close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
گزارش

شاپرک شجری‌زاده چطور از ایران خارج شد؟

۲۵ شهریور ۱۳۹۷
آیدا قجر
خواندن در ۱۰ دقیقه
شاپرک شجری زاده:«شال کردی را دور سرم بستم. لباس‌ها را از نو پوشیدم و به راه افتادیم. قاچاقچی در میان راه مدام با تلفن حرف می‌زد و تصمیم‌شان عوض می‌شد، تغییر مسیر می‌داد. »
شاپرک شجری زاده:«شال کردی را دور سرم بستم. لباس‌ها را از نو پوشیدم و به راه افتادیم. قاچاقچی در میان راه مدام با تلفن حرف می‌زد و تصمیم‌شان عوض می‌شد، تغییر مسیر می‌داد. »

در یکی از کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر جلوی هتل منتظر او بودم. با کیسه‌ای مواد خوراکی از راه رسید. شلوارک و تاپ سفیدی بر تن داشت و چشمان‌ش انگار تازه از گریه برخاسته بود. اگرچه در هنگام روایت قصه‌اش هم مدام تر می‌شد و به هق‌هق می افتاد. به اتاقش که وارد شدیم، زنی مسن با شالی بر سر، به استقبال‌مان آمد. مادری پر از بغض که دقایقی کنارش نشستیم تا اشک‌‌هایش را خالی کند. «شاپرک شجری‌زاده» را در آن شهر، در فاصله دو ساعتی «آنکارا» دیدم. همان‌وقت که مادرش به دیدار دختر در سوئیت کوچکی آمد که یکی از «دختران انقلاب» را با حکم بیست سال حبس، در خود جای داده بود.

به لابی رفتیم تا «شاپرک» مقابل فرزندش، دوباره روایت مهاجرت و خروج غیرقانونی‌اش را بازگو نکند. با بغض و اشاره به مشکلات پناهجویان در ترکیه، قصه‌اش را آغاز کرد؛ نهم خرداد ماه سال جاری، ساعت ۹شب بود که «شاپرک شجری‌زاده» بعد از دو بار زندان و مجرم شناخته شدن برای «ترویج فحشا و فساد»  ناگهان مجبور به ترک ایران شد. نگرانی از حبسی دیگر، آن‌هم برای دو دهه باعث شد که شاپرک، طی چند ساعت، راه قاچاق را انتخاب کند تا خود را به ترکیه برساند، سه روز بی‌خبری مطلق، عبور از کوه و دشت، پیاده و سوار بر اسب، زندگی در خانه قاچاق‌برها و در نهایت، آغاز زندگی پناه‌جویی.

«شاپرک شجری‌زاده» از معروف‌ترین زنان معترض به حجاب اجباری است که به «دختران انقلاب» مشهور شده اند. او به خاطر اعتراض به حجاب اجباری، دو بار دستگیر شد. «شاپرک‌» با پیوستن به کمپین «چهارشنبه‌های سفید» مثل بسیاری دیگر از زنان روسری از سر برداشت و به چوبی آویخت و در شهر تردد کرد. اما او نیز در موج بازداشت‌ «دختران انقلاب» دستگیر و به انفرادی و زندان منتقل و در مجموع به بیست سال زندان محکوم شد.

در زمان بازداشت اما مورد آزار و شکنجه و همچنین تزریق دارو قرار گرفت تا در نهایت پس از بازداشت دوم و زندانی بودن در کاشان و هم‌بندی با زندانیانی که به جرم قاچاق یا قتل بازداشت شده بودند، اعتصاب غذا و در مواجهه با احضارها و تهدیدها به فکر ترک ایران افتاد. پیش از موج دستگیری‌ها، «شاپرک» از حامیان حقوق حیوانات بود و با انجمن‌های مدنی در این حوزه فعالیت داشت.

پس از طی کردن دومین زندان و آزادی با قرار وثیقه، وقتی دوستش از خارج ایران به او پیشنهاد خروج داد و قاچاقچی را برایش پیدا کرد، معطل نکرد. ساعت ۹ شب بود که با قاچاقچی تماس گرفت و طی دو ساعت راهی شد: «از وقتی تصمیم به رفتن گرفتم تا لحظه آخر، حسی داشتم که هیچ‌وقت نداشتم. با همه وجود چشم شده بودم تا ببینم. خانه‌م را، گربه‌هایم، پسرم، همسرم، قلبم داشت می‌ایستاد. می‌ترسیدم که دستگیر شوم و اتهام جاسوسی هم بهم بزنند. بازجو مدام می‌گفت به تو ثابت می‌کنم که جاسوس هستی. می‌ترسیدم اما به توصیه قاچاقچی که گفته بود چیزی همراه نداشته باشم، یک مانتو پوشیدم، شالم را انداختم، به گربه‌های پارکینگ غذا دادم، بچه‌ام را بوسیدم و با آژانس، به سمت ترمینال رفتم.»‌

از ترمینال تا محل قرار با قاچاقچی، با اتوبوس ۹ ساعت راه بود: «تنها و در فکر بودم. در آن فاصله مدام دل‌شوره داشتم. ماه‌هایی که گذشت را مرور می‌کردم. مدام نگران بودم که به خانه‌مان نریزند و متوجه نبودنم شوند. از بعد زندان کاشان تا هنوز، درست نمی‌خوابم. کابوس‌ها از تهران تا ترکیه همراهی‌ام کردند.»

«شاپرک» وقتی به محل قرار رسید، در رستورانی منتظر قاچاقچی نشست. قاچاقچی به سراغش آمد و او را به خانه‌اش برد. همان شب قرار شد که به مرز بروند. خانواده قاچاقچی به «شاپرک» لباس کردی دادند و او را راهی کردند. سه ساعت راه در ماشین که یک ساعت و نیم آن مسیر خاکی و ناهموار بود. ساعت ۱۰ شب بود که آن‌ها به دهی مرزی رسیدند: «زیر داشبورد ماشین جمع شده و نشسته بودم. قاچاقچی می‌گفت این‌جا پلیس از ترس پژاک نمی‌آید. بخواب. از استرس و ترس خواب نداشتم.»

شب به نیمه نرسیده بود که «شاپرک» به همراه قاچاقچی به محدوده ای رسید که خط‌های موبایل روی مخابرات ترکیه افتاد. بعد از کمی استراحت به سمت تپه‌ای حرکت کردند. سیم‌خاردار در آن منطقه باز بود، او هم همراه با قاچاقچی روی زمین خزید و رد شد. مردی ترک با لباس چوپانی به دنبالش آمد و «شاپرک» بین دو قاچاقچی دست به دست شد: «گفت تو دومین نفری هستی که خودم راهی‌اش می‌کنم. دیگری دختری بود که در مسیر عینکش شکست و با گریه و زاری می‌خواست برگردد، نترس.»

«شاپرک» همراه مرد چوپان‌پوش، به کوه زد: «از کوه سنگی باید بالا می‌رفتم. تمام مدت دستم را گرفته بود. اعتماد کرده بودم. صدای قلبم را می‌شنیدم و او مدام سعی در آرام کردنم داشت. هوا سرد بود و هیچی جز مانتو نداشتم. مهتاب بود و حتی رد شدن سمور و موش را می‌دیدی. تنها ترسم، دستگیری در این وضعیت بود.»

آن‌ها چهل دقیقه پیاده‌روی کرده بودند که قاچاقچی مرز را به «شاپرک» نشان داد. چند متر مانده بود به مرز برسند که دو مامور مرزبانی بر سر راه‌شان ظاهر شدند: «افتادم. داشتم می‌میردم.» اما قاچاقچی که مدام به «شاپرک» می‌گفت نگران نباشد و با مرزبان‌ها هماهنگ است، وارد مذاکره با مرزبان‌ها شد و نهایتا «شاپرک» دوباره به راه افتاد: «به بالاترین نقطه ایران رسیده بودیم. بعد از آن همه سرپایینی بود. مرد دیگری آمد و من را سوار اسب کرد. افسار اسب را گرفت و جلوتر به راه افتاد. وقتی اولین آبادی را دیدم فکر کردم تمام شده اما ده‌ها آبادی را رد کردیم. دستانم از سرما سر شده بود. دو ساعت روی اسب نشسته بودم تا به خانه قاچاقچی رسیدیم. خانه‌ای کوچک که خانواده‌اش در آن خواب بودند. برایم جا انداختند تا بخوابم. دو روز در آن خانه ماندم.»

مسیر همچنان ادامه داشت. قرار بود «شاپرک» به استانبول برسد. بعد از دو روز، پاسپورتش را به او دادند و او را سوار مینی‌بوسی کردند تا راهی شود و به خانواده‌اش بپیوندد: «شال کردی را دور سرم بستم. لباس‌ها را از نو پوشیدم و به راه افتادیم. قاچاقچی در میان راه مدام با تلفن حرف می‌زد و تصمیم‌شان عوض می‌شد، تغییر مسیر می‌داد. تا آن‌که مینی‌بوس مورد نظر از راه رسید و من را سوار کردند. یک کیلومتر جلوتر اما ایست بازرسی بود با ماشین‌های سیاه و ضدگلوله.»

«شاپرک» نمی‌دانست میان راننده و ماموران چه بحثی در میان هست. پاسپورتی که مهر ورود نداشت را به دست راننده داد و منتظر نشست: «هول کرده بودم. مدام فکر می‌کردم الان ممکن است بازداشت شوم. در مینی‌بوس نگاه دیگر مسافران آزارم می‌داد. انگار که دردسر باشم. همه با نگاه‌های پرسوال، تحقیرآمیز به من خیره شده بودند. معلوم بود من مسافر قاچاقی هستم. شنیده بودم اگر لب مرز بگیرنم دیپورت می‌شوم. ناگهان راننده پاسپورتم را داد و چشمکی زد و من هم آرام شدم.»

از او پرسیدم که آیا حالا می‌تواند راحت بخوابد؟ خواب آرام یکی از گم‌شده‌های مهاجران است. بغض کرد، اشک ریخت و پاسخ داد: «هیچ‌وقت. همیشه یک استرسی هست. الان هم نمی‌خوابم. بعضی وقت‌ها برای یک‌ساعت بیهوش می‌شوم و بعد با استرس و دلشوره بیدار می‌شوم. همه من را ترساندند. وقتی رسیدم هم هرکسی که با من برخورد داشت گفت از هتل خارج نشو که بازداشت می‌شوی. چندین هفته در اتاق خودم را حبس کردم و حتی بچه‌ام را هم نمی‌خواستم ببینم.»‌

«شاپرک» در روایت آن چند روز تنهایی، به خاطرات حبس در بند زندانیان جرایم عادی برمی‌گردد. زندگی با قاچاقچی‌ها و قاتلانی که ترس از قاچاقچی را برایش بی‌معنا کرده بود: «قبلش از توی فیلم‌ها فکر می‌کردم قاچاقچی‌ها حاضرند برای پول هر کاری بکنند. در زندان وصیت‌نامه‌ام را یکی از همان زنان قاچاقچی بیرون برد و بهم گفت: "فکر کردی من اگر بخواهم چیزی از زندان بیرون ببرم، کسی می‌تواند از من بگیرد؟" مثل داش‌مشتی‌های توی فیلم‌ها بودند. زنانی که بیشتر درشت و خوش‌صورت بودند. مطمئن بودی که حرف‌هایت پیش آن‌ها امن است. در حالی‌که بقیه همه مخبر رییس زندان بودند. چند نفر هم اعدامی که حبس ابد خورده بودند. یا پیرزنی هم‌سن مادرم که با فرزندانش خانوادگی در کار قاچاق بودند، قاچاق مواد مخدر. همه آن‌ها در دنیای دیگری زندگی می‌کنند که ما شناختی از آن نداریم.»

سفر قاچاقی «شاپرک» در همان ترکیه به پایان رسید. بعد از آن با مراجعه به پلیس و کمک سازمان ملل و ارایه ویزای کانادا، توانست با دریافت برگه خروج، امکان سفر قانونی را پیدا کند. از او پرسیدم اگر زمان به پیش از «چهارشنبه‌های سفید» برگردد آیا باز هم همین مسیر را انتخاب می‌کند؟ گفت: «وقتی پا در این مسیر می‌گذاری، دیگر بازگشتی در کار نیست. الان حس مبارزه‌ام بیشتر شده. کتاب‌ها و منابع مربوط به حقوق زنان را مطالعه می‌کنم. من تبعیض علیه زنان را از قبل لمس کرده بودم. مثل وقتی که طلاق گرفته بودم. حالا هم به مبارزه‌ام ادامه می‌دهم. زن مبارز بودن در ایران سخت است. مردم هم خیلی به من حمله کردند. در حالی‌که من فعالیت‌هایم برای حقوق طبیعی زنان بود. کسانی مثل خودم. حالا هم به من می‌گویند آب در آسیاب جمهوری اسلامی می‌ریزم.»

«شاپرک» هم از وقتی خبر خروجش از ایران علنی شد، مورد سوال‌های بسیاری از ایرانی‌ها قرار گرفت. همان‌هایی که می‌خواهند از کشور خارج شوند یا در کشورهای دیگر میانه‌ی مسیر گیر افتاده‌اند. زنانی که کودکان‌شان را برداشته‌اند و عزم سفر کرده‌اند یا مردانی که به دنبال زندگی بهتر هستند. ترکیه اولین مقصد این مسافران است. مکانی موقت که در آن "انتظار" را به دوش می‌کشند؛ انتظاری سخت و پرماجرا.

***

شما هم می‌توانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کرده‌اند و یا مرتکب خلاف شده‌اند شکایت دارید، لطفاً شکایت‌های خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: [email protected]

مطالب مرتبط:

از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناه‌جویی

روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت

روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید

روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوه‌های ایران و ترکیه زنده ماندم

روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناه‌جویی

روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر

روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول

انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم

روایت هفتم: دیدار با قاچاق‌چی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه

روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول

دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی

روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه

روایت یازدهم؛ از پناه‌جویی تا دلالی برای قاچاق‌بر

روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنش‌گری از ترکمن‌صحرا

روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاق‌بر به سمت مرز ترسیدم

روایت چهاردهم؛دنیای پناه‌جویی در یونان در نگاهی گذرا

روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناه‌جویی در یونان گروگان‌گیری است

روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناه‌جو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم

روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است

روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمی‌شوند

روایت نوزدهم؛کمپ‌های اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی

روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگ‌های قاچاق‌بر

روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یک‌بار دیگر خانواده‌ام را ببینم

روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شده‌ام

روایت بیست و سوم؛ هادی: دیگر هیچ‌وقت آدم قبلی نمی‌شوم

روایت بیست و چهارم؛ کمپ موریا، در زندانی به گستره جزیره لس‌بوس

روایت بیست و پنجم؛امیر همپای: فقط می‌خواهم از لس‌بوس بروم

روایت بیست و ششم؛ حمید: مهاجر یعنی رفتن؛ کسی که باید برود

روایت بیست و هفتم: محسن؛ پدری که دخترش را به قاچاق‌بر سپرد

روایت بیست و هشتم؛ سینا: آنارشیست‌ها را دوست دارم چون مقابل سیستم می‌ایستند

روایت بیست و نهم: امین اکرمی‌پور؛ در ایران زندانی و در یونان حصر شدم

روایت سی‌ام: امین؛ برده در ایران، پناه‌‍جوی اتریش

روایت سی و یکم؛ افشار علیزاده، پناه‏جویی که بازیکن تیم ملی فوتسال اتریش شد

روایت سی و دوم؛ پژمان: از ایران خارج شدم تا دخترم آینده‌اش را خودش انتخاب کند

 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

خبرنگاری جرم نیست

یک سال زندان برای نجف مهدی پور، مدیر مسوول هفته‌نامه باختر زمین

۲۵ شهریور ۱۳۹۷
ایران وایر
خواندن در ۱ دقیقه
یک سال زندان برای نجف مهدی پور، مدیر مسوول هفته‌نامه باختر زمین