close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
گزارش

قاچاق انسان در کردستان ایران؛ آن طرف سیم‌های خاردار

۲۳ شهریور ۱۳۹۷
شما در ایران وایر
خواندن در ۹ دقیقه
محسن می‌گوید: «ما یک هفته قبل قرار بود از مرزهای غربی ایران خارج شویم تا به اروپا برسیم اما یک هفته بعد به دست دولت از مرزهای شرقی کشوری که زادگاه مان بود اما مال ما نبود، اخراج شدیم.»
محسن می‌گوید: «ما یک هفته قبل قرار بود از مرزهای غربی ایران خارج شویم تا به اروپا برسیم اما یک هفته بعد به دست دولت از مرزهای شرقی کشوری که زادگاه مان بود اما مال ما نبود، اخراج شدیم.»

گذر از مرز مثل یک خاطره فراموش نشدنی تا سال‌ها با آن‌ها مانده. هر کدامشان وقتی از آن زمان حرف می‌زنند انگار همین دیشب آن لحظات را گذرانده‌اند و ترس و هیجان از لابه لای کلماتشان بیرون می‌ریزد. گاهی روایت‌های آن‌ها مثل فیلم‌های ترسناک می‌شود وقتی از دراز کشیدن در کانتینر لابه لای کیسه‌های برنج حرف می‌زنند، یا از مچاله شدن در صندوق عقب یک ماشین سواری. وقتی از سینه‌خیز رفتن زیر سیم‌های خاردار می‌گویند یا از  نشستن توی قایق‌های فکستنی و بادی... آن‌ها قاچاقی مرز‌ها را رد کرده‌اند و روایت‌هایی تکان‌دهنده دارند.  ان‌ها تنها راویان این مجموعه نیستند ایران وایر در این مجموعه سراغ دسته دیگری هم رفته، آن‌هایی که کارشان رد کردن همین آدم‌ها از مرز است. روایت‌های آن‌ها هم جذاب است وقتی از خودشان حرف می‌زنند از آدمی که شغل‌اش قاچاق انسان است.با ما در این مجموعه روایت  همراه باشید. روایت‌هایی که به همت شهروندخبرنگارهای«ایران وایر» در کردستان ایران برای ما فرستاده شده است. 

------------------------------------------------------------------

مونا روستایی؛ شهروندخبرنگار

قاچاق‌‏بر خط سفیدی در کوه را به آن‌ها نشان می‌دهد و می‌گوید: «این راه را تا انتها بروید و با احتیاط و سریع از سیم‌های خاردار رد شوید. آن طرف مرز ماشین منتظر شما است.»
«محسن» به همراهانش می‌گوید: «بهتر است ما اولِ جمعیت باشیم، ممکن است آن طرف مرز ماشین کم باشد.»

با عجله خودشان را به جلوی جمعیت می‌رسانند اما هنوزچند دقیقه ای نگذشته است که صدای شلیک چند تیر هوایی آن‌ها را شوکه می‌کند: «به عقب جمعیت که نگاه کردم، خبری از قاچاق‏بر نبود.»

محسن یک جوان 26 ساله لاغر و تر و فرز است که تند تند حرف می‌زند و هم‏زمان پلک. او فرزند آخر خانواده ای 9 نفره از افغانستان است اما خودش در ایران به دنیا آمده و بزرگ شده است. از نوجوانانی بعد از فوت پدرش که درس را رها کرده، برای کمک به معاش خانواده کارهای زیادی انجام داده است؛ از بنایی گرفته تا کشاورزی و... تا توانسته یک سوپرمارکت کوچک راه بیاندازد. می گوید کار و بارش خوب بوده است اما وقتی سیل مهاجرت به اروپا آغاز می‌شود، او و همسرش که تازه عقد کرده بودند، تصمیم می‌گیرند به اروپا بروند: «راه اروپا که باز شد و با یک پنجم هزینه گذشته می توانستیم خودمان را به آن جا برسانیم، با خودم گفتم این بهترین فرصت است. همسرم هم راضی بود.»

همسرش دانشجوی رشته «آی‌تی» و مدرک اقامتی او در ایران، پاسپورت دانشجویی بوده است: «کسانی که پاسپورت دانشجویی دارند، برای مسافرت در ایران مشکلی ندارند. اما خودم کارت آمایش داشتم.» کارت آمایش به منظور احراز هویت اتباع خارجی در ایران صادر می‌شود. محسن می‌گوید: «من چون کارت آمایش داشتم، می‌بایست برای مسافرت به هر شهری برگه تردد می‌گرفتم که این کار را نکردم. هر دو مدارک‏مان را در مشهد گذاشتیم و بدون هیچ مدرکی راه افتادیم.»

او قبل از حرکت، چند قاچاق‏بر پیدا می‌کند. از راه‌های مختلف خروج از کشور می پرسد، قیمت می‌گیرد و بعد حساب و کتاب‌های مغازه را روشن می‌کند: «پول هایم را به برادرم سپردم که هر جا لازم بود، هزینه قاچاق‏برها را پرداخت کند.»

آن‌ها راهی تهران می‌شوند. قرار می شود در تهران، یک شب را منزل خاله همسرش بگذرانند اما وقتی به آن‏جا می‌رسند، متوجه می‌شوند خانواده دایی همسرش هم تصمیم به مهاجرت گرفته‌اند: «ما با دایی همسرم، همسرش و پسر سه ساله‌شان هم‏سفر شدیم.»

آن‌ها هر شب درباره رفتن حرف می‌زنند و با چند قاچاق‏بر هم صحبت می‌کنند تا این‌که یکی از دوستان هراتی‌شان «حاج محمد» را که افغانستانی است، معرفی می‌کند: «قرار شد با مبلغ دو میلیون و 500 هزار تومان برای هر نفر، ما را به استانبول برساند و پس از رسیدن به مقصد، پول را به او پرداخت کنیم.»

فردای روزی که قرار و مدار را می‌گذارند، حاج محمد یک ماشین «سمند» می‌فرستد دنبال‏شان: «گفتند مسیر تهران، قزوین، زنجان و تبریز لو رفته و پر از پلیس و ایست بازرسی شده است. به همین دلیل راننده ما را از مسیری متفاوت و امن به اراک و همدان و بعد بانه برد.»

از آن جا آن‌ها را به یک روستا می‌برند و در خانه‌ای که وسط یک زمین بزرگ کشاورزی قرار دارد، اسکان می‌دهند: «قبل از ما شش مرد جوان از هراتی های مشهد آن جا بودند. هفت نفر دیگر هم که ظاهرا "پشتون" به نظر می‌رسیدند نیز در اتاقی دیگر قرار داشتند. شب را آن جا ماندیم و فردای آن روز هراتی‌ها را به سمت شهر بردند. چند ساعت بعد خبر آمد که پلیس آن ها را دستگیر کرده است.»

11 نفر در آن خانه مانده‌ بودند. قاچاق‏برها همان شب یک وانت می‌برند و به آن ها می گویند تنها راه خارج شدن از این‌جا و رسیدن به شهر ماکو این است که کف این وانت دراز بکشید و روی شما را با الوار بپوشاینم تا هیچ‌کس به ماشین شک نکند. محسن می‌گوید: «ما به اجبار به این کار تن دادیم. 10 سانت پایین تر از لبه دیواره‌ قسمت بار وانت یک شیار سر تاسری وجود داشت. یک لایه تخته بالای سرمان گذاشتند و توی آن شیار چفتش کردند. ما حدود دو ساعت در آن وضعیت توی جاده در حرکت بودیم. انگار زن و مرد وبچه و غریبه تنگ هم توی یه تابوت چپیده بودیم.»

بالاخره به روستای مرزی دیگری می‌رسند و وانت وارد حیاط خانه‌ای می‌شود : «تخته‌ها را برداشتند و ما پیاده شدیم. دیواره‌های حیاط کوتاه بودند. دولا دولا خودمان را به اتاق ها رساندیم. یکی از اتاق ها برای مردهای مجرد و اتاق دیگر برای خانواده ها بود. مرد صاحب خانه با همسر و سه فرزندش در دو اتاق جدا زندگی می‌کردند.»

