سیمین فرهمند، شهروند خبرنگار، تهران
روایت روز اول: «ما امروز رفتیم تهرانپارس. از پنج عصر که رسیدیم تا هشت و ۳۰ دقیقه ماندیم. دیگر هوا خیلی سرد شد که برگشتیم. مردم فقط پیادهروی میکردند و تا یک گروه کوچک جمع میشد، شروع میکردند به شعار دادن. ماشینها هم بوق میزدند. نکته جالب این که وقتی گله مامورهای موتوری میآمدند، مردم فرار نمیکردند، به راه رفتن ادامه میدادند و به ما که میخواستیم بدویم، گفتند عادی راه بروید. ملت به هیچ جایشان نبود! جلوی مسجد، بین فلکه دوم و سوم که لانهزنبور مامورها است، چهار نفر را به میله مقابل فروشگاه بسته بودند. مثل اسرا چشمهایشان را بسته بودند و ملت با دیدنشان فقط مامورها را نفرین میکردند. من و یک خانمی رفتیم جلو ولی نشد کاری کنیم. سرمان داد زدند که بروید و یک آقا را هُل دادند. یکی از مامورها گفت ما به زنها نمیتوانیم دست بزنیم! گفتم آره، دست نمیزنید، تجاوز میکنید!»
راوی، خانمی است ۳۵ ساله و کارمند یک شرکت خصوصی. با هیجان از روز اول اعتصاب و اعتراضات سه روزه تعریف میکند: «یک گروه هم بودند که برای ترساندن مردم، با هم عربی حرف میزدند؛ از آنها که فقط چشمشان معلوم است. به عربی به مامورهای کنارش میگفت ما ایرانیها را دوست داریم!»
از اینجا قضیه حساس شد. از او خواستم ظاهر این نیروها را دقیقتر تعریف کند. جملات بعدی واقعاً برایم تکان دهنده بودند: «هیکلهای درشت و قد بلند با لباس خاکی ساده، بدون هیچ طرحی. تجهیزات سیاهرنگ و ماسک سبز روشن داشتند.»
این نشانیها را پیشتر هم در گفتوگو با یک نظامی معتمد درباره ورود گروهک «حشدالشعبی» به ایران شنیده بودم ولی هنوز مدارک مستندی برای اثبات این ادعا در دست نیست.
آن نظامی گفته بود: «شک نکنید تمام گروههایی که از جمهوری اسلامی حقوق میگیرند، در این جنگ حضور خواهند داشت.»
فکر میکنم وقتی نیروهای نظامی خارجی وارد ایران شده و دست به کشتار میزنند، وظیفه ارتش چیست؟ بودجه عمومی کشور خرج نیرویی میشود که جز سکوت و تماشا، کاری نمیکند. البته چندی پیش یکی از سران ارتش در مصاحبهای از بیتوجهی «بهیاری نیروهای بسیجی ارتش در کنترل اغتشاشات» گله کرده بود!
***
روایت روز دوم: امروز با همان خانم همراه شدم تا خیزش «تهرانپارس» را هم ببینم. سر راه، دو دوست او به ما پیوستند. برای حفظ امنیتشان، اسم هر سه را «مهسا» میگذاریم. «مهسا ۱» رانندگی میکرد و هرجا به ترافیک میخوردیم، بوق اعتراضی میزد. بعضی اتومبیلها همراهی میکردند و بعضی جاها کسی جواب نمیداد.
«مهسا ۲» میگفت از وقتی شایعه تجاوز به زنان بازداشتی منتشر شده است، از رفتن به تجمعها ترس دارد. ولی به قول خودش، از رو نرفته است و فکر میکند چاره دیگری جز مبارزه نیست.
هر دو مهسا با سرخوشی شالهایشان را از پنجره بیرون گرفته و در باد میچرخاندند. با شلوغکاری آنها، سایر ماشینها هم بوق میزذند و دست تکان میدادند. کمی بعد یک بنز «گشت ویژه پلیس» از کنارمان رد شد. مهساها خودشان را جمعوجور کردند اما همان لحظه از ماشین پلیس دستی بیرون آمد که دو انگشتش را بالا گرفته بود و علامت پیروزی نشان میداد.
