نیم ساعت پس از نیمه شبِ روز دوشنبه نهم دسامبر( 18 آذر)، «تامس رُزمِرگی»(Thomas Rosemurgy)، کارآگاه کلانتری بخش «هاتون»(Houghton) در میشیگان از صدای کوبیدن مشت به درخانهاش بیدار شد. بچههایش خوابیده بودند و همسرش به کارولینای جنوبی رفته بود تا دریک کلاس پرستاری بالینی شرکت کند. از پنجره به بیرون نگاه کرد، یک ماشین پلیس آن جا بود. بلافاصله بدترین فکرها به کلهاش رسید. میگوید: «فکر کردم بلایی سر زنم آمده. آن شب تلفنم را پایین، درسبد لباسشویی جا گذاشته بودم بنابراین نمیتوانستم زنگ تلفن را بشنوم.»
همسر کارآگاه، چندین ایالت دورتر، کاملا سالم بود. همسر فرد دیگری دچار حادثه شده بود؛ زنی که پیش از آن نامش را هم نشینده بود. یک افسرپلیس ازکلانتری «هاتون» آمده بود تا کارگاه را بیدار کند و به او خبراز یک حادثۀ خشونت خانوادگی بدهد؛ در شهر«دالربِی»(Dollar Bay) ، آن سوی دریاچۀ «پورتج» (Portage) ، «ساناز نظامی»، زن جوان 27 ساله ایرانی پس از آن که سرش چندین بار به شدت به زمین کوبیده شده، بیهوش افتاده بود.
کارآگاه رُزمِرگی خانهاش در هاتون را ترک کرد و در دل شب، خود را با اتومبیل از راه پلِ رویِ دریاچه به دلاربِی رساند. خانه، یک تریلی پهن بود، خاکستری رنگ و پوشیده از 60 سانتیمتر برف دست نخورده وپودرمانند.
نایب کلانتر و یک پلیس ایالتی که در صحنه حضور داشتند به او گفتند «نیما نصیری»، 34 ساله، در پاسگاه کلانتری منتظر بازجویی است و قربانی که در اثر جراحتهای وارده در خطرمرگ قرار دارد، به بیمارستان «پورتج» در آن نزدیکی منتقل شده است.
وقتی که کارآگاه رُزمِرگی برای جمع آوری مدارک به بیمارستان پورتج رسید، سانازهمچنان بیهوش بود. میگوید:«این زن جوان را دیدم که روی برانکارد قرارداده شده بود؛ روی تخت چوبی و زیر پتو. لولۀ تنفس به دماغش وصل بود وچشمهایش کبود بودند. حالش اصلا خوب به نظرنمیآمد.»
حال ساناز وخیمتر میشود
در حالی که کارآگاه مشغول گفتوگو با کارکنان بیمارستان بود، وضع ساناز وخیمتر شد. رُزمِرگی میگوید:«دکتر به من گفت که جراحاتش چنان جدی است که باید او را به بیمارستان عمومی "مارکت" (Marquette)منتقل کنیم که هیچ وقت نشانۀ خوبی نیست.»
بیمارستان عمومی مارکت، مرکز پزشکی منطقۀ شبه جزیرۀ شمالی میشیگان ونزدیکترین بیمارستانِ مجهز برای مقابله با این نوع جراحات جدی است. کارآگاه، بیمارستان را به قصد پاسگاه کلانتری ترک کرد تا نیما را بازجویی کند که درسلول زندان نشسته بود و فکرمیکرد جراحات همسرش خطر جانی ندارند.
رُزمِرگی میگوید:«من در جریان بودم که سانازممکن است بمیرد. بنابراین، ناچار بودم روش خود را از تحقیق دربارۀ خشونت خانوادگی به تحقیق در بارۀ یک آدمکشیِ بالقوه تبدیل کنم.»
ساناز نظامی که در تهران به دنیا آمده وبزرگ شده بود، دانشجوی نخبهای به شمار میرفت با فوق لیسانس درترجمۀ فرانسه و لیسانس در مهندسی بهداشت محیط زیست. او به دالربِیِ میشیگان آمد تا در رشتۀ مهندسی محیط زیست از دانشگاه «میشیگان تِک» (Michigan Tech) ، یکی از برجستهترین دانشگاههای تکنولوژی در امریکا، دکترا بگیرد. ساناز به تازگی با نیما نصیری، مرد 34 سالۀ ایرانی-امریکایی درترکیه ازدواج کرده بود و باهم به امریکا بازگشته بودند.
در ماه نوامبر هردو وارد میشیگان شدند و ساناز مشتاقانه درانتظار شروع کلاسهایش در ژانویه بود. برنامۀ ساناز این بود که کلاسهایش را در ژانویه شروع کند. به دلیل کارنامۀ تحصیلی چشمگیرش، ساناز ویزای تحصیلی خود را برای مطالعه در میشیگان تِک گرفته بود و برای ورود به ایالات متحده به نیما تکیه نداشت.
ساناز رسما از نظرمغزی مرده اعلام شد وقتی بیمارستان عمومی مارکت نام او را در دفترش ثبت کرد. «آلیشیا دیویدسون»(Alycia Davidson) ، پرستاربیمارستان دو روز بعد از بستری شدن ساناز، او را دید. میگوید:«من اهل شیکاگو هستم و در دبیرستان همشاگردهای مسلمان داشتهام، ولی این اولین بیمار ایرانی بود که در بیمارستان مارکت تحت مراقبت من قرار گرفته بود.»
برای دیویدسون و همکارانش، این دوره ازاقامت ساناز در بیمارستان، دورۀ پرتشویشی بود. در قانون ایالت میشیگان، اگر بیماری از نظرمغزی مرده اعلام شود، رسما مرده به شمارمیآید. اما کارکنان بیمارستان از راه پیامرسان «یاهو» و با کمک یک لپتاپ با «سارا»، خواهرساناز و پدرش در ایران مدام در تماس بودند. به گفتۀ دیویدسون، ارتباط با خانوادۀ ساناز در ایران کار سختی نبود چون سارا نظامی به خوبی خواهرش انگلیسی حرف میزند.
در برزخ انتظار
دیویدسون بازگو میکند:«ما در نوعی برزخ انتظاربودیم بر سر این که آیا هدیۀ اعضا برای پیوند به جایی خواهد رسید یا نه. اما درهمان حال سعی داشتیم تا جایی که میتوانیم مراقب خانوادۀ ساناز باشیم و به آنها آرامش بدهیم. ما برای همه این کار را میکنیم، چنان درکارمان فرو میرویم که بیماران شبیه خانوادهمان میشوند. دست آخر، هشت عضو بدن ساناز به هفت نفرهدیه شد. قلب، هر دو ریه، جهاز هاضمه، لوزالمعده و کبدش به بیماران جداگانه رسید و دو نفر دو کلیهاش را دریافت کردند. از بافتش هم برای پیوند برداشت کردیم و در آینده از آن استفاده خواهیم کرد. ساناز نمونۀ کمیابی از کسی بود که میشد از همه اعضای بدنش استفاده کرد.»
روز بعد که هدیۀ اعضا از سوی پزشکان تصویب شد، آخرین روز ساناز در بیمارستان عمومی مارکت بود. پنج تیم از چهار بیمارستان از سراسر امریکا در بیمارستان مارکت جمع شدند تا آمادۀ جراحی برای هدیۀ اعضا باشند. وقتی ساعت کار آلیشیا به پایان نزدیک میشد، یک تقاضای آخر از «یوسف»، پدر ساناز دریافت کرد: «ازمن خواست یادداشتی را که آماده کرده بود درست پیش از جراحی برای ساناز بخوانم و پس از خواندن آخرین کلمهها، پیشانی دخترش را ببوسم.»
به گفتۀ دیویدسون، متن یادداشت این بود: «خدایا فرزندم را به تو میدهم تا بتواند به آدمهای زیادی کمک کند چون ما همه فرزندان توهستیم.»
دیویدسون نقل میکند:«بعد شیفت کار من تمام شد و من یادداشت را به پرستار بعدی دادم که قرار بود سر جراحی حضور داشته باشد تا بتواند درخواست پدر ساناز را عملی کند. وقتی به ماشینم رسیدم، نشستم و زار زار گریه کردم. احساس میکردم خواهرم را از دست دادهام. دو روزِ 12 ساعته به خانوادهاش گوش کرده بودم که گریه میکردند، دعا میخواندند و به من میگفتند که چطور آدمی و چه موجود نازنینی بوده.»
پس ازجراحی هدیۀ اعضا، «جرمی هَنسن»(Jeremy Hansen) ، مدیرتدفینخانۀ «فاسبندر سوانسون»(Fassbender Swanson) تلفنی از«لئون جارویس»(Leon Jarvis) ، دینیار بیمارستان دریافت کرد. جارویس حساسیت و مشکلات موضوع را برای هَنسن توضیح داد و گفت که جسد ساناز باید به تدفینخانه منتقل شود تا مراسم خاکسپاری را به شکل مناسب اجرا کنند.
خانوادۀ سانازهزاران کیلومتر دورتر زندگی میکرد و پدرش درخواست کرده بود دخترش دریک گورستان مسلمانان دفن شود. متاسفانه نزدیکترین گورستان مسلمانان در «دیترویت» است که 9 ساعت با اتومبیل فاصله دارد و چنین کاری هزینۀ بینهایت سنگینی در بر دارد. هَنسن و جارویس هر دو بهتر از هرکسی میتوانستند در آن شرایط خاص وغمانگیز، درخواست پدر ساناز و موقعیت خاص خانوادۀ او را درک کنند؛ مانند بیشترکسانی که پیش از آن با ساناز در تماس قرار گرفته بودند، آنها احساس میکردند که باید بیشتر کمک کنند و در جایی دست به عمل بزنند که خانوادۀ ساناز امکانش را نداشت.
هر دوی آنها در دیترویتِ ایالت میشیگان تحصیل و کار کرده بودند که یکی از بالاترین مراکز تجمع مسلمانان در امریکا است. هَنسن توضیح میدهد:«وقتی در دیترویت درس علم تدفین میخواندم، تعداد زیادی خاکسپاریهای اسلامیِ سنتی انجام دادم، بنابراین فوری از یکی از آشنایانم در دیترویت خواستم که برای خاکسپاری ساناز کفن اسلامی و دیگر چیزهای لازم را با پست سریع بفرستد.»
پیش از رسیدن وسایل شستوشو و کفن، هَنسن ترتیب آن را داد که جسد سانازطوری قرار بگیرد که صورتش به سوی مکه باشد و حتی مطابق سنت اسلامی، چراغ را در اتاق اجساد روشن گذاشت. میگوید:«احساس افتخار بسیار میکردم که کار را درست انجام میدهم.»
پس از دریافت وسایل کفن و شست وشو، هَنسن از یک پزشک محلی زن ومسلمان کمک گرفت تا مراسم تطهیر را انجام دهد. به عنوان مردی نامحرم، خودش نمیتوانست درشستوشو دخالت کند. وقتی که پزشک زن مسلمان به تدفینخانه وارد شد، ابراز تعجب کرد که به تنهایی باید بدن ساناز را تطهیر کند، بنابراین ازیک پزشک زن دیگر که مسلمان نبود کمک خواست. همه شگفتزده شدند وقتی که پزشک دوم با سرپوش اسلامی سنتی وارد شد. وقتی به او گفتند که لزومی به این کار نیست، گفت که به خواست خود و به خاطر«احترام به ساناز» سرپوش را به سر کرده است.
فروتن و سربلند
از سوی دیگر، لئون جارویس، دینیار بیمارستان نقش تعیین کنندهای در برآورد آخرین آرزوی پدر ساناز بازی کرد. در گورستان پارک، فقط دو بلوک آنطرفترازجایی که ساناز اعضایش را هدیه داده بود، جارویس مشغول انجام وظایفش بود که از مسوول گورستان پرسید آیا بخشی برای تدفین مسلمانان وجود دارد یا نه و پاسخ منفی دریافت کرد. اما یک بار دیگر مردم شبه جزیرۀ شمالی میشیگان موقعیت را در دست خودشان گرفتند.
آنها با هم تصمیم گرفتند که ساناز را دربخشی از گورستان دفن کنند که تا آن زمان کاملا دست نخورده باقی مانده بود. این بخش را رسما «بخش اسلامی گورستان» اعلام کردند تا تنها مسلمانان در نزدیک ساناز دفن شوند. در نتیجه، آرزوی پدر ساناز برآورده شد.
جرمی هَنسن، مدیرتدفینخانه توضیح داد: «قطعه زمینی که ساناز در آن دفن شد هدیۀ شهر مارکت و گورستان پارک بود. ما تابوت و خدمات دفن را هدیه دادیم. من از طریق ایمیل با سارا نظامی در تماس هستم و او برای من نوشت که برای روی سنگ گور چه میخواهد. سنگ گور را هم ما هدیه میدهیم.»
