close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
ورزش

ایرج خدری، قهرمان سابق بسکتبال: حداقل حقوق بازنشستگی بدهند که دستفروشی نکنم

۲۴ خرداد ۱۳۹۵
ماهرخ غلامحسین پور
خواندن در ۷ دقیقه
ایرج خدری در منزل مسکونی‌اش
ایرج خدری در منزل مسکونی‌اش
ایرج خدری در حال فروش دی.وی.دی
ایرج خدری در حال فروش دی.وی.دی
ایرج خدری در حال فروش دی.وی.دی
ایرج خدری در حال فروش دی.وی.دی
ایرج خدری(اولین نفر ایستاده از چپ) در دوران قهرمانی
ایرج خدری(اولین نفر ایستاده از چپ) در دوران قهرمانی

عکس «ایرج خدری» را نخستین بار در فیس‎بوک دیدیم؛ در صفحه «مهدی رستم پور»، خبرنگار حوزه ورزش. او که سال ها پیش عضو تیم ملی بسکتبال و بوکس ایران بوده، یک عکس یادگاری با «محمدعلی» که در ایران به «محمدعلی کلی» مشهور است، دارد. بهانه رستم پور برای انتشار عکس هم مرگ محمدعلی بود اما هدفش، اشاره به وضعیت ایرج خدری؛ مردی که اکنون در میدان امام حسین تهران مشغول دست‎فروشی است. «ایران‎وایر» به سراغ این قهرمان سابق بسکتبال رفت تا درباره این روزهایش بپرسد.

روز ملاقات با محمد علی را به خاطر داری؟

  • مگر می شود از خاطرم برود. آن سال در اوج آمادگی بودم. 19 سالم بود و به جز تیم بسکتبال، به تمرینات تیم بوکس هم دعوت شده بودم. شام را که خوردیم، یک گوشه ایستاده بودم که آقای کلی من را صدا زد، با من روبوسی کرد، نگاهی به قد و قواره ام انداخت و گفت می دانی اگر امریکا بودی، شش ماهه وارد تیم المپیک می شدی؟ پرسید روزگارم چه طور می گذرد؟ آن روزها شرایط مالی بسیار بدی داشتم و نمی توانستم برای اقامتم در تهران جایی اجاره کنم. به همین دلیل هم هر روز از شهرستان به تهران در حال رفت و آمد بودم. ساعت های طولانی بین دو تمرین روی پله های سیمانی سالن «شیرودی» می خوابیدم تا برای تمرینات بعدی آماده باشم. شب ها هم می رفتم جاده ساوه، خانه پسرعمویم و دوباره پنج صبح برمی گشتم سر تمرین؛ با اتوبوس و مینی بوس و هر وسیله بین راهی که امکانش بود. به آقای کلی گفتم روزها کار می کنم و شب ها تمرین. او تعجب کرد و گفت مگر شما به جز ورزش کار دیگری هم می کنید؟ آقای کلی خودش پیشنهاد داد با هم عکس بگیریم. گفت می خواهم به خانواده ام نشان بدهم که ایران هم ورزشکاران قابلی دارد. حتی فیگوری هم که توی عکس گرفتم، پیشنهاد خودش بود. عکس را که گرفتیم، مرا بوسید.

وقتی محمدعلی پرسید چرا جز ورزش کار دیگری هم می کنی، چه گفتی؟

  • راستش دیگر نشد مابین آن همه جمعیت برایش توضیح بدهم. می خواستم بگویم خیلی از کسانی را که می بینی فوتبالیست یا کشتی گیر مشهور هستند، صبح تا عصر برای تامین مخارج خود مسافرکشی می­کنند و طی مسابقه با عشق و غیرت و تعصب بازی می کنند. آن ها از فدراسیون چشم‎داشتی ندارند و با همان غیرت شان بازی را می برند.

به شما می گفتند اعجوبه پابرهنه؟

  • (می خندد) پابرهنه بازی می کردم. شماره پای من ۵۵ است. کفش اندازه پایم پیدا نمی شد اما همیشه هم نمی شد پابرهنه باشم. در مسابقات رسمی باید حتما کفش داشت. شب قبل از یک مسابقه مهم با برادرم تا صبح بیدار ماندیم و با تکه های چرم و برزنت، کفش دست دوز ساختیم. دست هایمان تکه پاره شده بود. دو روز درگیر ساخت این کفش دست ساز بودیم. آن را رنگ آمیزی کردیم و آرم «آدیداس» هم روی آن هم زدیم. مسابقات کشوری بود. هیچ کس متوجه تقلبی بودن کفش نشد.

هنوز هم آن کفش را داری؟

  • نه یک بار آن را توی سالن جا گذاشتم. سرایدر سالن تصور کرده بود کوله بچه ها است، برده بود برای پسرش!

عکسی از شما دیدم در فیس بوک که دارید دست‌فروشی می کنید.

  • بله، دست فروشم. سر میدان «امام حسین» عروسک های پلاستیکی می فروشم.

هیچ نهادی برای کمک به شما پیشنهاد نداده است؟

  • دلم نمی خواهد بنالم. از هیچ کس طلب کار نیستم. این سرنوشتم بوده. گاهی حتی از گفتن حقیقت سرباز می زنم مبادا خیال کنند می نالم. این همه مصاحبه کرده ام، چه نتیجه ای داشته؟ می آیند، می نویسند و می روند، یک عده افسوس می خورند و بعد هم زندگی شان ادامه دارد. حتی جرات نمی کنم بگویم دست فروشم مبادا بیایند و بساطم را جمع کنند.

چه زمانی وارد تیم ملی شدی؟

  • من متولد 1350 در شهر کرمانشاه هستم ولی در خرمشهر و بندرعباس بزرگ شده ام. اواسط دهه 60 بود که بازی را شروع کردم؛ اول از تیم ملی نوجوانان و بعد جوانان. روزهای جنگ بود و ما ساکن خرمشهر بودم. شبانه از خرمشهر خارج شدیم تا جان سالم به در ببریم. رفتیم بندرعباس ساکن شدیم. سال ۶۲، وقتی 12 سالم بود، در باشگاه «پرسپولیس» بندرعباس بازی می کردم که برای تیم استان انتخاب شدم و برای مسابقات آمدیم تهران. بعد من را برای بازی تیم بزرگ سالان انتخاب کردند. دو متر و 16 سانت قد داشتم و این فیزیکم توجه آن ها را جلب می کرد. چند سالی در تیم های ملی جوانان و بزرگ سالان گل می کاشتم خلاصه (می خندد). بعدش با مادرم به تهران مهاجرت کردیم. آن موقع ورزشکارها ثروتمند نبودند مثل امروز. جنگ بود و بیچارگی و امورات ورزشکارها به سختی می گذشت. دو اتاق اجاره کرده بودیم. شروع کردم به کار کردن در باشگاه «فتح» سپاه و چندین مدال هم به دست آوردیم. مسافرت های خارجی زیادی رفتیم ولی در یکی از این بازی ها، از ناحیه کمر دچار آسیب دیدگی شدم و این جا بود که ورق زندگی من برای همیشه برگشت.

پزشک فدراسیون مقصر بود؟

  • پای راستم کاملا متورم شد و دیگر نتوانستم سر پا بایستم. به پزشک فدراسیون مراجعه کردم، تشخیص او ساییدگی استخوان بود. گفتند چند ماه بعد بهبودی حاصل می شود. مسکن دادند و راهی خانه شدم اما هر چه استراحت کردم، بی فایده بود. درد سر جایش بود. پای چپم هم متورم شد. به پزشک دیگری مراجعه کردم و متوجه شدم نخاعم دچار آسیب دیدگی شدید شده و ماجرا آن طور نبوده که فکر می کردم و ممکن بوده با هر حرکت کوچکی، نخاغم قطع شود.

نخواستند شما را برای مداوا به خارج از کشور بفرستند؟

  • آن روزها هیچ کس به من چنین پیشنهادی نداد. رشته بسکتبال چندان اعتباری نداشت چون ورزش پول سازی نبود و کسی توجه چندانی به بسکتبالیست ها نمی کرد. جنگ بود و شرایط سیاسی سخت. اگر توجهی بود، متمرکز شده بود روی فوتبال و کشتی. خیلی پی گیری کردم که شاید فدراسیون من را برای درمان به خارج از کشور بفرستد اما بی فایده بود. گاهی طی مسیرهای طولانی از این اداره به آن اداره دل زده ام می کرد. همین تلاش های بیهوده عاملی شد برای افسردگی و خانه نشین شدنم. 

سرنوشت پای شما به کجا انجامید؟

  • به این جا که می بینید. چند سالی گوشه خانه افتاده ام. سال 70 که برای تیم ملی جوانان بازی می کردم، یک آگهی دیدم که به جوانی بالاتر از دو متر قد برای بازی در یک فیلم سینمایی نیاز داشتند. رفتم تست دادم و قبول شدم. نقش اصلی را بازی کردم در فیلم «دایان باخ»، ساخته «فرهاد پوراعظم». بعد از آن فیلم های بسیاری چون «من زمین را دوست دارم»، «علی سنتوری»، «مختارنامه» و چند سریال دیگر بازی کردم. هر چه زمان گذشت، پاهایم عملا از کار افتاد و از ایستادن سر پا هم عاجز شدم. به همین دلیل سینما را کنار گذاشتم. الان هشت سال است که به کلی افتاده ام. خانه مان شبیه بیمارستان شده؛ این طرف من می نالم، آن طرف همسرم که به ام اس پیشرفته مبتلا است و بچه های پنج ساله و 10 ساله ما هم وسط‎ مان می لولند. گاه یکی از دوستان با موتور می آید دنبالم، من را می رساند تا سر میدان امام حسین، بساط عروسک هایم را پهن می کنم و چند ساعت بعد با همان موتور برمی گردم. معمولا هفت تا 10 شب کار می کنم.

چرا دست فروشی؟

  • این تنها کاری است که از دستم برمی آید. بساطم چیزهای پلاستیکی است که دستم می گیرم و با خودم می برم و آورم. متاسفانه بقیه روز توی رختخواب افتاده ام.

مردم شما را می شناسند؟

  • بسیاری از ره‌گذرها من را می شناسند، می ایستند، حرف می زنند و از دوره ورزشکاری و بازیگری می پرسند.

هیچ جا کمک تان نکردند؟

  • از دو جا کمک های مختصری گرفتم به قدر بخور و نمیر. صندوق حمایت از پیش کسوتان با این که بودجه محدودی دارد و کمک شان قابل توجه نیست اما دست از کمک به من برنداشتند و گاهی هم از کمیته امداد کمک هایی دریافت کردم.

خانه دارید؟

  • خیر، مستاجر هستم. راستش طلب کار هیچ کس نیستم. اگر کسی هم کاری انجام داده، محبتش را نشان داده و انسان دوستی اش را. من یک ورزشکار بودم که با عشق درونی ورزش کردم. عاشق مردمم بودم و اهل حاشیه نبودم. اما روزگار و تقدیر به من اجازه ادامه مسیرم را نداد. الان هم خودم را دست خدا سپرده ام . فقط نگران سرنوشت همسر و کودکانم هستم. اگر دو روز نتوانم به خاطر درد و ناتوانی بساطم را در میدان امام حسین پهن کنم، عملا برای مخارج معمول هم در می مانیم.

دقیقا چه توقعی از مسوولان داری؟

  • به هر حال من در سن بازنشستگی هستم. شاید حقوق بازنشستگی می توانست شرایطم را بهبود ببخشد. در مقابل ورزشکاران بزرگ و قهرمانان مان عددی نیستم، توقع زیادی هم ندارم. اگر هم سهل انگاری در حقم شده، درک می کنم. نمی گویم عمدا اعمال شده. باز هم می گویم خدایا شکر و همین شکرگزاری من را سر پا نگه می دارد. گاهی فکر می کنم خدا را دارم و معامله با او برایم هر دو سر سود داشته است. تا الان هم که توانسته ام دوام بیاورم، به عشق پروردگار بوده و توقعی که مردم از اسمم دارند.

 

 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

تصویری

توزیع بسته های غذایی در مناطق محروم گرگان

۲۴ خرداد ۱۳۹۵
توزیع بسته های غذایی در مناطق محروم گرگان