دخترها با دیدن این صحنه منفجر شدند و با جیغ و شادی، بنز پلیس را تعقیب کردند. پلیسها دو مامور کادری و دو سرباز وظیفه بودند و لابد با خودشان فکر میکردند عجب کار اشتباهی کردیم!
به مهسای۱ التماس کردم دست از سر آن بیچارهها بردارد و دنبالشان نرود.
کمی بعد پیاده شدیم و بین فلکه دوم و سوم تهرانپارس راه رفتیم. دو جای خیابان سطلهای زباله چپه شده و در حال سوختن بودند. سرتاسر این مسیر گاز اشکآور بیداد میکرد. وقتی هنوز سوار اتومبیل بودیم، یک پیک موتوری شرکت «میاره» ما را به بوق زدن دعوت کرد. کمی بعد دیدم که همان آدم قاطی نیروهای لباس شخصی شد و موتورش را بین آنها پارک کرد؛ رفتار عجیبی که پیشتر هم در میدان «هفتحوض» شاهد بودم. ظاهراً با این کار، معترضان را پیش از ورود به تجمعات شناسایی میکردند.
قرار شد من و مهسا۳ که کمی میترسید، عقبتر و دو مهسای دیگر که آتششان تندتر بود، جلو بروند. چند ثانیه بعد گروهی موتورسوار وارد پیادهرو شدند و با باتوم و شلیک پینتبال فریاد میزدند: «برو، وانستا... مغازه رو تعطیل کن... برو توی خونهات!»
خانمی که بیخبر از همهجا از خانهای خارج شده بود، با شلیک پینتبال زیر پایش چنان غافلگیر شد که عقبعقب رفت و از پشت افتاد. ساچمه به زمین کمانه کرد و تقتق به در و دیوار خورد. مهسا۳ را بغل گرفتم و تلاش کردم بدویم اما گاز راه نفسش را بسته بود و پشت ماسک، صورتش غرق اشک و عرق بود. دوستانمان را گم کرده بودیم.
چند دقیقه بعد به چهارراه رسیدیم. موتوریها از اینجا دور میزدند و به پیادهرو مقابل میرفتند. گویا وظیفهشان خلوت کردن همین یک خیابان و محلههای اطراف بود که درگیری در کوچههایش شدیدتر بود. مردم از خانهها شعار میدادند و مدام صدای شلیک میآمد. آنطرف چهارراه منتظر مهساها ایستادیم و تا آنها پیدایشان بشود، دو بار به خانمهای جوانی بر خوردیم که جلویمان مشت میگرفتند و به ما شکلات و کاغذی با شعارهای «زن زندگی آزادی» میدادند.
***
روایت روز سوم: نگران مهساها هستم. شب در تلگرام از مهسا میپرسم: «امروز هم رفتید تهرانپارس؟ چه خبر بود؟»
میگوید: «امشب دیر رفتیم و نشد زیاد بمانیم. بدجوری میزدند. چهارراه تیرانداز وحشتناک پر از مامور بود. جالب این که لباسشخصیها خلاف همیشه که موتور سنگین داشتند، با موتور هوندا سیجی خودشان آمده بودند. دوستم آسم دارد و به خاطر گاز اشکآور حالش بد شد. رفت نشست توی ماشین. ما هم زود برگشتیم و تا خواستیم حرکت کنیم، حرومزادهها ریختند سرمان و شیشه ماشینم را شکستند. ما هم شعار دادیم و از خجالتشان در آمدیم. یک دختری را جلوی ما له و لورده کردند. خواست از ما دفاع کند و گفت چرا شیشه ماشین را میشکنید؟ جوری زدنش که گفتم مرد. اما خوشبختانه بلند شد. حتی یک بچه ۱۰ ساله را زدند. بعد برای این که مادرم نفهمد، همان موقع رفتیم برای ماشین شیشه جدید انداختیم. همهجا تعطیل بود و تا خاکسفید رفتیم. ۲۷۰ هزار تومان پول شیشه شد. وقتی برگشتیم، دیگر هیچ عابر پیادهای نبود. مردم فقط توی ماشینها بوق میزدند. موتورسوارها یک پرچم جلویشان بود که میچرخاندند و توی خیابان میرفتند و برمیگشتند که مثلاً بگویند پیروز شدهاند. بسیجیه به ما میگفت منافقا، برید خونهتون!»
ثبت نظر