چهار روز را در همان خانه می‌گذرانند: «از وقتی که ما در آن خانه مستقر شدیم، هر روز می‌گفتند آماده باشید که ساعت سه امشب حرکت می‌کنیم  به سمت مرز. شب که از نیمه می‌گذشت، خبر می دادند که راه امن نیست، بخوابید و فردا شب حرکت می‌کنیم.»

بالاخره شب چهارم دو ماشین پژو دنبال‏شان می‌رود و به سمت مرز حرکت می‌کنند: «یک ساعت در راه بودیم. ساعت 12 شب ما را پیاده کردند. ماه کامل بود و اطراف‏مان را می‌دیدیم.»

همان وقت متوجه می‌شوند که آن‌ها تنها افرادی نیستند که می‌خواهند از مرز رد شوند. دو دسته حدود 70 نفری هم به سمت مرز حرکت می‌کردند: «حدود دو ساعت پیاده راه رفتیم و تقریبا به مرز نزدیک شده بودیم. ما بچه سه ساله دایی همسرم را نوبتی بغل می کردیم. وقتی نوبت به من رسید، او را با چادر محکم به پشتم بستم که راحت تر بتوانم راه بروم.»

همان‏وقت قاچاق‏بر خط سفید را نشان آن ها می‌دهد و می‌گوید از سیم‌خاردارها ردشوید که ماشین آن طرف مرز منتظر شما است. آن‌ها خودشان را به جلوی صف می‌رسانند و ناگهان صدای شلیک تیرهای هوایی به گوش‌شان می‌رسد: «حدود 150 نفر بودیم. خشک‎مان زده بود.»
10 سرباز ایرانی با اسلحه آن‌ها را محاصره می‌کنند و به مردها دست‎بند پلاستیکی می‌زنند: «به سمت پاسگاه که حرکت می‌کردیم، خیلی‌ها به سربازها یا فرمانده‌شان التماس می‌کردند که آزادشان کنند. پیشنهاد پول می‌دانند و زن‌ها طلاهایشان را نشان می‌دادند اما بی فایده بود. آن‌ها فقط با تشر می‌گفتند راه بروید.»

در پاسگاه مشخصاتشان‌ را می‌گیرند و روز بعد همه‌شان را به ارومیه می‌فرستند: «ما را سوار 10 وانت کردند. روی تاج هر ماشین یک مامور با اسلحه نشسته بود. به یک مدرسه در ارومیه منتقل شدیم.»

می گوید جمعیت زیادی در مدرسه حضور داشتند و آن‌جا محل ثبت‌نام و سازمان‏دهی بود: «کسانی که تازه می‌رسیدند، تقریبا باید دو روز در آن مدرسه بدون هیچ امکانات خورد و خوراک و جای خواب و یا حتی توالت کافی منتظر می‌ماندند،تا نوبت انتقال‎شان به تهران برسد.»

در تاریخی که آن‌ها را به مدرسه می‌برند، تعطیلات عید قربان و آخر هفته بوده و مرتب به تعداد مهاجران دستگیر شده اضافه می‌شده است: «فردای آن روز 10 یا 15 اتوبوس آوردند و اسامی  تعدادی را خواندند تا آن ها را به مکان دیگری ببرند. اسم ما هم در لیست بود.»

به مردها دست‏بند پلاستیکی می‌زنند و زنان را در اتوبوس‌های جداگانه سوار و به یک سالن ورزشی سرپوشیده در حاشیه شهر منتقل می‌کنند. محسن می گوید اوضاع ورزشگاه هم البته بهتر از مدرسه نبوده است:«نزدیک چهار پنج هزار نفر در آن ورزشگاه  بودند. آن‌جا پنج  دست‎شویی در کنار یک‎دیگر بود که در طول 24 ساعت شبانه روز صف بلندی جلوی آن وجود داشت. برای هر دفعه دست‎شویی رفتن باید حداقل سه ساعت در صف می ایستادیم.»

پنج روز را در آن ورزشگاه می‌گذرانند تا تعطیلات تمام شود و بتوانند به تهران منتقل شوند. آن‌ها در آن پنج روز سختی‌های زیادی کشیده‌اند. می گوید هم از مردم ارومیه فحش شنیده‌اند و هم از ماموران کتک خورده‌اند: «گاهی عده‌ای از اهالی ارومیه می‌آمدند نزدیک در حیاط یا دیوار ورزشگاه و بلند بلند فحش ناموسی می‌دادند و مردم داخل سالن را افغانی‌های داعشی و افغانی‌های کثیف خطاب می کردند و با تمسخر می‌خندیدند. از طرف دیگر، همه مهاجرین زندانی در آن ورزشگاه به تنگ آمده بودند و هر روز نزدیک گیت می‌رفتند و داد و بی‏داد می‌کردند که ما را زودتر به افغانستان بفرستید. مامورین هم با شلاق و باتوم به جان مردها می‌افتادند و با کتک زدن، آن ها را متفرق می‌کردند.»

بالاخره اتوبوس‌ها برای بردن آن‌ها به تهران می‌روند و آن‌ها به اردوگاه «سلیمان‏خانی» ورامین منتقل می‌شوند: «جای سوزن انداختن نبود. در محوطه حیاط اردوگاه نزدیک به 20هزار نفر دیده می‌شدند که همه‌شان را در حال عبور از مرز دستگیر کرده بودند. بیرون اردوگاه هم خانواده‌های آن‌ها جمع شده و پول و لباس و غذا برایشان آورده بودند.»

او بعدها متوجه می‌شود عده‌ای با روش‌های مختلف توانسته‌اند از این اردوگاه فرار کنند: «بعدها شنیدم که تعداد اندکی توانسته‌ بودند از روی دیوار فرار کنند. عده دیگری به سربازها پول داده و فرار ‌کرده بودند. شنیدم بعضی ازخانم‌ها که برای فامیل‌هایشان لباس و غذا آورده بودند، وارد اردوگاه می‌شدند و چادرشان را به خانم های دستگیر شده می‌دادند تا از در خارج شوند. سربازها گمان می‌کردند این ها همان خانم هایی هستند که تازه وارد شده اند، پس بدون چک کردن مدارک، به آن ها اجازه خروج می‌دادند. بعد خانم‌هایی که به ملاقات آمده بودند هم با نشان دادن مدارک، به راحتی خارج می‌شده اند. راننده اتوبوس‌ها هم برای هر نفر 400، 500 هزار تومان می‌گرفته‌اند تا آن ها را در ماشین پنهان کنند و فراری دهند. من اما این‌ها را دیر فهمیدم و هیچ کاری برای خلاصی‌مان نکردم.»

ازدحام جمعیت اردوگاه سلیمان خانی آن‏قدر زیاد بوده که مسوولان اردوگاه تصمیم می‌گیرند آن‌ها را به اردوگاهی در سمنان بفرستند. یک شب آن‌جا می‌مانند و بعد به سمت مشهد حرکت می‌کنند. در مشهد به اردوگاه «سفید سنگ» منتقل می‌شوند و پس از بررسی و ثبت اطلاعات‌شان،آن ها را سوار بر اتوبوس و راهی مرز می‌کنند.

محسن می‌گوید: «ما یک هفته قبل قرار بود از مرزهای غربی ایران خارج شویم تا به اروپا برسیم اما یک هفته بعد به دست دولت از مرزهای شرقی کشوری که زادگاه مان بود اما مال ما نبود، اخراج شدیم.»

***

شما هم می‌توانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کرده‌اند و یا مرتکب خلاف شده‌اند شکایت دارید، لطفاً شکایت‌های خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: [email protected]

مطالب مرتبط:

قاچاق انسان در کردستان ایران؛ سیم خاردار، قایق بادی و صندوق عقب

قاچاق انسان در کردستان ایران؛ آن طرف سیم‌های خاردار

قاچاق انسان در کردستان ایران؛ مهاجرت نیمه‌تمام

قاچاق انسان در کردستان ایران؛ از کار قاچاقی تا مهاجرت قاچاقی

قاچاق انسان در کردستان ایران؛ ۳ سال قاچاق انسان برای پرداخت بدهی

 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

خبرنگاری جرم نیست

قرار منع تعقیب برای بازپرسی که دستور فیلتر تلگرام را صادر کرده...

۲۳ شهریور ۱۳۹۷
ایران وایر
خواندن در ۳ دقیقه
قرار منع تعقیب برای بازپرسی که دستور فیلتر تلگرام را صادر کرده بود