متولد «سردشت» است و بزرگشده «مهاباد»؛ پسر جوانی که برای خارج شدن از ایران و رسیدن به رویاهایش، راهی جز رفتن به سربازی اجباری نداشت تا بتواند پاسپورت بگیرد. به ناگهان ایران به اعتراض برخاست، از سربازی در مرز مرخصی گرفت، با دوستانش تدارکات تجمعات خیابانی چید، ماسک سیاه به سر بست، چراغهای کوچهها را شکست تا جلوی شناسایی و بازداشت معترضان را بگیرد و در یک شب، به ناگهان جهانش دگرگون شد. حالا یک سال بعد، درحالیکه نزدیک به ۵۰۰ ساچمه در بدن دارد، سکوت خود را شکسته است و جلوی دوربین، حقیقت را بیان میکند.
«محمد خضری» ایران را ترک کرد، اما هیچوقت فکر نمیکرد خروج از ایران، برایش ۵۰۰ ساچمه در بدن به یادگار بگذارد.
***

گفتوگو را چندین بار انجام دادیم. هیچباری راضی نبود. حتی آخرین بار که بالاخره تصمیم به انتشار گرفتیم، برایم نوشت: «میخواهم باهات روراست باشم، من یک صدم زجر و آزاری را که کشیدم، نتوانستم منتقل کنم».
واقعا شدنی است؟ آیا میتوان تمام آنچه را که محمد از سر گذراند، منتقل کرد؟ روی تصویر سیتیاسکن بدن پر از ساچمه محمد مکث کنیم و جوان ۲۲ سالهای را در خاطر نگهداریم که در یکی از شبهای دود و آتش و خون در اعتراضات سال ۱۴۰۱ ایران، وقتی در کوچهای تاریک و بدون چراغ میدوید، نیروی انتظامی از فاصله کمتر از هشت متر، پنج بار گلولههای ساچمهای را به تن او شلیک کرد. همهچیز از ۷آبان۱۴۰۱ شروع شد.

شبی که هیچ تجمعی نبود؛ پنج شلیک مستقیم
یک هفته از آغاز دوره مرخصی سربازی محمد میگذشت. همان یک هفتهای که او در اعتراضات خیابانی مشارکت داشت. محمد یکی از همان جوانهایی است که در سال گذشته، در صف نخست تجمعات مردمی بود و وقتی خیابان به خون مینشست و فریادهای اعتراضی ساکت میشد، او و دوستانش به برنامهریزی برای شبهای بعد مشغول بودند؛ از شعارنویسی و اعلامیه پخش کردن، تا شکستن چراغهای کوچه برای جلوگیری از شناسایی و دستگیری معترضان.
هفتم آبان رسید، حدود ساعت ۱۰ شب بود، نیروهای مسلح و امنیتی شهر را قرق کرده بودند؛ فضا امنیتی بود. در مناطقی که محمد و دوستانش فعالیت داشتند، خبری نبود. چندین بار کوچهها را گشتند، اما فقط خودروهای امنیتی بود که در شهر چرخ میزدند. سر کوچهای جلوی یک مغازه ایستادند. یک خودرو امنیتی با فاصله از آنها توقف کرد، سه نفر پیاده شدند. یکی از آنها سرباز وظیفه بود، مامور دیگر لباس نیروهای انتظامی بر تن داشت و نفر سوم، لباس محلی کردی پوشیده بود. از سرباز تا نیروی انتظامی و لباس شخصی، کنار هم و مسلح، قدمبهقدم به محمد و دوستانش نزدیک میشدند.
قدمهای ماموران سرعت گرفت. محمد و دوستانش برای فرار مردد بودند. مامور نیروی انتظامی سلاح خود را بدون هیچ هشداری به نشانهگیری بالا برد. آن چند جوان تصمیم به فرار گرفتند. ماسک سیاهی که محمد تمام هفته در اعتراضات به صورت داشت، دور گردنش حلقه شده بود. مشخص بود که از معترضان است. همان ماسکی که در تصویر شب حادثه، دور گردنش، بالای تمام ساچمهها، به چشم میخورد.

«ما که کاری نکرده بودیم به ما گیر بدهند. در همین گیر و بند و حرفها بودیم که سرعتشان را بیشتر کردند، اسلحه را گرفتند سمت ما؛ ایست ندادند. اسلحه را سمت من نشانه رفتند، ماسک پارچهای داشتم، مشخص بود که اگر گیر بیفتم، راه خلاصی ندارم. وقتی شروع کردم به دویدن، آنها هم شروع به تیراندازی کردند. خودم طعمه همان تلهای که گذاشته بودیم شدم. میخواستیم هویتمان فاش نشود و چراغها را شکسته بودیم، اما برعکس عمل کرد. فاصلهمان فوقش هشت متر میشد. شروع کردند به تیراندازی. شلیک اول را سمت چپ من به زمین زدند. نایستادم. من دویدم. پنج بار دیگر هم شلیک کردند. همه شلیکها مستقیم از پشتسر به خودم خورد. همان لحظه احساس کردم که دست چپم دیگر تکان نمیخورد».
محمد میگوید که یکی از ماموران شاتگان یا همان سلاح ساچمهای به دست داشت، با یک نوار از پوکههایی آماده برای خشابگذاری روی سینهاش، دیگری کلاشینکف به دست گرفته بود، جلیقه به تن و کلاه ضد شورش به سر داشت. چهرههای ماموران کاملا پوشیده شده بود. فقط یکی از آنها چفیه به گردن داشت.

محمد را همان شب احیا کردند
جملهای تکراریست که «درد را از هر طرف بنویسی، درد است»، اما کدام کلمه، کدام تصویر میتواند راوی گلولههای داغ فلزی باشد که در تعداد ۵۰۰ عدد، گوشت تن این جوان را شکافت و در بافتهای تناش نشست؟ کدام تصویر میتواند ما را به آن لحظهای ببرد که نیروهای امداد در خانه شهروندی عادی که به محمد پناه داده بود، بالای سر او رسیدند و برای زنده نگهداشتن محمد، مجبور شدند «اپی نفرین» به او تزریق کنند؟
اپینفرین، دارویی برای احیای بیمار است؛ خصوصا وقتی بیمار خونریزی شدید دارد یا فشار خون او بسیار پایین است. تزریق این دارو باعث تنگی عروق میشود و بهدنبال آن، افزایش فشار خون. اما در شرایطی ویژه، میتواند برای بیمار آریتمی قلبی یا همان اختلال در ریتم قلب ایجاد کند.
محمد شکافتن پوستش را هم حس کرده بود، او را بیهوش نکرده بودند: «آن شب بهخاطر شوک، هذیان میگفتم. بدنم بهشدت سرد شده بود، عرق میکردم، حالت تهوع و سرگیجه و درد شدید داشتم. بهخاطر کمبود اکسیژن، نفستنگی داشتم. سرم هم نداشتیم. عذابآور بود. تا صبح از درد نخوابیدم».
ساچمه به ریه چپ محمد آسیب رسانده و باعث خونریزی و تجمع هوا شده بود. بعدتر هم همین مساله باعث عفونت ریه شد. ساچمهها تا نزدیک قلب و کبد محمد نفوذ کرده بودند، مثل نزدیکی اندامهای گوارشیاش که هنوز هم میزبان «جسمهای خارجی» هستند.
نیروهای امداد توانستند از طریق ارتباطهایشان محمد را به بیمارستانی برای انجام جراحی برسانند: «بیهوشی نداشت. به ناحیه چپم داروی بیحسی تزریق کردند، یادم هست؛ پوستم را بریدند. آن لحظهای که پوستم را بریدند بهخاطر هوا و خونی که طی پانزده یا شانزده ساعت در ریهام جمع شده بود، مثل بطری نوشابهای که تکان خورده باشد و در آن را باز کنند، خون و عفونت فوران زد. درد شدیدی داشت».

کابوسها ادامه دارند
اگر چشمهای دنیا فقط به تصاویر معترضان در خشونتی عریان در خیابانها معطوف است، سرکوب و خشونت همچنان در وجود معترضان ادامه دارد. انگار که نه خیابان تمام شده است و نه درد کاهش یافته است.
«هنوز شبها کابوس همان شب را میبینم که به من حمله شد. در بعضی از کابوسها دستگیر میشوم و من را برای بازجویی و شکنجه میبرند. در کابوسهای دیگر انگار که در خانه یا بیمارستان هستم و ناگهان نیروهای امنیتی میریزند و درمان انجام نمیشود. باوجود گذشت یک سال، بهشدت کمخوابی دارم و فعالیتهای روزمرهام را کاهش دادهام».
محمد دیگر نمیتواند مثل قبل ورزش کند. قلبش درد میگیرد. دود سیگار، آلودگی هوا و بخار آب، باعث نفستنگیاش میشوند. حتی بالا رفتن از پلهها هم برای او دشوار است. یک سال از آن شب در تاریکی کوچهای باریک گذشته است، اما هنوز صدای پنج بار شلیک، داغی گلولههای ساچمهای و درد پاره کردن پوست و گوشت بدناش، فوران هوا و خون از تناش، در وجود رنجورش ادامه دارد.
سرباز آزادی و نه سرباز جمهوری اسلامی
دوره مرخصی محمد از سربازی تمام شد، اما هم اعتراضات ادامه داشت و هم تن و روح زخمی او، شبها و روزهای پر درد و اضطرابی را طاقت میآورد. تماسهای تهدیدآمیز با محمد و خانوادهاش شروع شد. میخواستند که او را به خدمت سربازی برگردانند. اما سرنوشت، محمد را به سوی دیگری کشاند، جایی که شاید حالا رویاهایش به حقیقت بپیوندند.
«تماسهای اول میگفتم که مریض هستم و نمیتوانم به خدمت برگردم. اما جواب نداد و تماسها بیشتر شد. شاید به اطلاعات کشیده شده بود. شمارهها ناشناس بود و صداها تغییر کرده بود. گفتند برایم گران تمام خواهد شد. ولی من خودم را سرباز جمهوری اسلامی نمیدانستم، من سرباز آزادی بودم».
محمد در سردشت ایران به دنیا آمد، همان شهری که بیشتری آمار بیکاری و مهاجر را دارد. در مهاباد بزرگ شد، یکی از شهرهای کردستان که محرومیتهای مختلفی را از سر گذرانده است. زندگی در چنین مناطقی، از محمد شاهد معترضی ساخته بود که حالا روایت میکرد: «جایی که من در آن متولد شدم و شهرهایی که در آنها بزرگ شدم، واضح است که شهرهایی محروم هستند و جمهوری اسلامی ظلم و ستمهای بسیاری آنجا انجام داده است. مثل بلوچستان. برای همین، اتحاد بسیار زیبایی شکل گرفته بود و هر کردی وظیفه خودش میدانست که در اعتراضات شرکت کند».
محمد به سربازی بازنگشت. خانوادهاش زیر ضرب تهدیدها مقاومت میکردند. تا در نهایت تصمیم بر آن شد که محمد ایران را ترک کند. پسری که میخواست قانونی پس از اتمام خدمت سربازی از ایران خارج شود و بهدنبال تحصیل، ترانهنویسی و خوانندگی موسیقی رپ برود و طعم آزادی و برابری را بچشد، ناچار شد غیرقانونی ایران را ترک کند و یکسال تمام طعم سرگردانی و انتظار را بچشد: «هنوز به تصمیمم افتخار میکنم. در این مسیر سختیهای زیادی کشیدم، ولی راهم درست بود. هدف اصلی من هنوز همان است که به فرادی بهتر برای خودم، ایران و ملت عزیز باور دارم. باور دارم که روزهای بهتری در انتظار ما است و خصوصا برای کردستان، که بهشدت دچار ظلم و ستمهای فراوانی شده است».
محمد حالا در کشوری دیگر، در انتظار انتقال به مکانی امن، بعد از یک سال پرده از جنایتی برداشته است که خودش سندی از آن است: «از شبی که به من تیراندازی شد، تا وقتی توانستم جان سالم بهدر ببرم و با حال بدم از ایران خارج شوم، مادرم ده سال پیر شد. هیچوقت نمیتوانم زجر و عذابی را که به مادرم دادم، جبران کنم. از همینجا میخواهم بگویم که دلم برایشان تنگ شده است، اما با قدرت برخواهم گشت. روزی همه ما در خاک وطن خودمان جمع خواهیم شد و دور هم جشن پیروزی و آزادیمان را برگزار خواهیم کرد. به شما قول میدهم».

ثبت نظر