارهایم با قاچاقچیهای انسان، دیرتر از ساعت ملاقات رسید. در کافهای شلوغ نشستیم، دکمه ضبط دستگاه ضبط صدا را روشن کردم که خودش بیمقدمه گفت: «از سال ۲۰۱۴ که رسیدم ترکیه، کار مسافر را شروع کردم. در ایران بدهی داشتم و میخواستم قرضم را صاف کنم که دِینم را هم دادم؛ با رفتن به کار مسافر. پول خوبی هم داشت. افتخار و خوشحالیام از این است که تا به حال خون از بینی یکی از مسافرانم نریخته است. حس خوبی است که یک انسان را به هدفش برسانی.»
صورت سختی داشت و به راحتی لبخند نمیزد. موهایی بلند داشت و بسته در پشت، ریشی انبوه و چشمانی ریز که به آسانی خیره میماند و صدایی آرام که گاهی برای شنیدنش باید دقیق میشدم.
داستان قاچاقبری خود را از روزی شروع کرد که همراه با رفقایش به ترکیه رسیده بود بیآن که بداند برای پناهندگی چه باید کرد. حتی اسم سازمان ملل را هم تا آن روز نشنیده بود. رفقایش قرار بود از ترکیه قاچاقی خارج شوند که قاچاقچی مثل نمونههای بسیاری در کشورهای مختلف، پول آنها را خورده و رهایشان کرده بود: «رفتیم تحقیق کردیم که چه طور میشود رفت. قایق خریدیم و آن ها را راهی کردم. بعد از مدتی، کارم شد قاچاقبری.»
سلسله مراتب قاچاق انسان از رابطها و دلالها شروع میشود؛ افرادی که خودشان هم بیشتر مسافر بوده اند و بعد از مدتی که پولهایشان تمام میشود، برای قاچاقچیها مسافر دست و پا میکنند که یا پولی به دست آورند، یا قاچاقچی آنها را ارزانتر به مقصد راهی کند.
«قاچاقبر» شخصیت اصلی قاچاق انسان است؛ همانکسی که مسافر را سوار وسیله نقلیه میکند یا با نشان دادن مسیر، پیاده به سمت مقصد رهایش میسازد. دلالها قیمت سفر را به مسافر پیشنهاد میدهند و برای توافق، نزد قاچاقچی میفرستند. قاچاقچی با مسافران به توافق میرسد و آنها را در خانههایی اسکان موقت میدهد. وقتی قاچاقبر زمان تعیین میکند، مسافرهای قاچاق به دست او سپرده میشوند؛ کسی مثل «هاشم»: «الان قاچاقبر برای مسافر دریایی از ازمیر ۳۰۰ دلار از هر مسافر میگیرد. هر قایق ۱۰ متری هم برای ۴۰ مسافر در نظر گرفته میشود. یعنی هر بار گیم زدن (به معنی هر بار اقدام به فرستادن مسافر)، ۱۲ هزار دلار درآمد دارد. از این مبلغ، سه هزار دلار خرج موتور قایق میشود و دو هزار دلار هزینه سرویس به نقطه مقصد. شش تا هفت هزار دلار از هر گیم دستش میماند. قاچاقبر اصلی دروغ نمیگوید. دلالها اما دروغهای بسیاری به مسافران میگویند؛ از مدت زمان سفر، هزینهها و حتی مقصد. مسافری داشتم که خیال میکرد از ازمیر طی نیم ساعت به ایتالیا میرسد! دلالها اینطوری به او گفته بودند. مشکل اصلی اینجا است که مسافرها با قاچاقبر در تماس نیستند و دلالها هم برای پول، هر دروغی میگویند.»
«قاچاقبر» شخصیت اصلی قاچاق انسان است؛ همانکسی که مسافر را سوار وسیله نقلیه میکند یا با نشان دادن مسیر، پیاده به سمت مقصد رهایش میسازد.
مسافرهای قاچاق هیچ ارتباطی با قاچاقبر ندارند و او را نمیشناسند. آنها صرفا با دلالها و قاچاق چی بر سر قیمت توافق میکنند. مسیر اما در اختیار قاچاقبر است و به گفته تمامی مسافرانی که با آنها همکلام شدم، وقتی در اختیار قاچاقچی قرار میگیری، اختیاری از خود نداری: «خودت را تمام و کمال به او سپردهای و جرات مخالفت هم نداری.»
از هاشم همین را پرسیدم. داستانهای بسیاری از خشونتهایی وجود دارد که قاچاقچیان انسان بر سر مسافران آوردهاند؛ از خوردن پول آنها تا سوءاستفادههای جنسی، زندانی کردن و فروش زنان، تجاوز و ضرب و شتم و حتی قتل آنها. گفت: «چند تا از دوستانم که مسافر بودند، قرار بود از مسیر آب به یونان بروند. به "نقطه" که رسیدند، چند قاچاقبر که از قبل کمین کرده بودند، با اسلحه وارد شدند و دار و ندارشان را بردند. قاچاقبری را هم میشناختم که میخواست مسافر را نزد خود بیسروصدا نگه دارد. بستگی به قاچاقبرش دارد، همه مدل هستند.»
مشابه همین حرف را در آغاز سفرهایم از یک قاچاقچی در فرانسه شنیده بودم؛ وقتی از او خواستم که همکارانش را در کشورهای دیگر معرفی کند. پرسیدم: «آدم مطمئنی است؟»
خندهای کرد و پاسخ داد: «این را همیشه یادت باشد، قاچاقچی خوب نداریم. بعضیها فقط کمی بهترند.»
حالا اگر قاچاقبر کمی بهتر باشد، یعنی قرار است مسافر را به مقصد برساند و پولش را بگیرد؛ نه بیشتر و نه کمتر. اما معمولا وقتی مسافران راهی سفر قاچاق میشوند، قاچاقچی یا قاچاقبر با آنها همراه نمیشوند؛ به ویژه در مسیرهای دریایی. آنها مسافران را سوار میکنند و یک نفر که کاپیتانی بلد باشد یا ادعایش را داشته باشد، همراه مسافران میشود. البته هستند قاچاقچیانی که «رابط» را همراه مسافران میفرستند.
از هاشم پرسیدم آیا خودش هم همراه مسافرها رفته است؟
گفت: «شده بود که بروم. کاپیتان حرفهای داشتیم.»
شده بود که قایق را به دست مسافر بسپارید؟
- آره، شده بود.
چهطور اعتماد میکردید؟ جان مسافرها مهم نبود؟
- چرا مهم بود. از مسافری که کاپیتان باشد، پول نمیگرفتیم. گاهی هم پولی به او میدادیم که قایق را به مقصد برساند. قبلش تست میکردیم که آیا واقعا کاپیتانی بلد است؟ جان ۴۰ مسافر در میان بود. فلهای نمیدادیم. به کسی میسپردیم که بلد باشد.
وقتی هاشم بر سلامت جان مسافران تاکید داشت، یاد روایتهایی افتادم که طی چند ماه سفرم شنیده بودام. مسافران بسیاری روایت میکردند کاپیتان قایقشان هیچ از قایقرانی نمیدانسته است؛ گاه ساعتها در دریا سرگردان بودهاند یا قایقشان نرسیده به ساحل، برگشته است و آنها با ترسی وحشتناک در آب افتادهاند. در نمونههای دیگر، کاپیتانهای قایقهایی که خودشان هم مسافرانی بودهاند مثل بقیه، با نزدیک شدن کشتیهای بزرگ یا به قایقها یا گشتهای دریایی نتوانستهاند واکنش سریع و به موقع نشان دهند. همه اینها یعنی لمس حس نزدیکی با مرگ؛ وجه مشترک تمامی روایتهای مسافران قاچاق.
هاشم هم این داستانها را شنیده و برخوردها را دیده است. از همکارش گفت که از بزرگان قاچاق انسان در ترکیه بود: «همه جوره داشتیم؛ مثلا شریک تُرک من دهها بار به حال مسافرها گریه کرده. خودش فردی است از بزرگترین مافیای ترکیه. گندهترین خلافکارهای ازمیر جلوی او دولا و راست میشوند. از هر ۴۰ مسافر، همیشه سه یا چهار نفر را رایگان رد میکرد. زن مسافری پولش را برداشته و ترکش کرده بود. کسی را دیدهام که پدرش برایش وام گرفته بود و قاچاقچی پولش را خورده بود. دیگری یک سال و نیم کار کرده و پول جمع کرده بود اما قاچاقبر ولش کرده بود. مسافران سن بالا هم داشته ام. یکی هم سرطان داشت که الان به مقصد رسیده و تحت درمان است. میگویم که همهجوره بود اما من از کارم حس خوب آن را میگرفتم. مهم نبود طرف مقابل از قاچاقبر چه تصوری داشت. شروع کار با خودم فکر کردم اینهمه مسافر پولشان خورده میشود، من پولی نمیخورم و همه را میرسانم که رساندم.»
وقتی هاشم به این جای روایتهایش رسید، سری تکان داد و به قصه خودش برگشت. میگفت بزرگترین خلافش در ایران مشروب خوردن و پارتی رفتن یا دوست دختر داشتن بوده است. در ایران کاسب بوده و مغازه داشته اما حدود ۴۰۰ میلیون بدهی باعث شده است که از ایران خارج شود، اعلام پناهندگی کند و در نهایت به قاچاق انسان روی بیاورد. در این راه چند بار هم بازداشت شده است؛ مثل وقتی که یکی از همکاران، آدرس خانهاش را به پلیس داده بود و او را به کمپ برده بودند. هرچند نتوانستند جرمی را به او مستند کنند. میگوید چندین سال زندگی مملو از استرس داشته است:«بدترین وضعیت برای مسافر این است که به ترکیه برسد اما نتواند به مقصد برود. مسافرها تا وقت رفتن عذاب میکشند. تا آخرین لحظه استرس دارند. نرسیدن به مقصد سنگینترین عذاب یک مسافر است. من هم سعی میکردم این عذاب را کم کنم. بعضی مسافرها بعد از رسیدن به مقصد، با من تماس میگرفتند و از خوشحالی داد میزدند. آن لحظه احساس مفید بودن داشتم. اما تمام زندگیام استرس داشتم. ساعت هشت صبح با زنگ تلفن بیدار میشدم و تا شب برای مسافرها در تماس بودم. هر دقیقه تلفنم زنگ میخورد. ساعت هشت شب مسافرها را جمع میکردیم و سوار تاکسی میشدیم. اسکورت و راننده تاکسی را باید هماهنگ میکردم. با کسی که قایق را قرار بود براند باید در تماس میبودم. چک کردن هوا و موتور قایق هم از کارهای دیگرم بود. استرس رسیدن پلیس، حمله کردن دیگر قاچاق چیان و... .زندگی خیلی سنگین و افتضاحی بود.»
در طول مصاحبه، هاشم چند بار تکرار کرد که قاچاقبری را کنار گذشته است. اگرچه در تمام زمان گفتوگو، تلفنش همچنان زنگ میخورد و او به زبان ترکی مشغول سامان دادن کارها بود. احساس میکردم مشغول رد کردن مسافر است یا مسافرانی را که رسیدهاند، قرار است اسکان دهد. هاشم تا دمادم صبح و در آن جاده بیجنبنده هم نگفت که چرا قاچاقبری را کنار گذاشته است. اما از پناهجویی خود گفت و این که چرا آن را پس داده است.
شرایطی که از زندگی پناهجویی شرح داد، همان وضعیتی بود که در دیدارها و گفتوگو با پناهجویان ساکن ترکیه شنیده بودم؛ روند طولانی بررسی پروندهها در سازمان ملل و برخورد با انسانهایی که ۱۰ سال است منتظرند.
سازمان ملل در ترکیه پس از پذیرفتن یک مهاجر، برای او شهر محل سکونت تعیین میکند و مهاجران برای خروج از آن شهر به اجازه پلیس نیاز دارند. آنها باید هر هفته به دفاتر اداری بروند و حضور خود را در شهر مورد نظر امضا کنند. مهاجرانی که به دلیل یافتن کار یا هر دلیلی به شهر دیگری میروند، اجازه ثبتنام فرزندانشان را در مدارس ترکیه ندارند. از طرفی، گرفتن اجازه کار در این کشور هم به سختی میسر است. کارفرما باید اعلام کند که به حضور آن شخص در شرکت یا کمپانی نیاز دارد. هرچند به قول هاشم، وقتی کارفرما میتواند پول کمتری بدهد و مهاجران را به شکل غیرقانونی (سیاه) به کار بگیرد، چرا به دنبال مجوز قانونی باشد؟ حالا هم که سازمان ملل در توافق با دولت ترکیه، بررسی امور پناهندگی را به این کشور واگذار کرده است، مسافران بیش از پیش نگرانند.
زندگی کردن در این شرایط برای مهاجران گاه چنان خستهکننده میشود که یا خود را دیپورت، یا از پناهنده شدن صرفنظر میکنند. برخی از آنها تصمیم میگیرند اقامت کاری داشته باشند که آنهم مشکلات خودش را دارد؛ از جمله لزوم گرفتن سوءپیشینه از کشورشان. تن دادن به کارهای سیاه و به سختی روزگار گذراندن، بیش تر آنها را به فکر رفتن دوباره میاندازد؛ یعنی باز هم پیوستن به سفر قاچاقی و دست و پنجه نرم کردن با خطرات و لمس حس مرگ از نو. اما حس رفتن و رسیدن به مقصد است که به آنها انگیزه خطرکردن میدهد. آنها برای رفتن و رسیدن، میان مرگ و مقصد، هر دو را همزمان انتخاب میکنند.
هاشم هم بعد از چند سال زندگی پناهجویی که به گفته خودش مثل زندان میماند، تصمیم گرفت از کار قاچاقبری خارج شود، شرکتی دایر کند و بیزینس دیگری بیازماید. حالا هم میگوید که دیگر مسافر دریایی کم است؛ به ویژه بعد از «کودتا» و سختگیرانهتر شدن کنترل مرزها توسط دولت ترکیه: «الان اگر تنها یک مسافر قاچاقی ترک و سیاسی در یک قایق حضور داشته باشد، حتما قایق را شناسایی خواهند کرد. دولت ترکیه تمامی سیاسیها را دنبال میکند و برای همین هم کنترل مرزها را تشدید کرده است. الان بیش تر از مرز زمینی میروند؛ یعنی از "ادرنه".»
چندین روز پیش از دیدار با هاشم، در استانبول با چندین قاچاقچی برخورد داشتم؛ چه به عنوان مسافر و چه به عنوان روزنامهنگار. مرز ادرنه را هم همراه با یکی از آنها رفتم. نزدیک به سه ساعت از استانبول به مرز ادرنه رانندگی کردیم. در این مسیر با کامیونهایی مواجه شدیم که به بلغارستان می رفتند و مسافرانی که با رد شدن از ریل قطار و عبور از جنگل با پای پیاده، به یونان میرسند. قاچاقچی که همراهش شده بودم، از هواداران «پ.ک.ک»(حزب کارگران کردستان) بود و در تمام مسیر ترانههای حماسی میگذاشت. با هم به مرز رسیدیم. به روایت او و همکارش، مسافران با سوار شدن به کامیونها، به بلغارستان میرسند. آنها معمولا برای این مسیر حدود ۸۰۰ یورو هزینه میدهند.
سوار شدن بر کامیون هم شرایط خودش را دارد؛ همان اتفاقی که به ویژه در شمال فرانسه رخ میدهد برای رسیدن به انگلیس. قاچاقبرها پارکینگ کامیونها را به مسافران نشان میدهند و آنها باید در زمان نبودن راننده، به بالای کانتینر بروند، برزنت را به شکل حرف «L» ببرند و داخل بار کامیون شوند. ممکن است بار کامیون لاستیک و چوب باشد و یا یخچال. کامیون با سرعت حرکت میکند و گاه مسافران ۲۰ ساعت در آن گرفتار میشوند. اگر پلیس مرز مسافران را نگیرد، آنها یک مرز تا رسیدن به کشورهای اروپای غربی را طی کردهاند. اما معمولا پلیسهای مرزی با رد کردن اشعه، سگهایی که بو میکشند، یا اندازهگیری گاز درون بار، به حضور مسافران پی میبرند. برای همین هستند مسافرانی که روی میله زیرین کامیون مینشینند و خود را تا مقصد روی آن نگه میدارند. آنها اگر سرعت کامیون را طاقت نیاورند، حتی ممکن است جان خود را از دست بدهند.
بی آب و غذا ماندن در جنگل و عبور سخت کودکان از سنگلاخها و ریل قطار تا رسیدن به یونان، وجه مشترک روایتهای همه مسافران این مسیر است. هرچند بارها شنیدهام چه کسانیکه از راه دریا خود را به آن سوی این مرز رساندهاند، چه کسانیکه زمینی از مرز رد شده اند، مرگ را لمس کردهاند.
در تمام مرزها، در تمامی جغرافیاها، عده ای پلیس و نیروهای مرزی هستند که با قاچاقبران همکاری میکنند. آنطور که هاشم برایم روایت کرد، شماری از ماموران پلیس، مرزبانها یا گشتهای دریایی در توافق با قاچاقبران و با گرفتن مبلغی پول که میتوانست تنها ۱۰۰ دلار باشد، چشمانشان را هنگام عبور مسافر روی هم میگذاشتند.
حرفهایم با هاشم از روایت زندگی تا کار قاچاقش به پایان رسیده بود. توصیف او از زندگی پناهجویی، «بیهویتی» بود و میگفت در سالهای پناهجویی، زندگی خود را بیدلیل به انتظار گذرانده است. احساس پشیمانی داشت اما نه از قاچاقبری: «برخورد مسافران با قاچاقبر سه حالت دارد؛ مسافر یا از تو راضی است و تا آخر عمر میگوید دمش گرم، یا خنثی است و وظیفه قاچاقبر را رساندن مسافر میداند و یا به او فحش میدهد. من سعی کردم اولی باشم. برای همین احساس غرور میکنم.»
در پایان صحبتهایمان، از او خواستم من را به مرز آبی ببرد؛ نقطه صفری که مسافران را سوار قایق میکنند. پرسید به کدام سمت؟ گفتم جزیره «لسبوس». همان جزیرهای که یک ماه پیش از ترکیه، در سفر به یونان، به ملاقات ایرانیهای مسافر رفته بودم؛ جزیرهای که مسافرانش یا نمیدانند خروج از آن میسر نیست یا خیال میکنند به راحتی از آن خلاص میشوند. در حالیکه طبق قوانین یونان، مسافران این جزیره در آن حبس میشوند تا بلکه بعد از چندین ماه، با مجوز دولت یونان راهی آتن شوند و به سفر قاچاقی خود ادامه دهند و یا در اثر فشارها و شرایط تلخ زندگی پناهجویی در این کشور، ناگزیر به ماندن شوند. میخواستم نقطهای را با چشم ببینم که هاشم مسافران لسبوس را با امید به آن جزیره فرستاده بود. او هم پذیرفت. قرار شد شبانه حرکت کنیم. ساعت یک صبح بود که بالاخره به راه افتادیم.
برای رسیدن به نقطه صفر آبی، باید چندین ساعت رانندگی میکردم. هاشم میگفت دولت ترکیه کنترل مرزهای هوایی را بعد از کودتا در این کشور تشدید کرده است و این نکته را مثبت ارزیابی میکرد.
از او پرسیدم به نظرش این تشدید کنترل باعث قوت گرفتن بیشتر قاچاق انسان از راه زمین و دریا نمیشود؟
کمی فکر کرد، به سمتم برگشت و خیره در صورتم گفت: «چرا، بدتر میشود. ولی کاش آدمها قبل از سفر تحقیق کنند تا بدانند پا در چه مسیری میگذارند و به همه اعتماد نکنند. فجایع زیادی در این کار دیدهام.»
هرچه پیشتر میرفتیم، تاریکی و سکوت شب بیشتر میشد، تعداد ماشینها در جاده اما کمتر. ساعت چهار صبح شده بود که به شهر ساحلی آیوالیک رسیدیم. تابلوی شهر را که رد کردیم، احساس میکردم به جزیره لسبوس و مسافران گیرافتادهاش نزدیکتر شدهام. اما همانموقع گفت: «ماشین را بزن کنار و پیاده شو. باید حرف بزنیم.»
ماشین را پارک کردم و پیاده شدم. با نگرانی درهای ماشین را قفل کردم و تلفنم را در کیفم گذاشتم. روی نیمکت کنار جاده نشست. وقتی نزدیکش شدم، ناگهان با صورتی سخت و چشمانی خیره گفت: «من میدانم تو کیستی و چرا این جایی. خودت بگو!»
با تعجب نگاهش کردم. نمیدانستم از چه سخن میگوید. قبلتر گفته بود که در توییترم خوانده است که به ترکیه آمدهام به دنبال قصههای پناهجویان. پس میدانست من کیستم. دوباره برایش گفتم اما باور نکرد. سوالش را تکرار کرد: «میدانم کیستی. همین امشب، همینجا به تو ثابت خواهم کرد که مقصر آن اتفاق من نبودم.»
هیچ نمیدانستم از آن اتفاق و تصوری نداشتم که من را چه کسی تصور میکند. باز هم حرف هایم را تکرار کردم. توقف ما در کنار اتوبان حدود ۴۰ دقیقه طول کشید. از او اصرار و از من انکار. تلفنم را درآوردم و فیلمها و عکسهای بچههای پناهجو در جزیره لسبوس را نشانش دادم. گفتم: «اینها هم مثل مسافرهای تو هستند و الان سالها است در این جزیره حبس شدهاند. این نقطه مرزی را انتخاب کردم تا تصویری به سوی آنها داشته باشم.»
سرش را بالا آورد. هنوز چشمانش پر از ناباوری بود. تکرار کرد: «آن اتفاق تقصیر من نبود.»
نفسم را حبس کردم. انگار آخرین تلاشم بود تا به حرف بیاید. پرسیدم: «اتفاقی برای مسافرهایت افتاده است؟»
سری تکان داد. انگار که بغض داشته باشد. دستی به موهایش کشید و کلافه گفت: «آن دو مسافر، مسافرهای من نبودند. من اصلا آنها را نمیشناختم. همه آنچه امروز برای تو گفتم، عین واقعیت بود. تنها هدفم از ملاقات با تو این بود که بگویم این راه، مسیری است که به قیمت جان انسانها تمام میشود. اما آن دو پسر جوان که مردند، مسافرهای من نبودند. ولی تقصیر من انداختند. برای همین کار قاچاقبری را کنار گذاشتم. تو اگر همانی باشی که من میخواهم، امشب به تو ثابت میکنم که کار من نبود.»
شوکه شده بودم. مردی مقابلم نشسته بود که میگفت مسافرهایش در دریا کشته شدهاند. انگار تمام این مسیر قاچاقی را که دنبال میکردم، باید به او میرسیدم. خبرها جلوی چشمانم مثل فیلم میگذشت که چندین پناهجو در دریا غرق شده بودند. اما چه طور میتوانستم به او بقبولانم که من شخص مورد نظر او نیستم؟ گفتم من روزنامهنگار هستم. میخواهی بگویی آنها مسافرهای تو نبودند؟ خب به من بگو. من مینویسم که تو مدعی هستی بیتقصیری. آنوقت همه دنیا میفهمند.
- همه دنیا؟ (پوزخندی زد.) برای من همه دنیا بیاهمیت است. تو باید همانی باشی که میخواهم. من اشتباه نمیکنم. تو دروغ میگویی و من امشب به تو ثابت میکنم.
سعی میکردم چشم از چشمانش برندارم. با خودم فکر میکردم شاید گفتوگوی امروزمان عذاب وجدان را در او زنده کرده است یا شاید همکارانش لب آب منتظر ما هستند. نفس عمیقی کشیدم و خیره به او گفتم: «فکر کن من همان کسی هستم که تو خیال میکنی. به من ثابت کن. چهطور به من ثابت میکنی؟»
سکوت کرد و نگاهی به سرتاپایم انداخت. سرش را پایین انداخت. دوباره سر بلند کرد و به چشمانم خیره شد: «کاش بودی. اما نه، با شما نه. شاید اشتباه میکنم. برو. من جلوتر نمیآیم.»
روی همان نیمکت نشست.
من رفتم. از همان نقطه به سمت ازمیر برگشتم. در راه ساکت و در شوک بودم. باورش برایم سخت بود که پس از چندین ماه شنیدن روایتهای مختلف پناهجویان و همکلام شدن با قاچاقچیان، حالا یکی از پررنگترین حسهای آنها را لمس کردهام؛ لمس حس نزدیکی با مرگ.
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: [email protected]
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
ثبت نظر