مانند بقیه، از کارآگاه تامس رُزمِرگی گرفته تا کادربیمارستان پورتج درشهر «هنکاک»(Hancock) ، نزدیک هاتون و آدمهای بیمارستان عمومی مارکت، جرمی هَنسن به همان فروتنی است که همۀ کسان دیگری که در جریانِ پس از مرگ ساناز نظامی دخالت داشتند اما او ازحس مسوولیت مشترکی که مردم شبه جزیره نسبت به سرنوشت ساناز بروز دادند، بسیار سربلند است: «نمیخواهم چیزی از وحشتناکی و غمانگیزی این ماجرا کم کنم، ولی هیچجا نمیتوانست بهتر از شهر مارکتِ میشیگان با مرگ ساناز برخورد کند.»
به درخواست خانوادۀ ساناز نظامی، کلمههای زیر روی سنگ گور او حک خواهد شد:
ساناز نظامی: 15 ژوییۀ 1986 – 9 دسامبر 2013
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پس صد هزارسال از دل خاک
چون سبزه امید بردمیدن بودی
خیام
توکل به خدا ساناز
همیشه در قلب خانوادهات جا داری
به سوی محاکمه
ساناز نظامی ساعت 2 بعدازظهر روز چهارشنبه 18 دسامبر 2013 در گورستان پارکِ شهرمارکت میشیگان به خاک سپرده شد. آلیشیا دیویدسون، پرستار و دیگران در مراسم تدفین حضور داشتند و لئون جارویس، دینیاربیمارستان، آیههایی از قرآن را قرائت کرد.(دیویدسون از مراسم تدفین فیلم گرفت که در اینجا میتوانید ببینید.)
سرنوشت نیما، شوهرچند ماهۀ ساناز دردادگاه بخش «هاتون» تعیین خواهد شد. قاضی یا هیات منصفه تصمیم خواهند گرفت که آیا دراتهام قتل درجه دوم، گناهکار است یا بیگناه.
در نیمه روز 15 ژانویۀ 2014، درجۀ حرارت درشهرهاتونِ میشیگان 12 درجۀ سانتیگراد زیر صفر بود. چند روز پیش، نصیری و وکیل مدافع وی تصمیم گرفتند که از جلسۀ مقدماتی دادگاه منطقهای صرف نظرکنند و امروز قرار بود درجلسۀ تفهیم اتهام، به اتهام او پاسخ دهند.
تالار دادگاه حالتی گرفته و تاریک داشت. حضاری که یک در میان روی نیمکتهای دادگاه نشسته بودند یا اهالی محل بودند یا مقاماتی که به نوعی با ساناز ارتباط داشتند ولی نسبت به هم هنوزغریبه بودند. با اشارۀ سر یا سلامی نامطمئن با یکدیگر برخورد میکردند.
مدیر پناهگاهی برای قربانیان آزار خانگی، پرستاری از بیمارستان عمومی مارکت وچند مقام دانشگاه «میشیگان تک» که قراربود مدرسۀ سانازباشد، ازجملۀ حضار بودند. تنها شخص حاضر در دادگاه آن بعدازظهرسرد که طرف نیما بود، وکیل مدافعش بود.
حرفی ندارم
نیما را وکیل مدافعش، کارآگاه رُزمِرگی و یک افسر کلانتری به تالار دادگاه هدایت کردند. تفاوت میان نیما و کارآگاه رُزمِرگی بسیار چشمگیر بود وتوجه بسیاری را در دادگاه جلب کرد. رُزمِرگی که پیش از این عضو سپاه صلح سازمان ملل در «کوزوو» بوده، مردی است هیکلداربا شانههای پهن و قدی حدود 195 سانتیمتر. خیلیها اولین بار بود که نیما را به چشم خود میدیدند. او که قدی کوتاه دارد، در کنار کارآگاه بسیارکوچک به نظر میرسید.
قد کوتاه نیما پچپچ شگفت زدۀ بسیاری را برانگیخت. لباس زندانی که برتن داشت چنان باورنکردنی بزرگ به نظر میآمد که انگار لباس اسکی عظیم نارنجی رنگی به تن کرده است، در حالی که سایزی کوچکتر ازآن نتوانسته بودند پیدا کنند. قد نیما حدود 147 سانت گزارش داده شده است.
ژولیده و پریشان به نظر میرسید و موهای وز خورده و بلندش از وسط، فرق خورده بود. به نظر میآمد که هفتهها ریشش را مرتب نکرده است.
وقتی قاضی از او پرسید دربارۀ اتهامش چه میگوید، به آرامی پاسخ داد:«حرفی ندارم.» از نظردادگاه، این جمله در واقع به همان معنیاست که «بیگناهم». اما اگربعد برای پرداخت خسارت تحت تعقیب قرار گرفت، ادعای «حرفی ندارم» میتواند خسارتش را محدود کند. پس از این پاسخ، قاضی اعلام کرد که جلسۀ رسیدگیِ پیش از محاکمه، 30 روز پس از 15 ژانویه برقرار خواهد شد. (ویدیوی جریان دادگاه را میتوانید دراینجا ببینید.)
در حالی که کارآگاه رُزمِرگی نیما را از دادگاه به سلول زندانش برمیگرداند، من از«مِری نیِملا»(Mary Niemela) ، مدیر پناهگاه «باربارا کتل گاندلاک» (Barbara Kettle Gundlach) برای قربانیان آزار خانگی پرسیدم که وقتی نیما وارد دادگاه شد چه فکرمیکرد. پاسخ داد:«نیما را چند روز پیش در جلسۀ مقدماتی رسیدگی دیدم و هیچ متعجبم نکرد. در بیشتر مواردی که من دیدهام، مرد آزارگر کمتر از 180 سانت قد دارد. روابط آزارگرانه بیشتردربارۀ قدرت و کنترل است تا دربارۀ خشونت بدنی؛ دربارۀ آزارعاطفیاست، دربارۀ ارعاب، جدا کردن از خانواده، دوستان و امکانات، تهدید به خشونت و همین طور آزار اقتصادی.»
او رابطۀ آزاری نوعی را این گونه توضیح میدهد: «عشق و ترس دو علت اصلی این هستند که چرا زنها نمیروند.»
اواضافه میکند که وقتی رابطۀ آزاری شریکشان شروع میشود، زنها به ندرت حرفی میزنند. زن کتک خورده به پلیس تلفن نمیکند چون شاید احساس گناه میکند، بهویژه اگر گزارش حادثه به افزایش فشار مالی بیانجامد. دلیل دیگرادامۀ رابطۀ آزاری، ترس از این است که مبادا دیگران از مشکلات رابطه خبردار شوند.
چون ساناز به تازگی از ایران مهاجرت کرده بود، محفل دوستی محدودی داشت و چون بیشتر این دوستان در خارج از امریکا زندگی میکردند، با آنها از راه تلفن یا اسکایپ ارتباط برقرار میکرد. علاوه برنشانههای خطری که مِری نیِملا برمیشمارد، سانازبه احتمال فراوان اعتماد به نفس، شبکۀ دوستان، توانایی زبانی و امکانات این را نداشت که از کسی کمک بگیرد
درکناردرخت
روز بعد، کارآگاه رُزمِرگی تقریبا دو ساعت رانندگی کرد تا از مارکت به هاتون برود. پس ازآخرین باری که آن جا بود، برف روی زمین جمع شده بود. وقتی به آرامگاه ساناز رسید، گفت:«باید همین باشد، محل دفنش کنار آن درخت است. اطرافش گور دیگری نیست.» به سوی گور ساناز راه افتاد و برف تا زانوهایش بالا آمد.
فشارعاطفی این پرونده بر کارآگاه رُزمِرگی سنگین بوده، اگرچه شاید از بیرون زیاد آشکار نباشد. 24 سال ماموراجرای قانون بوده اما میگوید هرگز پروندهای شبیه به این ندیده است. قبول دارد که تجربهاش در سپاه صلح سازمان ملل در کوزوو کمک میکند که تماس خود را با دنیای واقعی نگه دارد.
میگوید:«من در یک خانواده مسیحی بزرگ شدم. این که برای استقرار دموکراسی وارد کشمکشی بشوم و به مسلمانهایی کمک کنم که تحت آزار مسیحیها بودند، برای من تجربهای عاطفی بوده است.»
کارآگاه رُزمِرگی به گور ساناز رسید. سنگ قبری نبود و دسته گلی که در مراسم دفن روی تابوتش گذاشته بودند، زیر برف پنهان شده بود. با دستهای بدون دستکش برفها را از روی زمینی که ساناز نظامی زیر آن دفن شده بود، کنار زد. یک دسته گل ساده، یک روبان آبی و یک جاشمعی سفیدِ پرازبرف درهوای سرد آشکارشدند.
گفت: «به این قبر که نگاه میکنم به یاد این حادثۀ فاجعه بار و تمام رویدادهای دوهفتۀ گذشته میافتم. به یاد همۀ آدمهای خوبی میافتم که دراین ماجرا شرکت داشتند وهمه آنها هرکاری که از دستشان برمیآمد برای ساناز وخانوادهاش انجام دادند. اما هنوز کارهایی هست که باید برای ساناز انجام دهیم تا مطمئن شویم که عدالت انجام شده است.»
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر