«هوشنگ اسدی»، روزنامهنگار باسابقه ایرانی یک روز پیش از روز خبرنگار (۱۷ مرداد ) و درست در ۱۷امین سالروز خروج اجباریش از ایران درباره روزنامهنگاری و وضعیت رسانههای فارسی زبان خارج از کشور گفت.
هوشنگ اسدی که با «علی خامنهای»، رهبر ایران در سال ۱۳۵۴ همسلولی بوده است، در جایی از حرفهایش، او را «آدم کوچکی» میخواند و در جایی دیگر میگوید موقع آزاد شدن از زندان و وقت بغل کردن برای خداحافظی از یکدیگر، زیرگوش او گفته است: «هوشنگ! وقتی نوبت ما برسه، قطره اشکی از چشم کسی نمیریزه.»
اما اسدی هفت سال پس از این قول و قرار، در سال ۱۳۶۱ بازداشت شد و تحت شکنجههای مختلف قرار گرفت تا آنجا که در زمان بازجویی، او را مجبور به خوردن مدفوع خود کردند. او میگوید شکنجهگرش، «ناصر سرمدی پارسا» معروف به «برادر بازجو حمید» پس از مرحله بازجویی از او و بقیه زندانیان به مقام سفیری ایران در تاجیکستان ارتقا یافت.
هوشنگ اسدی ۷۱ ساله کار خود را با «روزنامه کیهان» شروع کرد و تا عضویت در شورای سردبیری روزنامه ارتقا یافت. یک سال پس از پیروزی انقلاب، او و دیگران با طرح پاکسازی کیهان، از کار اخراج و بعدتر بازداشت شدند.
این روزنامهنگار مدتی پس از آزادی از زندان، با مجله «گزارش فیلم» به سردبیری همسرش، «نوشابه امیری»، فعالیت خود را آغاز کرد که این مجله نیز به دلیل انتشار ویژهنامه بازجویی «سعید امامی» از «بهرام بیضایی» و «مسعود کیمیایی»، توقیف شد.
او در سال ۱۳۸۲ به پاریس رفت و همراه همسرش و عده دیگری، نشریه الکترونیکی «روزآنلاین» را تاسیس کرد که تا ۱۲ سال فعالیتش ادامه داشت. این روزنامهنگار پس از خروج از ایران، کتاب «نامههایی به شکنجهگرم» را نوشت که در سال ۲۰۱۱ برنده «جایزه جهانی کتاب حقوق بشر» شد.
هوشنگ اسدی میگوید کار روزنامهنگاری را با عشق شروع نکرده اما در میانه مسیر عاشقش شده است. ولی این روزها، پس از ۵۰ سال فعالیت روزنامهنگاری، ترجیح داده است دیگر از دور نظارهگر باشد.
-در این ۵۰ سال حرفه روزنامهنگاری، آیا شده که از روزنامهنگاری خسته و دلزده شده باشید و دلتان شغل دیگری خواسته باشد؟
بله؛ از دو، سه سال گذشته که فضای رسانه ایرانی، چه در داخل و چه در خارج از کشور غیرقابل تحمل شده است، برای اولین بار احساس کردم که دلم نمیخواهد در هیچ رسانهای کار کنم و وقتی روزآنلاین تعطیل شد، ترجیح دادم از این محیط دور شوم و از دور نظارهگر باشم. البته گاهی مقالهای مینویسم یا مصاحبهای میکنم اما دیگر به صورت حرفهای، نه. از فضای حاکم، غمگین و ناامید هستم.
- کمی جزییتر از این فضای غمزده بگویید.
من و امثال من وقتی کار روزنامهنگاری را شروع کردیم، فقط کیهان، «اطلاعات»، «آیندگان» و چند مجله وجود داشتند و «بیبیسی» هم در خارج از کشور بود. فضای مطبوعات خیلی محدود بود اما معیارهای کاری مشخص بودند و ما باید کلی امتحان پس میدادیم و در مقابل غولهای مطبوعات، کارآزموده میشدیم و تازه بعد از چند سال، به عنوان روزنامهنگار پذیرفته میشدیم. بعد از انقلاب، به دلایل مختلف این معیارها در فضای رسانه فارسی داخل و خارج کشور به کلی به هم خوردند و الان متاسفانه در اکثر موارد معیارهای حرفهای حاکم نیستند و تنها این مساله مهم شده است که شما در تلویزیون بیشتر دیده شوید و تیتراژ بیشتر داشته باشید. البته تیتراژ بیشتر داشتن خیلی کار سخت و خوبی است اما حرفه را تبدیل کردن به عدد و رقم و رقابت و افتادن به بازیهای سیاسی و اجتماعی و سخنگوی این گروه و آن گروه شدن، خوب نیست. به طور خلاصه، همه اینها من را وادار کرد که دیگر بیشتر تماشاگر باشم تا بازیگر.
- شما از جمله روزنامهنگارانی هستید که هم تجربه روزنامهنگاری در داخل ایران، از خبرنگاری و دبیر سرویسی گرفته تا سردبیری و بعد شورای سردبیری داشته و بعد هم در خارج از ایران فعالیت کردهاید؟ چه تفاوتهایی این دو فضای کاری با هم دارند و کدام را بیشتر ترجیح میدادید؟
تا قبل از انقلاب، سه مکتب کیهان، اطلاعات و آیندگان وجود داشت و افراد در یکی از این سه جا روزنامهنگاری را میآموختند. آنها که در این سه نشریه کار را آغاز و یاد گرفتند، واقعا روزنامهنگار شدند و هنوز هم در صحنه مطبوعات درخشیدند. چند مثال میزنم، همین آخرین سردبیر من در کیهان، آقای «امیر طاهری» یا «احمد احرار» که سردبیر اطلاعات بودند، «هما سرشار»، «علیرضا نوریزاده»، «مسعود بهنود» و همسرم، نوشابه امیری، اینها همگی روزنامهنگاران حرفهای هستند. چون ما در آن دوران همینطور از راه نرسیده، پدر و مادر روزنامهنگاری لقب نمیگرفتیم و با «بسمالله الرحمینالرحیم»، سردبیر نمیشدیم. متاسفانه این انقلاب شوم اسلامی به غیر از خیلی از بلاهایی که بر سر ما در ایران آورد، این سه مکتب را هم به هم زد و هیچ مکتبی را جایگزین نکرد. اما آدمهای سیاسی را وارد عرصه مطبوعات کرد؛ مثلا «عباس عبدی» بدون این که یک دقیقه کار روزنامهنگاری در زندگی کرده باشد، ناگهان سردبیر «روزنامه سلام» شد یا خیلیهای دیگر. تنها استثنایی که من میشناسم، «شمسالواعظین» است که خوش درخشید. «روزنامه جامعه» با شمسالواعظین و عزیزانی مانند «علیرضا فرهمند» و «اکبر قاضیزاده» و دیگران گل کرد ولی متاسفانه سرکوب شدند و این سرکوب همچنان ادامه دارد؛ تا جایی که الان فقط مدیران اصلاحطلب یا امنیتیها و سپاهیان روزنامه تاسیس میکنند و سردبیر میشوند. با این شکل در داخل کشور، فاتحه روزنامهنگاری خوانده شده است چون حتی اگر در روزنامه اصلاحطلب هم کار کنید، متاسفانه سرنختان دست وزارت اطلاعات است و اگر در روزنامه امنیتیها و سپاه هم باشید که تکلیف روشن است؛ آنها روزنامهنگاری نمیکنند، روزنامه فروشی میکنند و با رانتهایی، پروندههای امنیتی برای مردم درست میکنند که حاصلش تنفر مردم از روزنامهنگاری میشود. بنابراین، در داخل ایران وفاداری به حقیقت دیگر وجود ندارد. ما میراثدار «جهانگیر خان شیرازی»، اولین روزنامهنگار ایرانی هستیم که به دلیل مشروطیت به دار رفت. حالا اما ببینید به کجا رسیدهایم. البته بهترین جوابی هم که جامعه میدهد، این است که دیگر روزنامه نمیخواند. زمانی که من در روزنامه کیهان در سال ۱۳۵۴ کار میکردم، تیراژ روزنامه ۵۵۰ هزار نسخه در روز بود و روزی که «شاه رفت» و «امام آمد» تیتر روزنامه کیهان شد، یک میلیون و ۱۳۰ هزار تیراژ داشت. الان کیهان امنیتی بیشتر از چهار تا پنج هزار تیراژ ندارد که تازه میزان زیادی از آن را مجانی پخش میکند. رسانههای دیگر هم همین طور. خب وقتی مردم میبینند رسانهها حرفهای نیستند، آنها را نمیخوانند. حالا این قضیه داخل ایران بود، در خارج از کشور رسانههای بزرگی داریم که با پولهای بزرگ اداره میشوند. اینها سیاستهای خاص خودشان را دارند که به نظرم در مجموع با منافع ملی ایران همراه نیستند. سایتهای کوچک هم وجود دارند که محدوده قدرت چندانی ندارند. میدان رسانههای خارج در دست قدرتمندانی است که سیاستهای مشخص دارند و اغلب همسو با منافع داخل نیست و یا در دست گروههای کوچکی است که تاثیر و برد چندانی ندارند.
- یعنی مردمی که در داخل کشور نشستهاند نه تنها به اخبار داخل بلکه به اخبار رسانههای فارسی خارج از کشور هم نمیتوانند اعتماد داشته باشند؟
شما به تاثیر رسانه در قبل از انقلاب نگاه کنید. در زمان قبل انقلاب، فقط بیبیسی در خارج کشور و اطلاعات، کیهان و آیندگان در داخل کشور بودند که توانستند یک انقلاب را به ثمر برسانند. حالا متاسفانه این انقلاب به ضد خودش تبدیل شد و باعث ویرانی ایران شد اما شما نگاه کنید رسانههای اندک ایران در آن زمان چه کردند، برای اینکه در تمام این رسانهها آدمهای حرفهای کار میکردند. حرفهای ترین افراد بی بی سی در آن زمان کار میکردند. البته حرف من به این معنا نیست که بخواهم انقلاب را تایید کنم، اتفاقا انقلاب سرچشمه تمام بیچارهگیهای امروز است. نکته من این است که الان پس چرا رسانههای که بودجههای میلیاردی دارند و خیلی هم تلاش میکنند مورد توجه مردم نیستند، به نظرم چون مردم صدایشان را در آنها نمیشنوند.
- شما زمانی که عضو شورای سردبیری کیهان بودید، با آدمهایی مانند «مهدی سحابی»، «محمد بلوری» و خیلیهای دیگری که نامشان را بردید، کار میکردید؛ یکی از خاطرههای جالب خود را با این آدمها بگویید.
«رحمان هاتفی» در زندان جمهوری اسلامی اول صورتش را با چنگ برید تا او را نتوانند به تلویزیون برای اعتراف ببرند، بعد هم زیر شکنجههای شدید خودکشی کرد. محمد بلوری که خوشبختانه زنده است و ما در آن زمان به او میگفتیم «پیرمرد خنزر پنزری کیهان». با زندهیاد مهدی سحابی و «مجتبی راجی» که در آلمان است و دیگر کار مطبوعاتی نمیکند. همه ما عضو شورای سردبیری کیهان بودیم. قبل از ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، کیهان فقط یک سردبیر و دو معاون داشت اما بعد در روزهایی که عشق «شورا» همه جا را پر کرده بود، خواستند که در کیهان هم شورای سردبیری ایجاد شود و ما پنج نفر عضو این شورا شدیم. این همزمان با موج حملات به روزنامه از درون و بیرون کیهان بود؛ از داخل روزنامه، «انجمن اسلامی» بود که چهار عضو از پنج عضوش قبل از انقلاب آدمهای لاتی بودند و با انقلاب ناگهان چهره انقلابی و اسلامی گرفتند و از داخل روزنامه ما را تخریب میکردند. از بیرون هم مردم معترض بودند که در کوچه کیهان جمع میشدند و شعار میدادند. ما گاهی یکی از اعضای شورای سردبیری را به حیاط روزنامه میفرستادیم تا با مردم معترض صحبت کند. آخر اوایل فکر میکردیم این اعتراضات طبیعی هستند که بعدتر فهمیدیم کاملا سازمان یافتهاند.
یک بار مهدی سحابی برای پاسخ به معترضان به حیاط مدرسه رفت. هیکل بزرگی داشت و آدم خوشمزه و خیلی گرمی بود. داشت حرف میزد، من هم پایین، کنارش رو پلههای حیاط کیهان ایستاده بودم که دیدم چند نفر گنده لات دارند فحش ناموسی میدهند و میگویند مادر فلان خودش است، حرفش که تمام شد، ترتیبش را بدهیم. من خیلی ترسیدم. زود رفتم سراغ مهدی و دم گوشش گفتم برو، من به جایت حرف میزنم. مهدی فهمید و نفهمید من چه میگویم فلنگ را بست و رفت و من دنباله حرفهایش را ادامه دادم. بعد که تمام شد و به داخل تحریریه رفتم، مهدی پرسید چی شد؟ گفتم جانت را نجات دادم، چهار تا لات میخواستند حسابت را برسند.
این هم خاطره یکی از روزهای روزنامهای بود که نقش اساسی برای پیروزی انقلاب داشت اما متاسفانه مورد حمله قرار گرفت و سرانجام هم با هماهنگی بیت خمینی از دست ما در آوردند و تبدیل شد به روزنامه کثیف امنیتی که برادر بازجو، «حسین شریعتمداری» و امثال او دارند ادارهاش میکنند.
- وقتی به مهدی سحابی گفتید برو من به جای تو حرف میزنم، نترسید آن چند نفر سراغ شما بیایند؟
آن روزها جو یک جوری بود که ما اول یک کارهای را میکردیم و بعد میترسیدیم. اما در آن لحظه بخصوص تشخیص من این بود که مهدی را شناسایی کردهاند ولی من را نمیشناسند. بنابراین این جرات را به من داد که مهدی را فراری بدهم و خودم به جایش حرف بزنم.
- چه طور شد کتاب نامه به شکنجهگرم را نوشتید و چه مدت نوشتن آن طول کشید؟
همان زمان که «ناصر سرمدی پارسا»، بازجوی من یا همان برادر بازجو حمید که بعدها سفیر ایران در تاجیکستان شد، من را از سقف آویزان کرده بود، به فکر نوشتن افتادم. با خودم فکر میکردم اگر زنده از اینجا بیرون بیایم، یکی از وظایفم نوشتن درباره این لحظات است؛ نه به خاطر خودم بلکه به خاطر بلایی که سر بسیاری از جوانها در زندان آوردند. اما تا زمانی که ایران بودم، جرات نوشتن آن را نداشتم چون مرتب احضار میشدم و سرزده به خانهام میآمدند. میترسیدم که همین نوشتهها دوباره برایم دردسر شوند. اما وقتی من و همسرم مجبور شدیم از ایران بیرون بیاییم، به نوشابه گفتم که باید این کتاب را بنویسم. ما آن روزها یک خانه ۳۰ متری در پاریس داشتیم که با نوشابه، مادر همسرم و سگمان در آن زندگی میکردیم. یک کتابفروشی هم کمی دورتر از خانه ما بود. درست زیر خانهای که ما اجاره کرده بودیم، یکی از دانشکدههای بزرگ روزنامهنگاری پاریس قرار داشت. من هر روز بیرون میآمدم، نگاهی به تابلو دانشکده و دانشجویان جوان میانداختم و بعد به کتابخانه میرفتم و مینوشتم. آن روزها نوشابه هم میرفت زبان میخواند. خلاصه دهها بار نوشتم اما راضی نبودم و کاغذها پاره میشدند. اما یک بار موقع نوشتن یادم آمد که ما در زندان باید برای هر کاری به بازجویمان نامه مینوشتیم چون او صاحب اختیار ما بود. حتی برای مسواک زدن و دستشویی رفتن باید از برادر بازجو اجازه میگرفتیم؛ مثلا اگر مسواک میخواستم، باید طی نامهای به برادر گرامی، آقای بازجو مینوشتم لطفا اجازه خریداری یک مسواک را به من بدهد. این نامهها را از دریچه سلول به بیرون میانداختیم. نگهبان تحویل میگرفت و به دست بازجو میرساند. همان موقع فکر کردم نامه نوشتن به بازجویم ایده جالبی است و شروع کردم. در حین نوشتن، یکی از دوستانم که در برلین کار روزنامهنگاری میکرد، چیزی حدود ۱۶ سال پیش عکسی را برایم فرستاد. آن روزها من یک کامپیوتر زغالی داشتم. گفت ببین صاحب عکس را میشناسی؟ همین که موهایش معلوم شد، تنم لرزید و به صندلی چسبیدم. مدتی طول کشید تا کامپیوتر زغالی من کل عکس را باز کند. نمیتوانستم حرف بزنم. دوستم گفت چی شد، چرا حرف نمیزنی؟ من فقط توانستم برایش بنویسم: «خودشه».
حالا دیگر صورتش هم جلوی چشمم بود و اینطور نامه نوشتنها را ادامه دادم. در اواسط کار که شش ماه گذشته بود، سکته کردم. نوشابه میگفت هر روز صبح با صدای گریه من از خواب بیدار میشده است. آخر من عادت دارم صبحها بنویسم. نوشابه به پروفسور «گنجبخش» معروف که من را جراحی کرد، گفته بود من سر نوشتن این خاطرات سکته کردم و از او پرسیده بود بنویسد یا ننویسد، چون نوشتن او را میکشد. دکتر گنجبخش اما گفته بود اگر ننویسد هم شاید او را بکشد، بگذار بنویسد. من بعد از دوران نقاهت، دوباره نوشتن را شروع کردم. کل کتاب یک سال و نیم طول کشید. شاید پنج شش بار هم بازنویسی کردم. تمام تلاشم این بود که کینه و خشم در نوشتههایم نباشد؛ حتی نسبت به بازجویم. کتاب با این جملات تمام میشود که من خطاب به برادر حمید میگویم: «با آن که این ماجراها بر سر من رفته، من شما را بخشیدم. یک روز بیا پاریس با هم یک آبجو بخوریم و گذشتهها را فراموش کنیم.»
در سال ۲۰۱۱ کتاب من به خاطر همین جمله، جایزه کتاب حقوق بشر را دریافت کرد. چون گفتند جالب است کسی که چنین بلاهایی سرش آمده، چنین نگاهی داشته باشد. حالا خوشحالم که این کتاب به پنج زبان ترجمه شده است و به زودی چاپ دومش به بازار میآید.
- بعد از نوشتن این کتاب، توانستید از تجربه زندان و صبحهایی که با اشک شروع میشدند، عبور کنید؟ توانستید این دوره را پشت سر بگذارید؟
راستش بعد از ۴۰ سال، هنوز به وضع عادی برنگشتهام. من در کتابم نوشتم زمانی که به زندان رفتم، یک جوان قلمی و رمانتیک بودم که میخواستم با هم دورهایهایم دنیا را عوض کنم. جالب این بود که ما از انقلاب هم دفاع میکردیم. من علیه انقلاب حتی یک کلمه هم نگفته و ننوشته بودم اما به عنوان «ضد انقلاب» دستگیر شدم و مجبورم کردند که اعتراف کنم که «جاسوس» هستم. ببخشید، مدفوعم را به خوردم دادند و هزار شکنجه دیگر شدم. وقتی از زندان بیرون آمدم، هرگز به آن جوان قلمی رمانتیک برنگشتم و بخش بزرگی از وجودم را برای همیشه در آن زندان لعنتی جا گذاشتم. اما به هرحال، سعی کردم بعد از مدتی زندگی روتینم را داشته باشم؛ به ویژه با کمک همسرم که نقش بزرگی در زندگی من دارد. با این حال، گاهی اوقات کف پایم ذوق ذوق میکند و یاد آن ضربات میافتم. میخواهم بگویم آن روزها ته وجودم، ته قلب و مغزم هستند.
- گفتید امروز هفدهمین سالی است که ایران را ترک کرده و به فرانسه آمدهاید، آیا دلتان برای تهران و ایران تنگ شده است؟ امروز را اصلا چه طور گذراندید؟
امروز من و نوشابه به کتابفروشی «ناکجا» رفتیم، با صاحب کتابفروشی کمی شوخی کردیم و خندیدم و دو کتاب خریدیم. بعد جای شما خالی، دو تا بستنی نانی ایرانی خوشمزه خریدیم و خوردیم. سپس در مسیر، یادمان افتاد که ۱۷ سال پیش امروز ایران را ترک کردیم. خانم! حسی که من نسبت به ایران دارم، حس غم عجیبی است. سرزمینی که لایق بهترینها است- البته همه جا لایق بهترین است- اما شما نگاه کنید چند میلیون ایرانی مجبور شدهاند از ایران خارج شوند و اکنون در جاهای مختلف پراکنده هستند. مملکت عزیز ما دست عدهای اوباش افتاده است؛ از جمله همان خامنهای که من با او در زندان بودم و میدانم چه قدر آدم کوچکی است. من در کتابم نوشتم که سال ۱۳۵۴، وقتی از خامنهای جدا میشدم، دیدم دارد از سرما میلرزد. یک ژاکت داشتم، دادم تنش کرد. میدانست که من چپی هستم ولی آن روزها مشکلی با آن نداشت. یکدیگر را بغل کردیم. گریه کرد و کنار گوش من گفت: «هوشنگ وقتی نوبت ما برسه، قطره اشکی از چشم کسی نمیریزه.»
الان ما میبینیم هیچ اشکی از چشم کسی نمیبارد!
شما دو بار تجربه زندان دارید؛ یک بار قبل از انقلاب، در سال ۱۳۵۴ و یک بار در دوران انقلاب، در سال ۱۳۶۱. آیا شرایط زندان و رفتار با زندانی در هر دوره یکسان بود یا چه تفاوتهایی داشت؟
تفاوتهای اساسی داشت. در دوران گذشته، زندانیها واقعا بر مبنای فعالیتهای سیاسی خود بازداشت میشدند؛ یعنی من و خامنهای یا هر کسی که مخالف بود، بازداشت میشدیم. حالا جالب بود که من آن زمان مخالف بودم ولی در دوران انقلاب که بازداشت شدم، مخالف نبودم. هر چه هم به برادر بازجو میگفتم که من این همه مقاله در حمایت انقلاب نوشتهام، چرا من را میزنی؟ میگفت شما دروغ میگویی و کلک زدهای! بگذریم... اما تجربه من از دوران قبل انقلاب این است که فقط سیاسیها دستگیر میشدند، بعد حق انتخاب وکیل، دیدار با وکیل و دفاع در دادگاه را داشتیم. در دوران بازجویی فقط اطلاعات را میگرفتند. اما بعد از انقلاب، زندانها ایدئولوژی شدند؛ یعنی دیگر همه را دستگیر میکردند. اگر مرد بازداشت میشد، فرض بر این بود که جاسوس و خائن است و اگر زن دستگیر میشد، فرض بر این بود که بدکاره و فاسد است. اینها فکر میکنند اول باید زندانی را از نظر فکری و ایدئولوژی بشکنند و بعد از او اعتراف بگیرند. انواع و اقسام شکنجه وجود داشت که با دوران شاه قابل مقایسه نبود. برادر حمید به من میگفت ما آمدیم ایران را از چنگال آدمهای فاسدی مثل شما دربیاوریم! آنها آن قدر میزدند تا بگویی جاسوس هستی و بگویی «اللهاکبر، خمینی رهبر». بعد از این که به اینجا میرسیدی، باید طبق سناریویی که آنها نوشته بودند، عمل میکردی. بعد در دادگاه، قاضی براساس همین حرفهایی که زیر شکنجه گرفته شده بود، حکم صادر میکرد. رییس دادگاه من، «حسن علی نیری»، قاضیالقضات دادگاههای انقلاب در آن زمان بود. او به من در دادگاه گفت «مادر قحبه! چشم بندت را بردار.»
گفت تو جاسوسی! گفتم نیستم. گفت خفه شو، تو جاسوسی! شش دقیقه دادگاهم طول کشید که چند دقیقهای از آن هم به دستورات قاضی به یک سرباز گذشت. در میان دادگاه من، نیری پاسداری را صدا کرد، سویچ ماشینش را به او داد و گفت برو کیسه برنجها را بگذار عقب ماشین من! حالا من زیر حکم اعدام آنجا ایستاده بودم و به کیسه برنج فکر میکردم . بعد هم قاضی به من گفت گم شو! چشمبندم را زدم و آمدم بیرون.
امروز روز خبرنگار است، آیا توصیهای به خبرنگاران جوان دارید؟
یک جمله میتوانم بگویم، خبرنگار نه باید قلمش را بفروشد، نه وجدانش را و نه وطنش را.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر