«گلجهان اشرفپور»، مادر «منوچهر و اکبر محمدی»، متهمان ردیف اول پرونده جنبش دانشجویی هجدهم تیر ۱۳۷۸ کوی دانشگاه تهران است. پروندهای که درنهایت با مرگ نابهنگام اکبر و خروج منوچهر از کشور متوقف ماند.
«اکبر محمدی»، دانشجوی جوان رشته مددکاری اجتماعی و اهل آمل بود که مرداد ۱۳۸۵ و بعد از یک دوره اعتصاب غذا، به مرگی مشکوک در زندان اوین درگذشت. او پیش از مرگش بارها هشدار داده بود که احساس خطر میکند و بارها از توطئه جدی مرگ رسته است.
«گلجهان» بعد از مرگ اکبر با رسانهها مصاحبه میکرد. توان راه رفتن و درگیر شدن داشت و بهشدت از مرگ فرزندش غمگین و عصبانی بود. این روزها اما بهسختی با عصا چند گام کوتاه برمیدارد و میگوید غم فرزند، زمینگیرش کرده است.
او یکی از مادران امضاکننده بیانیه مادران دادخواه است که با امضای این بیانیه میخواسته به مادران آبان ماه بگوید آنها در این رنج بزرگ تنها نیستند.
علیرغم اینکه پسرش «منوچهر» که در تمامی روزهای زندان همراه و همدم برادر بوده به مادر توصیه میکند که کینه به دل نگیرد و مسببان مرگ فرزندش را به وجدان جمعی و دست سرنوشت واگذار کنند اما او نه قادر است ببخشد و نه فراموش میکند.
«گلجهان» باوجود شرایط دشوار فیزیکیاش، با لهجه شیرین مازندرانی و درنهایت صبوری به سوالات ایرانوایر پاسخ میدهد و همسرش «محمد محمدی» هر جا که حافظه همسرش یاری نمیکند به کمکش میشتابد و توالی خاطرات را به یادش میآورد.
او میگوید بعد از اتفاقات ماه گذشته حالوروزش بهمراتب بدتر شده: «برای جوانان کشتهشده در خیابانها گریه و زاری میکنم هرروز. کاش میشد کنار آن مادرها بودم.»
و بعد با یادآوری یک خاطره مبهم و دور میگوید: «آنها نگذاشتند پسرم نهار بخورد. اکبر آمده بود مرخصی استعلاجی. افتاده بود توی جا و از درد مینالید. خانه مرا محاصره کردند و پسرم را بهزور با خودشان بردند.»
به اینجا که میرسد پدر اکبر یادش میآورد که همان روز «یادت هست یکی از لباس شخصیها ۵۰ هزار تومان از من گرفت برای کرایه ماشینی که قرار بود اکبر را با آن از آمل به زندان تهران منتقل کنند. آن روزها کرایه هر نفر ده هزار تومان بیشتر نبود؟ یعنی ما کرایه راه زندانبانها را هم دادیم تا بچه را که رنگش زرد بود و از درد مینالید بهزور با خودشان ببرند.»
گلجهان کلاف سردرگم است، حرف مرد را پی میگیرد، این بار به آتش زدن خانهشان اشاره میکند: «من یادم به روزی میآید که خانه ما را آتش زدند. اکبر مریض بود و طبقه بالا خوابیده بود. وضعیت دیسک کمرش به مرحله خطر رسیده بود و دکترها زنهار میدادند. ما همگی داخل خانه بودیم که خانه شعلهور شد و اکبر خودش را رساند طبقه پایین و همسایهها ریختند کمک کردند.»
یک روز گلجهان که از لباس عوض کردنهای یواشکی اکبر و پنهان کردن تنش از مادر به تنگ آمده، به او اصرار میکند که میخواهم کمرت را کیسه بکشم اما: «نمیگذاشت. در را میبست. جلوی ما برهنه نمیشد تا آثار کبودیها را نبینیم. یواشکی میرفت آمل و دارو میگرفت و نمیگذاشت ما متوجه درد و رنجش بشویم.»
زن و شوهر وسط واگویههاشان مرا آن سوی خطوط تلفن فراموش کردهاند و دارند با همدیگر خاطرات تلخشان را مرور میکنند.
گلجهان میگوید آن روز را هرگز از خاطر نبرده است. آن صبح اول وقت ترکیه، وقتی خانواده که سفر بودند و دور هم جمع شده بودند تا صبحانه بخورند تلفن به صدا درآمده بود تا خبر مرگ بدهد. یک نفر آن سوی خط گفته بود که اکبر در زندان به طرز مشکوکی درگذشته است.
«بهسرعت همه وسایلمان را جمع کردیم و رفتیم فرودگاه. اولین پروازی که جا داشت هفت غروب بود، من از صبح تا هفت غروب گوشه فرودگاه هی ناله کردم، هی گریه کردم. انگار یک نفر داشت قلبم را میتراشید. ساعت سالن فرودگاه حرکت نمیکرد و هواپیما نمیخواست بپرد انگار.»
وقتی به فرودگاه تهران میرسند خبر میرسد که جمعیت زیادی جلوی فرودگاه آمدهاند استقبالشان و دارند شعار میدهند؛ اما آنها را از راه بیراهه به بیرون از فرودگاه منتقل میکنند. مادر ناله و نفرین میکرده. یک دم آرام نمیشده و آنها نمیخواستند در معرض دید مردم باشد: «گفتند خودمان شما را میبریم ترمینال آمل. از جاده قدیم قم ما را بردند و گوشی تلفنهایمان را هم از ما گرفتند.»
مادر غمانه میخوانده و تمام راه و آشفته بوده، پدر اکبر اینجای ماجرا را خوب به خاطرش مانده: «اولش نمیخواستند ما بدانیم قرار است کجا بدهندش دست خاک. ما را وسط جاده هی بردند و آوردند. میخواستند وقت بخرند تا بچه را بیسروصدا خاک کنند. درنهایت با تلفن دوست و آشنا فهمیدیم دارند ترتیب دفنش را میدهند در روستای «چنگ میان». خودمان را رساندیم. جسد برهنه اکبر را گذاشته بودند داخل یک استیشن. شانهاش دررفته بود. آنقدر کتک خورده بود که قابلشناسایی نبود. احساس میکردم تمام تنم درد میکند.»
اینجا که میرسد گلجهان گریهاش میگیرد. وسط حرف شوهرش میگوید: «یادم هست چهار ماشین ما را همراهی میکردند. یکی جلو و دو تا دو طرفمان و یکی پشت سرمان. یک روز جلوتر از این اتفاق با اکبر حرف زده بودم. گفت من اعتصابم را نمیشکنم. گفت مادرجان گریه نکن من از این بیحقی خسته شدهام، مرگ یک بار شیون هم یک بار. گفتم مادر میخواهند تو را بکشند. لااقل داروهایت را بخور. گفت داروهایم را ندادهاند. هرچقدر اصرار میکنم نمیدهند.»
برادر گلجهان داوطلب میشود پیکر اکبر را روی تخت مردهشورخانه بشورد:
«برادرم جوان بود او گفت من اکبر را میشورم. گریه میکرد و میشست. ماشین حامل جسد که راه افتاد ما هر چه گورستان آمل را گشتیم پیدایشان نکردیم. از روستای چنگ میان، محلیها زنگ زدند که بیایید که اکبر را دارند اینجا دفن میکنند. روستایی تقریبا یک ساعتی آمل. آنجا که رسیدیم دیدیم همه مسوولان محترم آنجا جمعاند و بدون اجازه ما داشتند بچه را دفن میکردند.»
اینجای مکالمه پدر اکبر وارد گفتوگو میشود و میگوید که چطور بعد از به خاکسپاری بهتدریج بچههای بند سیاسی زندان اوین برایش گفته بودند که آن روز چه بر سر جوانش آمده بوده: «چه کسی ممکن است یک جوان در حال اعتصاب را که هشت روز بوده هیچ نخورده کتک بزند؟ با چسب دست و دهانش را ببندند و گوشه یک اتاق پنهانش کنند از ترس نمایندگان مجلس که رفته بودند بازدید زندان؟»
گلجهان میگوید پسرش اهل معرفت بود: «کمکحالم بود و با من و پدرش مهربان بود. اگر میگفتم سرم درد میکند این بچه بالبال میزد و اصلا توان دیدن رنج من و پدرش را نداشت. به ندارها توی زندان کمک میکرد. یک بار یک زندانی که خانواده نداشته به اکبر میگوید دلش چلوکباب خواسته، فردای آن روز از رستوران بیرون زندان چلوکباب سفارش میدهد و میفرستد به بند آن زندانی. پسرم دلدار و بخشنده بود. همیشه به دیگران فکر میکرد. گاهی میگفت وقتی همه بچهها رفتند پی زندگیشان من میمانم و پرستاری شما و پدر را میکنم.»
پدر اکبر هم بعد از مرگ پسرش دنبال چرایی مردن او بوده اما راه بهجایی نمیبرد: «از آمل تا تهران به تمام روحانیهای محلی و مسوولان دولتی نامه دادیم و طلب یاری کردیم. حتی یک نفر به ما جواب نداد. پروبالمان را چیده بودند و حالا اصلا خودشان را جوابگو نمیدانستند. کاری کردند که بعد از مرگ اکبر لال شدیم، فلج شدیم، جفت هم مینشینیم و هی باهم خاطرات گذشته را واگویه میکنیم. آنها فقط اکبر را نکشتند بلکه ما را هم کشتند.»
گلجهان حین حرفهای همسرش مدام آه میکشد و میگوید عکسش را میگذارم کنارم. هر بار که دلم تنگ میشود عکس را میگیرم بغلم. خیال میکنم خودش آنجاست.
او آرزومند روز دادخواهی است: «میخواهم در یک جلسه دادگاه روبروی اینها بایستم و توی چشمهایشان نگاه کنم و بپرسم چرا پسرم را کشتید؟ گناه او چه بود؟ دلم میخواهد مسببان این ماجرا را بازخواست کنند. پسر من مظلوم و بیگناه بود. او خائن به وطن نبود. عاشق مردم بود. حالا دارند جوانان دیگر را میکشند و کار من و پدر اکبر گریه کردن است. من تا قبل از اتفاقات اخیر با عصا بهسختی راه میرفتم اما این چند هفته آنقدر تحتفشار روحی بودم که همان چند قدم را هم نمیتوانم بردارم. ناراحت این جوانها هستم که عین برگ درخت میافتند توی خیابانها. من کشیدهام و میدانم که حالوروز این مادرها چطور میگذرد.»
روز هیجدهم تیر ۱۳۷۸ و بعدازآنکه دانشجویان کوی دانشگاه تهران به رای دادگاه ویژه روحانیت برای توقیف روزنامه سلام اعتراض کردند، یکی از بزرگترین حرکتهای اعتراضی دانشجویان در تاریخ جمهوری اسلامی توسط پلیس و نیروهای لباس شخصی سرکوب شد.
گرچه به لحاظ رسمی هرگز این رقم تایید نشد اما قریب به هفت دانشجو در این ماجرا کشته شدند و نام یک دانشجو از فردای روز واقعه در لیست گمشدگان قهری قرار گرفت و هرگز نشانه و اثری از او یافت نشد.
متعاقب آن، عده زیادی دستگیر و راهی زندان شدند، خوابگاه دانشجویان تخریبشده و چشم یک دانشجو را تخلیه کردند و البته هرگز مسببان این سرکوب مورد بازخواست قرار نگرفتند. آنچه برای «اروجعلی ببرزاده»، سرباز وظیفهای که در جریان سرکوب دانشجویان، تنها متهم رسمی پرونده بود و در جریان دادگاه به سرقت یک دستگاه ریشتراش از اموال دانشجویان متهم شد رخ داد، به طنزی دردناک مبدل شد. او امروز با درجه سرهنگی در کلانتری مسعودیه، رییس کلانتری است.
در مورد برادران محمدی میگفتند که آن دو ازجمله طراحان حرکتهای اعتراضی دانشجویان بودهاند.
اکبر محمدی به اعدام و منوچهر به پانزده سال حبس محکوم شد. اواخر روزهای حبس اکبر محمدی، او در اعتراض به فشارهای بیحدی که وارد میشد
اعتصاب غذای خشک کرد. هفت روز از اعتصابش گذشته بود که جمعی از نمایندگان مجلس همچون «محمدرضا تابش» و «ولیالله شجاع پوریان» برای بازدید از زندان اوین رفته بودند. آنها دهان اکبر را با چسب بستند، دستوپایش را غل و زنجیر زدند و او را در اتاقی محبوس کردند تا از دید نمایندگان دور بماند. چند دقیقه بعد از رفتن نمایندگان بود که تن بیحال او را درحالیکه به گفته «ماشاالله عباسزاده» که در آن لحظه بهعنوان زندانی عقیدتی آنجا حضور داشت به بند منتقل کردند. ماشاالله عباسزاده بعدها نوشت که تن اکبر آغشته به داروی عجیبی بود و بوی تندی میداد. اکبر به عباسزاده گفته بود رییس حفاظت زندان گفته تو را میفرستیم داخل بند تا جان بدهی.
ماشاالله عباسزاده بعدها نوشت «وسط سالن بند سیاسی با حوله مرطوب سعی کردیم بدنش را تمیز کنیم اما چند دقیقه بعد نالهای کرد و برای همیشه روحش پرکشید.» آن روز نهم مرداد ۱۳۸۵ بود.
منوچهر محمدی که متهم ردیف اول کوی دانشگاه بود بعد از مرگ برادر و در جریان مرخصی از کشور فراری شد. او همان روزها در یک نامه مفصل و طولانی خطاب به «احمد شهید» که گزارشگر ویژه ایران در آن روزهای سازمان ملل بود تمامی جزییات دستگیری، بازداشت و مرگ برادرش اکبر را تشریح کرد. از شکنجههایی که متحمل شده بودند، از اعدامهای صوری و از سوقصدهای مکرری که به جان اکبر شده بود.
او در گفتوگو با ایرانوایر میگوید: «آنها اکبر را به دکتر نفرستادند تا بیماری دیسک کمرش جدی شد و وقتی ترسیدند از عواقب بیماری بمیرد بهناچار به او مرخصی استعلاجی دادند تا جراحی کند. امیدشان این بود که زیر جراحی جان بدهد و سلب مسوولیت کنند و بگویند تحت نظارت خانواده زیر جراحی مرد؛ اما پزشکان معالج، او را نجات دادند و برادرم برای طی دوران نقاهت به خانه آمد تا دوره مراقبتهای بعد از عمل را بگذراند؛ اما این بار بیهیچ دلیل و منطقی به خانه ما حمله کردند و اکبر را که هنوز حالش خوب نشده بود کشانکشان با خودشان بردند و اجازه ندادند داروهایش را با خودش ببرد. بعدها شنیدیم که خودشان هم داروهای موردنیاز اکبر را نداده بودند. او در یک نامه از زندان نوشت که آنها پروژه مرگ خاموش مرا طراحی کردهاند.»
منوچهر میگوید اکبر در چندین مرحله مورد سوقصد جدی قرار گرفت: «همانطور که مادرم هم به این ماجرا اشاره کرد یک بار وقتی اکبر خانه بود اقدام به آتش زدن خانه کردند. گلوله شعلهوری به سمت تراس طبقه دوم پرتاب کردند و طبقه دوم شعلهور شد و بعد مردم آتش را خاموش کردند. باوجود تماس با آتشنشانی، آنها با یک ساعت تاخیر سررسیدند که بسیار عجیب بود اما این بار هم اکبر نجات یافت.»
او به سوقصد دیگری در جاده بین آمل و بابل اشاره میکند در خرداد ۱۳۸۴: «روز سهشنبه ده خرداد ۱۳۸۴ چندی بعد از عمل جراحی، اکبر باوجود تمام مریضی و سختی برای دریافت نتایج آزمایشهای پزشکی از شهر محل سکونتمان یعنی آمل روانه بابل شده بود اما بعد از دریافت نتایج پزشکی و به هنگام بازگشت از شهر بابل به آمل از سوی دو خودروی ناشناس مورد تعقیب قرار گرفت. آن دو ماشین طی چند دقیقه تعقیب و گریز و کوبیدن خودروی خودشان به بدنه و عقب خودروی اکبر، او را به بیرون از جاده ترانزیتی که زمین کشاورزی بود منحرف و واژگون کردند به شکلی که خودروی اکبر بعدازآن کاملا پرس شده بود و مردان ناشناس بعد از اجرایی کردن سوقصدشان از خودروی خود پایین آمده بودند و به مدت چند ثانیه از کناره بالای جاده ترانزیت به خودروی واژگون شده اکبر نگاهی انداخته بودند و بعد از اطمینان از مرگ اکبر محل حادثه را ترک کرده و رفته بودند و چند دقیقه بعد از رفتنشان کشاورزان محلی سر میرسند و اکبر را مابین آهنپارهها نجات میدهند درحالیکه ماشین بهشدت تخریب شده بود و نجات اکبر چیزی شبیه به معجزه به نظر میرسید.»
او در متن نامهاش به احمد شهید بهدقت به همه جزییات بازجویی و شکنجه خودش و برادرش اشاره میکند. به انتقالشان به اتاق انفرادی ویژه با موتورهای قوی تحریککننده اعصاب با صداهای کرکننده و آویزان کردنشان به شیوه قپانی.
«ما را به اتاق بازجویی همدیگر میبردند تا شاهد رنج یکدیگر باشیم. فقط در طول مدتزمان یک ماه، سه بار بهطور جداگانه من و برادرم را با چشمان بسته برای اعدام به بالای هواخوری آن ساختمان بردند. به دور گردنمان طناب میانداختند و وانمود میکردند که پیشازاین در همین محل برادر دیگر را اعدام کردهاند.»
برای منوچهر محمدی سخت و اندوهبار بوده وقتی بعد از یک سال طاقتفرسا به بند برمیگردد و برادر تن زخمی را در آغوش میگیرد و متوجه میشود «آنچه بر برادر مظلوم من روا داشته بودند چند برابر شدیدتر از شکنجههای اعمالشده بر من بود.»
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر