حوالی ظهر ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۳۶ سال پس از ورود «روحالله خمینی» به ایران، وقتی مامور سپاه پاسداران جمهوری اسلامی در پاگرد پلههای متصل بین دادسرای «شهید مقدس» و زندان «اوین» چشمبند بر چشمهایم نهاد و دستبند بر دستم زد، با خندهای بر لب که قرار بود آشوب درونم را بپوشاند، گفتم: «اگه میدونستم یک روز قراره به خودم دستبند بزنن، توی فیلمهایی که ساختم، بهتر مینوشتم.»
حتی از پشت چشمبند هم میشد پوزخند مامور درشت اندام را حدس زد که گفت: «این دیگه فیلم نیست، خود زندگیه!»
روزها و شبهایی که شب و روزش معلوم نبود، در سلول انفرادی «دوالف» سپاه بهتر متوجه حرف او شدم؛ روزی که در اتاق چند نفره دوالف که تلویزیون داشت، قسمتی از سریال «گاوصندوق» را که «ایفیلم» پخش میکرد، دیدم و نام من به عنوان نویسنده و تهیهکننده، درشت روی صفحه تلویزیون نقش بست. همان زمان به صرافت افتادم که این زندگی ما است که در این سالها چون فیلمی سورئال به نمایش درآمده است.
از زمستان ۱۳۶۵ که اولین برنامه رادیویی من از رادیو سراسری پخش شد تا زمستان ۱۳۸۸ که سریال گاوصندوق را «شبکه سه» صداوسیما نمایش داد، به مدت ۲۳ سال به شکلهای مختلف با رادیو و تلویزیون و با صداوسیمای جمهوری اسلامی همکاری و ارتباط داشتم.
آن جوان ۲۴ ساله که یک جنگ را پشت سر گذاشته و در دو راهی رفتن یا ماندن قرار گرفته و ماندن را انتخاب کرده بود، حالا عاقل مردی ۴۷ ساله شده بود که دو کودک نوجوان داشت و ازدواجی که به جدایی کشیده بود. شاید اگر آن انتخابات سال ۱۳۸۸ و آن تقلب و آن شورش چند میلیون ایرانی که به خیابانها آمدند و گفتند «رای ما کو» نبود، هنوز هم در حال برنامهسازی برای رادیو و تلویزیون و گاهی سینما بودم.
نوشتن خاطرات کاری بس دشوار است. زیرا حافظه بهویژه وقتی سالها از آن میگذرد، بس خطا میکند و چون انسان موجودی است که همیشه بهنحوی به توجیه خود میپردازد، این کار را دو چندان دشوار میکند.
به هر حال، اگر از کسی نامی بردم و عملی به او نسبت دادم که ناصواب بود، پوزش میخواهم که نه غرضی در کار بوده است و نه مرضی و اگر با من در میان بگذارند، حتما خطای خود را گوشزد میکنم.
بسیاری از خاطرات هم میتوانستند در این قالب تنگ بگنجند اما از قلم افتادهاند که به یکی از آنها اشاره میکنم. یکی از اتفاقات بامزهای که در سالهای موسوم به «اصلاحات» افتاد، ماجرای من با یکی از این روزنامهها بود که در همان دوران اصلاحات منتشر میشد.
«فریدون عموزاده خلیلی» که از اصلاحطلبان خوشخیم بود و احتمالا هست، روزنامهای منتشر میکرد به نام «آفتاب امروز». یک روز یادداشت نسبتا کوتاهی نوشتم و با نام مستعار تصور میکنم «نجمالدین مدرسی»، برایشان فکس کردم و آنها هم منتشرش کردند.
«علی حاجی سفیدی» در آن زمان مدیر روابط عمومی صداوسیما بود. از آنجا که مشخص بود کسی که آن یادداشت را نوشته است، آشنایی عمیقی با صداوسیما دارد، پاسخی به آن یادداشت دادند و من پاسخی به آن پاسخ دادم و دوباره به روزنامه آفتاب امروز فکس کردم.
در بین این جدال قلمی، یک روز حاجی سفیدی را دیدم. او گفت یک نفر پیدا شده است که علیه ما در روزنامه آفتاب امروز مطلب مینویسد، تو میتوانی پاسخ او را بدهی؟!
من یاد رمان «خرمگس»، نوشته «اتل لیلیان وینیچ» افتادم که خودش با خودش جدال قلمی داشت. به هر حال، تا من بخواهم تصمیم بگیرم، روزنامه آفتاب امروز را بستند و آن جدال قلمی نیمهکاره ماند.
همانطور که برای قهرمان فیلمها نقاط عطف وجود دارد تا از پیشآمد پیشبرنده، ما را به نقطه اوج داستان برساند، در زندگی واقعی هم همین طور است. اصولا برای آدمهای مختلف نقاط عطف گوناگونی رقم میخورد و برای ملتها و حکومتها نیز چنین است؛ نقطه عطفی که شرایط جدیدی بهوجود میآورد و آن شخص یا آن مردم و آن حکومت دیگر هرگز به حالت قبل برنمیگردند.
برای جمهوری اسلامی از نظر من، این نقطه عطف، ۳۰ خرداد ۱۳۸۸ بود که رهبر جمهوری اسلامی فرمان آتش گشودن به سوی مردم را داد و خون جوانان بسیاری آسفالت خیابانها را رنگین کرد.
تا پیش از آن اگر توهم تغییر و اصلاح وجود داشت، توهمی که باید در همان ۱۸ تیر ۱۳۷۸ از بین میرفت، حالا به تمامی مشخص شده بود که دیگر جمهوری اسلامی حتی در دستکمترین حالت آن هم قابل حصول نیست و روز به روز به قهقرا میرود.
در همان روزها با یکی از مدیران میانی سازمان صداوسیما بر سر این که در کجای تاریخ ایستادهایم، بحث میکردیم. او میگفت الان ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ است و من میگفتم حکومت دیگر از این واقعه کمر راست نمیکند؛ یعنی هر دو به قطعی بودن سقوط نظام باور داشتیم، تنها سر زمان آن بحث میکردیم.
من روی خیانت اصلاحطلبها حساب باز نکرده بودم اما همین خیانت موجب شد چند سالی دیگر حکومت عمر بخرد. اگر اصلاحطلبها و هنرمندان همدل آنها یاری نکرده و مردم را پای صندوقهای رای نکشانده بودند، بیشک ماجرا به این شرایط مضحک فعلی کشیده نمیشد و احزاب مسلمان مدرن میتوانستند به حیات خود در فضای سیاسی پس از جمهوری اسلامی ادامه دهند؛ اتفاقی که اکنون به شدت دیگر از دورنما خارج شده است.
در آن سالها، اوج فعالیت من بود؛ قراردادی برای ساختن ۱۰ فیلم ۹۰ دقیقهای مشهور به «تلهفیلم» به همراه «همایون اسعدیان» داشتم که سه تای آن ساخته شده بود و پروسه ادامه داشت. نوشتن فیلمنامهای به نام «بیگانه» را با «مهدی شیرزاد» برای «محمدعلی نجفی» در دست داشتم و در حال ساختن سریال گاوصندوق هم بودم.
همه اینها جدا از فعالیتهای تبلیغاتی و مدیریت «آسیفا» در کنار «زرینکلک» و سایر اساتید بزرگ انیمیشن بودند. همه این فعالیتها، قسمتی از کوه یخی بودند که بیرون زده بود. همزمان وبلاگ بسیار مشهور شده «شبح» را هم مینوشتم. هیچکس نمیتوانست باور کند که این شبح، من باشم. وقتی «جنبش سبز» شروع شد، وبلاگ دیگری درست کردم به نام «بلوا» که بلوایی به پا کرد.
همه اینها را گفتم که بگویم اگر همه چیز را رها کردم و رفتم، تنها یک دلیل داشت و آن هم تنها پاسخی بود که میشد به خون انسانهای بیگناهی که بر زمین ریخته شده بود، داد. پس همان به که آخرین سخنم، همان آخرین یادداشتم باشد که در وبلاگ رسمی خود در ۱۵ تیر ۱۳۸۸، هنگام ضبط سریال گاوصندوق نوشتم؛ یادداشتی با عنوان «کسب و کار ما»:
««سینا رازانی» آزاد شد و دیشب با «بهاره رهنما» به ادامه بازی در «گاوصندوق» پرداخت. «مازیار میری» هنوز دستش در گچ است و یک دستی کارگردانی میکند. «مصطفی احمدیان» (مدیر تصویربرداری) میتواند روی صندلی بنشیند و زخم و کوفتگی بقیه بچهها هم کم و بیش خوب شده است.
وقتی در خیابان تصویر برداری میکنیم، گاهی مردم سرمان داد میزنند و مزدور صداوسیما میخوانندمان. گاهی هنوز مهربانانه به ما لبخند میزنند و از خودشان میدانند و گاه بی تفاوت و سرد، گویا اصلا وجود نداریم، از کنارمان رد میشوند... . در تنفسها دور هم که جمع میشویم، روحیه همه خوب است؛ تعریف میکنیم و با صدای بلند میخندیم، بعد یکی از بچهها بغض میکند چشمانش سرخ میشوند و قطره اشکی سر میخورد روی گونهاش. همه ساکت میشوند و کم کم چشم بقیه هم سرخ میشود.
«محمد» با سینی چای وارد میشود. دستها به سوی دستمال کاغذی میروند و دستمالهای خیس در کیف و جیب چپانده میشوند و آههای کوتاه در بخار لیوانهای چای در هم میآمیزند... «امیر» یا «شکوفا» سرمیرسد و آماده بودن صحنه را خبر میدهد.
بعد بچهها یکی یکی میروند و من تنها با نگاهی به زمین دوخته شده برجای میمانم و در دل با خود میگویم کاش هنری بلد بودم، سازی میتوانستم بنوازم تا در گوشهای از دنیا کنار پیادهرو دنجی، چیزی برای عرضه کردن داشتم و مردم پول خردههایشان را با رضایت در کلاه یا قوطی یا کاسه پیش پایم میانداختند و لبخند میزدند و من میتوانستم شب با وجدانی آسوده سر بر بالین بگذارم...»
مطالب مرتبط:
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صدا و سیما -۱
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما- ۲
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما- ۳
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما- ۴
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما- ۵
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما-۶
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صدا و سیما- ۷
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما- ۸
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما - ۹
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما - ۱۰
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما - ۱۱
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما - ۱۲
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما - ۱۳
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما - ۱۴
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما - ۱۵
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما - ۱۶
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما - ۱۷
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما -۱۸
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما - ۱۹
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما - ۲۰
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما - ۲۱
خاطرات مصطفا عزیزی از فساد در صداوسیما - ۲۲
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر